غیرت و روشنفکری


ودوست روشنفكر من وقتي وارد خانه شد و زن خود را ديد كه در بستر با مردي در حال...است چون منور الفكر است بر سر وي تاج نهاده و وي راگل باران ميكند !
و از حاكم شرع تقاضا ميكند كه ....امشب هم جناب قاضي اين خانم ما براي شما....قابلي نداره...
ماروشنفكريم..
مامنورالفكريم..
كم كم ما ...


نظر درج شده آقای رضا مهدوی در پای مطلب اسپرم استشهادی.


آقای رضا مهدوی

تکراری ترین مثالی که راجع به مفهوم روشنفکری از زبان متعصبین مذهبی شنیده‌ام همین است.

مثالی که به طور همزمان حاوی پرسش مطرح شده و پاسخ داده شده است و کار را برای استنتاج و استخراج مفهوم بی‌غیرتی از روشنفکری آسان می‌کند.

برای اینکه خیال شما را راحت کنم من هم باور دارم که روشنفکری با غیرت ورزی و بخصوص غیرت ورزی دینی ناسازگار و حتی در تناقض و تنافر است و ترویج بی غیرتی دینی را از وظایف روشنفکران می‌دانم همانطور که آیت‌الله مصباح ترویج غیرت ورزی دینی را وظیفه آحاد مسلمین می‌داند.

اما برای آنکه از بحث دور نشویم به مثال مذکور بر می‌گردیم.

مجموعه عکس‌العمل‌هایی که یک مرد می‌تواند در مواجهه با صحنه فوق نشان دهد از یک (به قول شما) تاج بر سر زدن و گلباران کردن می‌تواند باشد تا سنگسار مرد و زن خلافکار و البته واضح است که این مجموعه عکس‌العمل‌ها یک طیف است و هر یک را انتخاب کنی تبعات و نتایج خودش را دارد.

عکس‌العمل می‌تواند ناشی و ناظر به آنچه باشد که از پیش در ذهنت کاشته شده است (ایمان و تعالیم مذهبی، آموزه های اجتماعی، حالات روانی، رفتارهای کودکی و ...) و یا اینکه ناظر باشد بر نتایجی که از این عکس‌العمل پدید می‌آید (بی‌آبرویی که مخصوصا هر چه فرد مذهبی تر باشد برایش دردناک تر است)، پاشیدن خانواده از هم، بی‌مادر شدن کودکان به دردناک ترین شکل ممکن و آسیب روانی هولناک و ماندگار حاصل از آن، دخیل شدن در قتل کسی که حداقل دوره‌ای از زندگی شوق دیدارش دلت را لرزانده است و ...

اما عکس‌العمل من به چنین واقعه‌ای چه خواهد بود.

بعد از بهره گرفتن از بیست نظر خوانندگان و تقلب از روی آرای صائب آنان، نظرم را خواهم نوشت!!


به یاد کسروی

آن وقت‌ها که کتاب می‌خواندم در جایی خاطره‌ای از احمد کسروی خواندم که به یادبود او امروز آن را در اینجا می‌نویسم...به یادبود مردی که باور داشت " تا کسی خود پست نباشد، دیگری او را به پستی وادار نتواند کرد"

کسروی می‌نویسد:

سالی قصد سفر به فرانسه را داشتم که بطور اتفاقی قبل از خروج از کشور یکی از دوستان را دیدم و ضمن احوالپرسی از مادرش سراغ گرفتم و او اظهار داشت که به تازگی درگذشته است.ضمن اظهار تسلیت با او خداحافظی کردم و مدت کوتاهی بعد به فرانسه رفتم.

شبی در پاریس، در جمع دوستان بحثی در گرفت راجع به احضار روح و چند نفر با شدت و هیجان از خانمی گفتگو می‌کردند که روح درگذشتگان را احضار می‌کند و یکی از آشنایان که مرا به خوبی می‌شناخت برای جمع توضیح داد که فلانی(کسروی) تا چه حد با این مسایل مخالف است و اینها را یاوه و خرافه می‌داند و در هر فرصتی به اینگونه باورها می‌تازد.

