به او گفتم که وارد سالن که می شوی یک صندلی هم برای من نگه دار.
سری تکان داد.
وارد سالن نسبتا کوچک خروج که شدم جمعیت همه صندلی ها را اشغال کرده بود و پسرک هم در گوشه ای روی یک صندلی نشسته بود اما برای من صندلی نگرفته بود.
چشمش که به من افتاد بلند شد و صندلیش را به من تعارف کرد.پرسیدم مگر وقتی وارد شدی صندلی خالی نبود؟...چرا صندلی کناریت را برای من نگرفتی؟
جواب داد : من رویم نمی شود وقتی بقیه ایستاده اند یک صندلی اضافه برای تو نگه دارم و ترجیح می دهم که صندلی خودم را بهت بدهم تا اینکه زیر نگاه دیگران خجالت بکشم و حق آنان را سلب کنم.
می پرسم: این حق دیگران را که می گویی چه کسی یا چه عملی یا چه موقعیتی برای آنان ایجاد کرده است...و اشاره به مردی کردم که روبروی ما قرار داشت و پالتویش را روی یک صندلی و لپ تاپش را روی صندلی دیگری قرار داده بود...جوابم را نداد.
در هواپیما غذا را که آوردند در سینی غذای من سس یک بار مصرف وجود نداشت...از یک لحظه غفلتش استفاده کردم و سسش را کش رفتم!
چند دقیقه بعد از من خواهش کرد که اگر ممکن است مقداری از سس خود را به او بدهم و من هم با گشاده دستی قبول کردم!!!
چند دقیقه نگذشته بود که من ظرف دسرم را برداشتم و چشم پسرم به سسی افتاد که زیر آن افتاده بود و با تعجب به من نگاه کرد و گفت ظرف غذای تو 2 سس داشت و مال من اصلا نداشت؟ و ناگهان با ناباوری رو به من کرد و گفت: یا اینکه تو سس مرا برداشته بودی!؟
با خنده گفتم من برداشته بودم حالا مگه چی شده؟
مادرش را در ردیف کناری صدا زد و ماجرا را برایش تعریف کرد و با راهنمایی های او به این نتیجه رسید که در حالی که در سالن فرودگاه با کمال میل از حقش به خاطر من صرف نظر کرده است من چون یک سارق پست به اموال پسر فداکارم هم رحم نکرده ام.
می خواهم تا اینجای ماجرا نظر و قضاوت شما را بدانم تا سپس دفاع خودم را هم عرضه کنم.
لطفا جنس و سن و بچه دار بودن یا نبودن و در صورت امکان محل زندگی خود (ایران یا خارج) را هم ذکر کنید
پی نوشت:
همان شب در اصفهان همه خانواده من به دیدن ما آمده بودند و پسرک ماجرا را تعریف کرد و مادرش هم به پیاز داغ موضوع افزود.
خوب که وه وه و اه اه همه در آمد من به سخن در آمدم که:
در مورد سالن فرودگاه هیچ ضابطه ای وجود ندارد که بر اساس آن کسی باید بنشیند و دیگری باید بایستد جز زودتر وارد شدن به سالن.
این زودتر وارد شدن همانطور که در کامنت دانی هم توضیح داده ام معیاری منصفانه و عادلانه نیست کما اینکه من و پسرک همزمان وارد فرودگاه شده ایم ولی از آنجا که او در زمانی که بلندگو اعلام کرد که به گیت مربوطه مراجعه کنید در نزدیکی گیت قرار داشت جلوی صف ایستاد و ای بسا کسانی که دیرتر به فرودگاه رسیده اند و صندلی گیرشان آمده و نشسته اند.
و ادامه دادم که این دنیا هم مثل همین سالن هواپیما است...50 صندلی برای 200 مسافر!
امکانات این دنیا محدود و فرصت هایش بسیار فرار هستند...بهتر است با سعی و تلاش و فرصت طلبی امکاناتی را به دست آوری تا اینکه بخواهی جزء فرودستان باشی و از فرادستان با موعظه و نصیحت و خواهش و تمنا مقادیری از این امکانات را طلب کنی.
قوانین دنیا ظالمانه و امکاناتش محدود است...اگر من و تو طرفدار واقعی سوسیالیسم و برابری و عدالت باشیم باید بیش از 90% امکاناتمان را به دیگران ببخشیم...کاری که هیچیک از خوانندگان این وبلاگ در دنیای واقعی حاضر به انجامش نیستند
هر کس از حوزه مالکیتش دفاع خواهد کرد.
