یادداشت خصوصی 1
کلاه سرت نگذار حتی اگر سرما بخوری...موهایت خراب می شوند.
پولت را برایت در بانک نگه می دارم، بهره اش را هم رویش می گذارم ...نه تا وقتی قدر پول را بدانی...تا وقتی به آن واقعا احتیاج داشته باشی.
من کنترل خودم را نه به دست غرایزم می دهم و نه به دست سرنوشت و نه به دست تو...خودت را خسته نکن.
اگر از صحبت کردن با من طفره نمی رفتی و فکر نمی کردی که به قول امروزی ها قصد مخ زنی دارم ...حتما نکات مثبت دیگری غیر از باهوش بودن و مخ اقتصادی داشتن در من پیدا می کردی.
مواظب باش...مواظب خودت باش که به بقیه آسیب نرسانی .
من از عرفان و این گونه چرندیات بی اساس خوشم نمی آید...پیشانی خدا را هم بوسیده ام و روانه اش کرده ام...صدایت را در های و هوی باد نمی شنوم...یا بلندتر حرف بزن یا نزدیک تر بیا و یا خاموش باش تا من در این مداری که گرد تو طی می کنم به نزدیک ترین نقطه ات برسم.
روزی یکی از استادانم به من گفت که باید در این مملکت چیزی بیاموزی و تا دیگران به فراست آموختن آن نیفتاده اند بار خودت را ببندی...کمتر جمله ای در زندگی من این قدر موثر بوده است ...تو را هم به همین کار توصیه می کنم.
و نیز ذکرصدباره این سخن ضروری است که بهترین رفیق تو در جیبت قرار دارد.
قضاوت دیگران هم ناگزیر است و هم برخلاف آن چه می پنداری ناپسند نیست...شاید آنچه تا حدودی نکوهیده باشد حکمی باشد که پس از آن قضاوت صادر و گاها اجرا می کنند.
و نیز سکوت هم نوعی قضاوت است که گاه با قساوت همراه است.
می دانم که گاهی دلت برای وطن تنگ می شود...برای پدر و مادرت و خانواده و دوستانت و کوچه و خیابان شهرت...از کجا می دانم؟ از آنجا که گاهی مثل خرمگسی که در تاپاله گیر کرده است بی قرارانه وز وز می کنی. خواستم بگویم بدون آنکه قصد بزرگ نمایی مشکلات خود و کوچک شمردن احساس تو را داشته باشم حالت را می فهمم.
پولت را برایت در بانک نگه می دارم، بهره اش را هم رویش می گذارم ...نه تا وقتی قدر پول را بدانی...تا وقتی به آن واقعا احتیاج داشته باشی.
من کنترل خودم را نه به دست غرایزم می دهم و نه به دست سرنوشت و نه به دست تو...خودت را خسته نکن.
اگر از صحبت کردن با من طفره نمی رفتی و فکر نمی کردی که به قول امروزی ها قصد مخ زنی دارم ...حتما نکات مثبت دیگری غیر از باهوش بودن و مخ اقتصادی داشتن در من پیدا می کردی.
مواظب باش...مواظب خودت باش که به بقیه آسیب نرسانی .
من از عرفان و این گونه چرندیات بی اساس خوشم نمی آید...پیشانی خدا را هم بوسیده ام و روانه اش کرده ام...صدایت را در های و هوی باد نمی شنوم...یا بلندتر حرف بزن یا نزدیک تر بیا و یا خاموش باش تا من در این مداری که گرد تو طی می کنم به نزدیک ترین نقطه ات برسم.
روزی یکی از استادانم به من گفت که باید در این مملکت چیزی بیاموزی و تا دیگران به فراست آموختن آن نیفتاده اند بار خودت را ببندی...کمتر جمله ای در زندگی من این قدر موثر بوده است ...تو را هم به همین کار توصیه می کنم.
و نیز ذکرصدباره این سخن ضروری است که بهترین رفیق تو در جیبت قرار دارد.
قضاوت دیگران هم ناگزیر است و هم برخلاف آن چه می پنداری ناپسند نیست...شاید آنچه تا حدودی نکوهیده باشد حکمی باشد که پس از آن قضاوت صادر و گاها اجرا می کنند.
و نیز سکوت هم نوعی قضاوت است که گاه با قساوت همراه است.
می دانم که گاهی دلت برای وطن تنگ می شود...برای پدر و مادرت و خانواده و دوستانت و کوچه و خیابان شهرت...از کجا می دانم؟ از آنجا که گاهی مثل خرمگسی که در تاپاله گیر کرده است بی قرارانه وز وز می کنی. خواستم بگویم بدون آنکه قصد بزرگ نمایی مشکلات خود و کوچک شمردن احساس تو را داشته باشم حالت را می فهمم.