بحث با شدت هر چه تمام‌تر بالا گرفت و بالاخره جمع دوستان مرا قانع کردند که برای مستدل کردن منطق خود برای این مبارزه و مواجهه دائم هم که شده، بهتر است که به یک جلسه احضار روح بروی و بقیه گفتگو را به بعد از آن جلسه موکول کردیم.

مدعیان از خانم مذبور وقت ملاقات گرفتند و شبی با پنج شش نفر از دوستان به منزل ایشان رفتیم.

خانه‌ای نسبتا قدیمی و بسیار تمیز بود و دوستان مرا به عنوان یک مخالف سر سخت و "خرافه خوان" احضار روح به خانم مذکور معرفی کردند.

جلسه در زیر نور شمعدانها آغاز شد و من حواسم را کاملن جمع کردم تا نکته‌ای از نظرو مغفول نماند.

پس از مقدماتی خانم از من پرسید که دوست داری روح چه کسی را احضار کنم.

من با یادآوری مادر دوستم که به تازگی درگذشته بود از او خواستم که روحش را احضار کند.

دقیقه‌ای نگذشته بود که در میان بهت و حیرت من از دور مادر دوستم با قیافه‌ای بشاش وارد شد و نزدیک من نشست!

سوالهای متعددی راجع به فرزندان و خانواده و دوستان و حتی وضعیت فعلی او پرسیدم که همه را پاسخ داد جز نام یکی از نوه‌ها که به یاد نیاورد و خود من هم به یاد نیاوردم.

لازم به ذکر نیست که حال من پس از خروج از آن جلسه تا چه حد مشوش بود.

سالیان سال با باورهایی به جنگ برخاسته بودم که هیچیک را خود نیازموده و بر بطلان آن تجربه حاصل نکرده بودم.

با اصرار بر اینکه "چیزی که با عقل همخوانی نداشته باشد لاجرم یاوه است"چه مقالات و تحقیقاتی به هم بافته بودم.

چقدر احساس درماندگی و حقارت می‌کردم...تصمیم گرفتم که تا در اولین فرصت تک تک عقاید خود را بازنگری کنم.

پس از چندی به تهران برگشتم و در اولین فرصتی که آن دوست مادر مرده را دیدم شرح دیدارم را با روح مادرش گفتم...

به قهقهه خندید!!

اظهار داشت که قبل از مسافرت تو حال او بسیار بد بود و در کما به سر می‌برد و پزشکان کاملن از او قطع امید کرده بودند وزمانی که تو احوال او را پرسیدی من به گمان اینکه یکی دو روز دیگر او می‌میرد و من دسترسی به تو ندارم که ماجرا را توضیح بدهم پیشاپیش فوت او را سرخود اعلام کردم ولی مادرم چند روز بعد به هوش آمد و الآن هم سالم و سرحال است.

با این سخنان، پرده‌ای از جلوی چشمان من به یک سو رفت...زن ساحره مرا هیپنوتیزم کرده بود و به همین سبب من همه حالات احضار روح را در خواب مغناطیس که یک پدیده علمی و کاملا قابل توضیح است تجربه کرده بودم...در واقع من در این خواب با خودم سوال و جواب کرده بودم و درست به همین دلیل بود که پاسخ سوالی را که خود نمی‌دانستم (نام نوه پیرزن) روح احضار شده هم نمی‌دانست!!

کسروی ادامه می‌دهد که از آن پس با نیروی مضاعفی به نبرد با هر گونه خرافه پرستی برخاستم.