اما راجع به سس بعدا خواهم نوشت!
پی نوشت دوم:
اما راجع به موضوع سس دفاعیه را چنین آغاز کردم:
زمانی که من هفده ساله بودم (و گواهینامه نداشتم) یک روز بعدازظهر ماشین پدرم را که یک پیکان قدیمی بود بدون اجازه برداشتم و پس از چند دور که در خیابان زدم به خانه بر گشتم.
در حالی که از شدت گرما کلافه بودم موقع پیچیدن از تقاطع اتوموبیلی که از روبرو می آمد مرا منحرف کرد و علیرغم اینکه ترمز کردم به یک پیکان بسیار قراضه که کنار خیابان پارک شده بود برخورد کردم.
پیاده شدم و بررسی کردم...قسمتی از گلگیر عقب پیکان تو رفته بود ولی رنگ آن نرفته بود و آثار چندین تصادف قبلی هم روی ماشین پیکان قدیمی دیده می شد.
رفتم و زنگ همه خانه های اطراف را یکی یکی زدم و راننده پیکان را پیدا کردم.
مرد میانسال چاقی بود و من بدون آنکه به او اجازه صحبت بدهم ضمن عذرخواهی شدید کارت ماشین را به او دادم و گفتم که تا یک ساعت دیگر خسارت ماشینت را می آورم و او بدون آنکه حرفی بزند قبول کرد.
هفته قبلش تصادفی با شدت کمتر برای یکی از دوستانم رخ داده بود.
با او تماس گرفتم و مخارج صافکاری را پرسیدم و او گفت که حدود سیصد تومان (یادش به خیر) برای صافکاری پرداخت کرده است.
من در خانه هزار تومان پس انداز داشتم آن را برداشتم و با داییم (که پدرم همراهم روانه کرده بود) به در خانه مرد چاق رفتیم.
مرد چاق دور ماشینش گشتی زد و گفت: فکر نکنم کمتر از پنج هزار تومان خرجش بشود!
داییم پرسید:یک بدنه کامل پیکان سه هزار تومان است آنوقت تو برای یک تو رفتگی پنج هزار تومان می خواهی و بحث شروع شد و در یک پروسه یک ساعته چک و چانه زنی مرد چاق سه هزار تومان گرفت تا حاضر شد کارت ماشین را پس بدهد و من دو هزار تومان به دایی بدهکار شدم.
هنگام برگشت دایی به من گفت که این همه خوش قلبی برای مواجهه با مردم این زمانه زیاد است...نمی گویم که راهت را می کشیدی و می آمدی یا راننده را پیدا نمی کردی ولی وقتی تو قصد داری که حق او را بدهی دیگر برای چه کارت ماشین را بدون اینکه خودش طلب کند به او دادی.
اگر کارت ماشین را نداده بودی الآن سیصد تومان به او می دادیم و می آمدیم و مطمئن بودیم که کسی در این میانه متضرر و مغبون نشده است اما حالا باید از بابت کلاهی که سرمان رفته حرص بخوریم.
سپس رو به پسرک کردم و گفتم من به جزء جزء رفتار و تربیت تو در زندگی نظارت داشته ام.
هرگز در برابر تو نه به کسی توهین کرده ام... نه به حقوق کسی تجاوز کرده ام...نه راجع به دیگرانی که بد با من رفتار کرده اند مقابله به مثل کرده ام ...کینه توز و انتقام جو نبوده ام...دروغ و نیرنگ به کار نبسته ام و به حد وسواس کوشیده ام که دل کسی از من نرنجد و تو را هم به همین روش بزرگ کرده ام.
حالا تو با این همه خوش قلبی و "احساس اعتماد اساسی به اجتماع" در آستانه ورود به جامعه و مواجهه با کسانی هستی که بسیار کمتر از تو مقید به رعایت اصول هستند.
سس تو را برداشتم که بدانی که به هیچکس نمی توانی بیش از حد اعتماد کنی...بهتر است چشمت به اموالت باشد!
در فرودگاه هم جایت را گرفتم که بدانی حتی نزدیکانت ممکن است در صدد غصب موقعیتت باشند.
نمی خواهم شاهد آن باشم که از جانب تربیتی که من اعمال کرده ام آسیب ببینی.