اسپرم استشهادی

محمد مسیح مهدوی چند وقت پیش از من هم مثل سایرین در ایمیلی درخواست کرده بود که به این پرسش پاسخ دهم که "چرا استشهادی نیستم؟" و من به آن پاسخ ندادم...چنان که اگر یک پدوفیل نیز از من می‌پرسید که "چرا بچه‌باز نیستم؟" پاسخی نمی‌دادم!
او، بجای اینکه بازی را از میانه میدان آغاز کند، قصد داشت که آن را از جلوی دروازه ما شروع کند و این منصفانه نبود...انرژی زیادی از ما هرز می‌برد برای شرح بدیهیات.
اما امروز که دیدم نوشته‌ای بجای وصیت‌نامه نوشته است و قصد خود را در آن برای پیوستن به عملیات استشهادی در اسرائیل-فلسطین-لبنان بیان کرده است لازم دیدم نکته‌ای را گوشزد کنم.
یازده ملیون اسپرم عاشقانه و استشهادی خود را به دیواره تخمکی می‌کوبند و فدا می‌کنند تا سرانجام سوراخ شود و یکی فرصت طلبانه به وصال رسد!...و این است راز بقا!!
اما توصیه من به او این است که دو هفته دیگر صبر کند تا آنگاه که پنج زن سیاه بخت را تا گردن در خاک فرو کردند و مومنان بر آنها باران سنگ روان کردند در این ثواب هم شرکت کند و با سنگی، زندگی زنی تا گردن به زیر خاک را هم بستاند و مغزش را بپریشد و سپس به عملیات استشهادی برود.
اگر قصد خدمت به آیینت را داری در مراسم رجم شرکت کن...
اگر خیال خودکشی داری در میدان رجم به حمایت از زنان زانیه برخیز!
هر کار میل داری بکن ولی اسپرم دیوار کوب برای دیگری نباش که حس بدی دارد!
پی‌نوشت:

"دیدار با اهریمن" را از وبلاگ فردای روشن را بخوانید...خیلی جالب است.

نوشته به "فارسی دری" است و اندکی دشوار می‌نماید.

من به جای صاحب وبلاگ بودم آنرا به همین "فارسی دری-وری" که خودمان حرف می‌زنیم تبدیل می‌کردم تا خوانندگان وبلاگی که به "سهل‌البلعی" عادت کرده‌اند رم نکنند و احیانا در صورت صرف مزاجشان را نیازارد.

زیاده جسارت است هر چند که تا همین حدش هم پایمان را به اندازه چهار انگشت (قابل قطع) از گلیممان درازتر کرده‌ایم.

گر چه می دانم

گر چه می دانم نمی آیی ولی هر دم ز شوق
سوی در می آیم و هر سو نگاهی می کنم

چرا می‌نویسم!؟

ساعت ده شب است.

خسته از کار، به خانه که بر می‌گردم مادرم خانه ماست.

هنوز کاملا ننشسته‌ام که پسر بزرگم، که امسال دوم دبیرستان را تمام کرد مشغول ماساژ دادن شانه و گردن من می‌شود.

دو سه ماهی است که اصرار دارد که برایش موبایل بخرم و می‌گوید که همه دوستانش خریده‌اند.

من خودم موبایل ندارم...علاقه‌ای هم به داشتنش ندارم چرا که همیشه یا مطب هستم و یا خانه یا کنار عیال که در هر حال قابل دسترسم...و در غیر این صورت جایی هستم که حتما نیاز است در دسترس نباشم و موبایل نداشتن بهانه خوبی است!

می‌گفتم...با او شرط کرده بودم که معدل پایان سالش 4/19 بشود تا برایش بخرم و 27/19 شده بود و هر چه برای من استدلال می‌کرد که این 13/0 ناقابل تر از آن است که او را ازموبایل محروم کند به خرج من نمی‌رفت و می‌گفتم تربیت یک کار مستمر است و عهد و قرار را نمی‌توان به واسطه مهر پدر و فرزندی به زد ...درست ماساژ بده!

مادرم و مادرش به کمکش آمدند و خلاصه وساطت کردند و خر شدم و تربیت بچه را نیمه کاره رها کردم و قول خریدنش را دادم.

به اتاق آمدم که لباس خانه بپوشم و سر میز شام بروم که چشمم به کامپیوتر روشن افتاد.

نشستم...وبلاگم را باز کردم و کامنت‌های 24 ساعت اخیر را خواندم...دو تا ایمیل را جواب دادم و با دوستی دقایقی چت کردم و این همه در حالی بود که مباحثه مادرم و عیال در باب علت و راههای رفع اعتیاد من به اینترنت به گوش می‌رسید!

من می‌نویسم!

اول برای خودم که از این کار لذت می‌برم.

دوم برای دوستان یا رهگذرانی که از نوشته‌های من خوششان می‌آید.

و سوم برای مخالفانی که پیامگیر این وبلاگ نسبتا پر خواننده، فرصتی در اختیار آنان قرار می‌دهد که نه تنها به عقاید و باورهای من، که به هر چه در ذهنشان از من یافته و بافته و ساخته‌اند بتازند و آن را ویران کنند...این شاید فرصت مغتنمی باشد برای آنان که دریابند "برای درک نادرستی یک مسیر، حتما نباید تا انتهای آن را پیمود"!

نکته آخر اینکه

موقعی که وبلاگ قبلی مرا مخابرات فیلتر کرد ناراحت شدم ولی برایم غیر منتظره نبود.

وقتی پرشین بلاگ بدون هشدار قبلی آن را به همراه آرشیو مطالبش کاملا مسدود کرد نه تنها ناراحت که حیرت زده شدم.

اما امروز که نه مخابرات این وبلاگ را فیلتر کرده است و نه بلاگر قصد انسداد آن را دارد اصرار کسانی بر اینکه "ببند و برو" به شکل تلخی مرا می‌خنداند و متحیر می‌کند!



پی‌نوشت:


یکی از اقوام فوت کرده است و به ناچار فردا باید مطب را تعطیل کنم و به تهران بروم.

مصیبت آن خدا بیامرز یک طرف...مصیبت ضرر این تعطیل مطب هم یک طرف!


ماجرای من و زیدان! جدی بگیرید

عجب گیری افتاده‌ایم با این وبلاگستان فارسی!
سیاسی می‌نویسم...این آقا می‌گوید مثل راننده‌های تاکسی می‌نویسی!
اجتماعی می‌نویسم...آن یکی آقا می‌فرماید به سبک زن روز می‌نویسی!
راجع به محل کارم می‌نویسم...اون یکی آقا می‌گوید فاشیستی!
در این دو سه پست آخر هم که چند تا از دوستان نازنین رو رنجوندم با پاسخ‌های بی‌پروایم...معذرت می‌خواهم.
می‌خوام قهر کنم از وبلاگستان برم...می‌ترسم کسی نیاد دنبالم!! مجبور شم خودم با دماغ سوخته برگردم و به ایمیل‌های فراوان متقاضیان استناد کنم.(در این مورد به علت کثرت لینک تک‌تک اشاره نمی‌کنم!)
شیطونه می‌گه همچین ضمیر ناخودآگاهتون رو بکشم بیرون بذارم جلوی چشتون که بمونید حیرون که این چرا با ما این کارو کرد!!!
آدمه دیگه ...عصبانی می‌شه.
خوبه زیدان جلوی چشتونه!

معیار انتخاب و آزمون صداقت

تصور کنید که شما یک جراح قلب مشهور هستید (مثل دکتر ماندگار) و در تهران طبابت و جراحی می کنید و هر روز توان انجام ۲ عمل جراحی قلب باز برای بیماران را دارید در حالیکه با وجود جراحان متعدد قلب در تهران، هر روز بیش از صد نفر متقاضی آنند که شما آنها را عمل کنید.
هر روز صد نفر پشت در مطب شما هجوم می برند و گریه و التماس می کنند که شما آنها را عمل کنید و هر چه به آنها همکاران دیگر را معرفی می کنید اظهار می دارند که از همه تعریف شما را شنیده اند و اطمینان دارند که جان و زندگی بیمار عزیزشان در دست شماست.(و البته درست می​گویند که شما از همه همکارانتان خبره​تر هستید)
سوال من بطور واضح این است که شما با چه مکانیسمی از بین این صد نفر متقاضی هر روزه فقط 2 نفر را برای عمل جراحی انتخاب می‌کنید.
لطفا جواب دهید و معیار خود را برای انتخاب بیمار بنویسید.

پی‌نوشت1:

بگذارید مسئله رو بازتر کنم.
صد نفر مریض در تهران نیاز به جراح قلب دارند و 50 نفر جراح قلب نیز در بیمارستانهای مختلف وجود دارند که هر کدام در روز می توانند 2 عمل انجام دهند بنابراین همه مریض ها متبحر ترین جراح را می خواهند و بهترین بیمارستان و امکانات را...
همه ابتدا به او مراجعه می کنند ولی در هر حال او فقط 2 نفر را انتخاب می کند و در عین حال مطمئن است که بقیه بیماران نیز بدون جراح نمی مانند.

پی‌نوشت2:

لطفا به این سوال من جواب دهید:

چرا

اگر گرسنه‌ای به رستورانی مراجعه کند و تقاضای غذا بدون پرداخت وجه کند کار صاحب رستوران موجه است ولی

اگر بیماری که تب یا سردرد یا کمر درد دارد به پزشکی مراجعه کند و پزشک حاضر نشود بدون دریافت وجه او را ویزیت کند کار او (پزشک) نه تنها غیر موجه که غیر انسانی است.

تا مشغول تفکرید به این سوال هم فکر کنید که حق‌الزحمه پزشک را چه کسی باید تعیین کند؟

خودش یا بیمار؟

سازمان نظام پزشکی یا سازمان بیمه‌گر یا دولت؟

چرا مردمی که به کمبود‌های خود شدیدا معترضند (و حق هم دارند) در برابر اعتراض به حق جامعه پزشکی که نرخ خدمات تشخیصی و درمانی در ایران تقریبا از همه دنیا پایین تر است (حتی نسبت به درآمد سرانه) پوزخند رضایت آمیز می‌زنند.

چرا شما از تعرفه‌های دولتی که می‌دانید ناعادلانه و غیر منصفانه‌اند دفاع می‌کنید...تعرفه هایی که 30٪ پزشکان را به زیر خط فقر کشانده‌اند.

پزشکان متمول کسانی هستند که یا تعرفه ها را رعایت نمی‌کنند و پزشکانی که کار منحصر به فردی انجام می‌دهند یا پزشکانی که بسیار سختکوش بوده و در عین حال در بیمارستانهای مختلف دست دارند و یا کسانی که از قدیم در کار پزشکی بوده‌اند.

پی‌نوشت3:

تیلای عزیز پاسخی بر این نوشته من مرقوم فرموده‌اند.

لطفا سه کامنت مرا هم در جوابیه ایشان بخوانید تا در گمراهی نمانید!

حکایت تلخ امروز ما

من از این نوشته تلخ‌تر، تا به حال در این وبلاگ ننوشته‌ام!

هفته گذشته، پس از رفتن منشی‌ام و برای استخدام منشی جدید اقدام به درج یک نوبت آگهی در ضمیمه روزنامه کردم.

با توجه به تجربه دو سال قبل، فقط یک شماره تلفن مطب را نوشتم و یک نفر را بطور اختصاصی مامور پاسخ به تلفن‌ها کردم و از او خواستم که برای غربالگری اولیه به کلیه کسانی که صدایشان از پشت تلفن زشت، شل و وارفته و پیر و یا منگ منگی است اعلام کند که منشی گرفته‌ایم!

در قدم بعدی از کلیه متقاضیان نشانی بپرسد و در صورتی که مسیرشان دور بود باز به آنها بگوید که منشی گرفتیم!

اگر کسی از این دو مرحله عبور کرد به او ساعت کار و حقوق را اطلاع دهد و نیز خاطر‌نشان کند که این کار فاقد مرخصی است که اگر کسی می‌خواهد انصراف دهد در همان مرحله نخست مراجعه نکند.

از زمان درج آگهی صدای زنگ تلفن ما فقط در صورتی که آن را ازپریز می‌کشیدیم قطع می‌شد.

125 نفر خانم 35-16ساله برای شغل منشیگری در طی دو روز مراجعه کردند و فرم پر کردند.

در این بین 27 نفر لیسانس داشتند و 44 نفر فوق دیپلم بودند و 6 نفر زیر دیپلم و بقیه دیپلمه.

بینابین بیماران، با همه متقاضیان حداکثر یک دقیقه مصاحبه کردم و چند بار از طرف آنها به چالش کشیده شدم، مخصوصا یک بار از طرف خانمی که لیسانس روانشناسی داشت و اظهار می‌کرد که چند ماه است که دنبال کار است و از من خواست که صادقانه بگویم چقدر برایش شانس قائلم.

گفتم: بسیار کم...پرسید در طی این یک دقیقه چگونه توانسته‌ای شایستگی‌های مرا ارزیابی کنی؟

گفتم: نتوانستم هیچ درکی از شایستگی‌های شما به دست آورم ولی علت رد کردن شما این نیست...واقعیتش این است که من یک منشی می‌خواهم که به او امر و نهی کنم و اگر مجبورشوم دادی هم بزنم (و البته بعدا دلجویی می‌کنم) و در مورد شما رویم نمی‌شود که چنین کنم.

دیگری پرسید: اصلا ملاک انتخاب شما چیست که در یک دقیقه آن را ارزیابی می‌کنی؟

به منظورش پی بردم و گفتم: البته ظاهر منشی یکی از ملاکهاست ولی در یک دقیقه می‌توان سر و زبان داشتن، نحوه صحبت کردن و راه رفتن و ادب و پوشش و تا حدی هوش و درایت را نیز فهمید و من تا حد درک خودم این کار را می‌کنم.

بارها در این دو روز کسانی مشکلات خود و خانواده‌شان را برایم توضیح دادند و حتی التماس کردند که آنها را انتخاب کنم.

بالاخره در میان انبوه کسانیکه به نظرم واجدالشرایط بودند، به سختی یک خانم دیپلمه و 33 ساله که چند سال سابقه کار را هم داشت انتخاب کردم و پس از آن نیز چندین تلفن گلایه‌آمیزرا پاسخ گفتم.

در این چند روز گذشته، این فکر گریبانم را رها نمی‌کند که سرزمین مرا چه پیش آمده است که مردمانش، به چنین حقارتی گرفتار آمده‌اند که با طی مدارج دانشگاهی، برای یک کار منشیگری باید التماس کنند.

این روزها ملیونها جوان به چه شوقی کنکور می‌دهند و به دانشگاه می‌روند؟

آیا واقعا امیدی برای آینده آنان متصور است؟

اگر می‌توانستم...صفحه‌های باد را ورق می‌زدم و پاره‌های ابر را به آسمان وطنم می‌کوچاندم تا بر حال مردمانم زار بگریند.

پی نوشت:

برای کسانی که علاقه مند هستند عمق ماهیت مرا بهتر بشناسند توصیه می کنم سری به نشانی زیر بزنند و مخصوصا کامنت ها را به دقت دنبال کنند.

http://manib.blogfa.com

قبل از اینکه آقای مانی برایم نتیجه گیری کند خودم توضیح می دهم که انگیزه ام از معرفی این نشانی "مظلوم نمایی" و "چس ناله" و کسب مقادیری دلسوزی از طرف دوستان است که اگر در وبلاگ خودم عرضه شود مزید امتنان و تشکر نیز خواهد بود چرا که تمایلات بورژوازی مرا هم همزمان ارضا خواهد کرد.

باز هم طلب کمک و راهنمایی

این ایمیل دوستی است که به من نوشته اند و درخواست کرده اند که نظرات شما را در مورد مشکلشان جویا شوم تا بتوانند بر اساس آنها نتیجه گیری و جمع بندی درستی برای آینده زندگی خود داشته باشند.

بی هیچ ویرایشی آن را کپی می کنم و نظر خودم را هم در کامنت دانی می نویسم.

گوشزد جان من اون پستی رو که مربوط به اون دختر بندر عباسی بود خوندم و خوب خیلی الان درگیرم.

می خوام ماجرای زندگی خودم رو بیان کنم تا از افراد کمک بگیرم در تصمیمم.


من در دوران دانشجویی دختری شاد و سر حال بودم که شیطنت از وجودم می بارید. از یه خانواده به ظاهر مذهبی یعنی که نماز بخون . روزه بگیر و حجاب داشته باش (نه چادر). با این تفکر که همه چیز به بهشت و جهنم ختم می شه و این آموزه ها هم در خونه بود و هم در مدرسه. در دوران دانشجویی بعد از گذراندن اولین عشق و اولین سکس و شکست در ان، مدام با یکی دوست می شدم و ارتباط جنسی هم خوب به اندازه یه بوسیدن و یه بغل خوابیدن بود. البته من دوستان پسر زیادی داشتم که صرفا دوست پسرم نبودن و ادمهای با معرفتی هم بودن. اینم بگم که من طبیعتم با پسرها راحت تر کنار می آمد تا با دخترها.خلاصه به خاطر نوع فعالیتها و کثرت دوستانم (من ذاتا ادم رفیق بازی هستم) خیلی بهم خوش می گذشت تا اینکه با این همسر فعلیم اشنا شدم و مثل خیلیهای دیگه که دوست پسرم شده بودن با اون هم ارتباطم رو شروع کردم ولی انگار ایندفه با دفه های دیگه فرق داشت چون همون اول گفت قصدش ازدواج هست. منم که عاشق تجربه همه چیز در عالم بودم می خواستم ازدواج رو تجربه کنم. یعنی اینکه من عاشقش نشدم ولی اون انگاری عاشق شده بود. بالطبع من با دوستان پسرم (نه دوست پسر چون با شروع یک رابطه دوست پسر قبلی دیگه وجود نداشت) هنوز در ارتباط بودم چون ما یک گروه هنری بودیم و روابطمون خیلی صمیمانه بود. حتی زمانی که عقد کردم یه سور درست و حسابی به همشون دادم (بدون حظور همسرم چون هنوز دانشگاه بودم اونم یه شهر دیگه). در دوران عقدم روابط دوستا نه ام رو کما بیش حفظ کرده بودم تا در اثر اصرارهای فراوان همسرم که همش می گفت "احساس می کنم تو یه کارایی کردی و به من نمی گی." یا " این کار من اگه درست نشده به این خاطره که معلوم نیست تو چکار کردی ؟" و من رو با این حرفاش می ترسوند. لازم به ذکره که من به همسرم نگفته بودم که این روابط رو داشته ام در گذشته. الان اما می دونم که چه اشتباهی کردم. اگه از همون اول خودم رو معرفی می کردم قدرت دفاع از خودم بیشتر بود. یه دلیل دیگه ای که بعدها یکی دیگه از دوستانم گفت و خودم هم بهش معتقد بودم این بود که" زندگی گذشته هر کسی مال خودشه و ضرری متوجه این فرد فعلی نیست پس نیازی به گفتنش هم نیست". به هر دلیل من کل ماجرا رو بهش گفتم. در مورد همسرم بگم که یه فرد سنتی و معتقد (مذهبی نه ولی امور مذهبیش رو به روش خودش انجام می ده). و کاملا احساسی و از یه طرف هم حلال مشکلات همه. اول شوکه شد گفت که می دونسته که من با ادمای زیادی در ارتباطم و دوست پسر هم دارم ولی نه تا این درجه از ارتباط. بعد احساس همدردی کرد. ولی رفت تو خودش...گریه کرد..کتکم زد..بعدش هم مجبورم کرد که ریز ماجراها رو براش تعریف کنم و گفت باید به پدر و برادرم هم موضوع رو بگم. تهدیدهایی که کرده بود کار خودش رو کرد و من ماجرا رو به پدرم و برادرم گفتم...برخورد اونها اما اینطور نبود. اونها معتقد بودن نباید ماجرا رو به شوهرم می گفتم. تصمیم به جدایی گرفتیم. حال و روز خوشی نداشتم بیشتر هم به این خاطر که چرا وجهه خودم رو در نزد پدرم و برادرم از دست دادم. (هر چند اونها اوایل شوکه شده بودن و پدرم رفتارش عوض شد ولی برادرم
نه.الان هم برای اون دو نفر همه چیز تموم شده). خلاصه خودش برگشت و به برادرم هم گفته بود"اونقدر دوستش دارم که نمی تونم ازش بگذرم" ما دوباره زندگیمون رو از سر گرفتیم ولی اثراتش در وجود همسرم بود. تا حدی که چندین مرتبه به بهانه های مختلف و با کشیدن این موضوع به وسط و متهم کردن من و زدن حرفهای رکیک من رو به باد کتک می گرفت و یه دفه دماغم شکست ویه دفه هم زیر چشمم کبود شد. هر بار هم بعد از کتکهاش ابراز پشیمونی می کرد وبلافاصله با من سکس انجام می داد و می گفت این باعث می شه که فراموش کنیم همه چیز رو. من اوایل به خاطر ترسهام از تهدیدهاش و بر انگیختن حس گناه در من مطابق میل اون رفتار می کردم. اما کم کم دارم احساس می کنم که دچار افسردگی شده ام. وقتی می بینم افرادی رو که همسران با گذشتی دارن و با درک و شعور از زندگیم بیشتر ناامید می شم. من می تونستم با یکی مثل خودم زندگی کنم. یکی که سکس قبل از ازدواج براش معضل نباشه. حجاب داشتن در مقابل غریبه یه اصل نباشه. اگه مشکلی برا زنش توی محیط کار به وجود اومد تمام تقصیرها رو به گردن همسرش نندازه. به سلایق همسرش احترام بذاره. توی خونه حرفهای رکیک نزنه. موقع ناراحتی با راه حلاش باعث ناراحتی بیشتر نشه و همدردی کنه با همسرش. اما اون روی سکه همسرم. حلال مشکلات خانواده هامون. در هر موردی افراد ازش کمک بخوان دریغ نمی کنه چه فکری چه اقتصادی. ادم پاکدامن. ادمی که همه چیزش خانوادشه و از صبح تا شب تلاش می کنه و زحمت می کشه. به طوری که تا الان در زندگی مشکل مالی انچنانی نداشته ایم. هیچ محدودیتی در کار کردن بیرون از خونه نداشته ام و بر عکس در محیطی کاملا مردانه بوده ام که تنها خودم زن بوده ام این یعنی اینکه همسرم شکاک نیست. باعث پیشرفت در کارم بوده. ادم خیلی مردمی و خوش برخورد با دیگران و کاملا چشم پاک. اهل هیچ فرقه و سیاستی هم نیست. یعنی که نه الکلیسم نه معتاد نه رفیق باز و هیچی.


خلاصه کنم در کتک کاری که اخیرا داشتیم و موضوع رو پیش کشید که تو چنین بودی و چنان بودی..جلوش وایسادم و گفتم باید ثابت کنی. جری تر شد و تهدید کرد که به فامیلم موضوع رو می گه. من دیگه چیزی نگفتم..دیگه داشتم به جدایی فکر می کردم..بعد که ارومتر شدیم من براش نامه نوشتم و از احساسم گفتم..می دونم که از تنهایی می ترسه و به من عادت کرده...قول داد که دیگه تکرار نمی کنه ولی من می دونم که ماجرا هنوز ادامه داره..از طرفی در خودم نمی بینم که طلاق بگیرم چون از بعدش می ترسم..صادقانه بگم از تنها شدن می ترسم از جامعه می ترسم.. در عین حال دیگه نمی خوام بیش از این زجر بکشم و دوست دارم زندگیم روال عادی داشته باشه. دوست دارم بدون ترس زندگی کنم. الان به طلاق هم فکر می کنم..ایا راه حلی به غیر از طلاق هم هست؟َ


الان این نامه رو که می نویسم در خونه ما اتش بسه...و حتی داریم یه خونه می خریم ولی من می خوام مشورت کنم با بقیه ببینم چه کنم می تونم به این زندگی خوش بین باشم.

هر که نامخت از گذشت روزگار

تمامی هفته گذشته من صرف تلاش نافرجام برای قانع کردن پانتی شد. تلاش نافرجامی که به من ثابت کرد که مشت کوبیدن بر در بسته و کورانه دویدن در سیاهی چقدر می توانند نومید کننده باشند.

بگذارید از اول شروع کنم.

پانتی(اسم مستعار است) یکی از منشی های من است که بیش از 2 سال است که پیش من کار می کند...دختری از خانواده ای مذهبی و چادری ولی با تعلقاتی مدرن و بدون اغراق سرشار از سرزندگی و نشاط.

کاملا از نظر کاری قابل اعتماد و مسئولیت پذیر و از نظر اجتماعی مهربان و ساده دل!

روز سه شنبه به اتاق من آمد و گفت می خواهم خبری بهتون بدم که خیلی ناراحت می شین.

گفتم: نکنه لیوانی چیزی شکسته ای!!؟

گفت: نخیر ...قصد دارم که از دوشنبه هفته آینده دیگه سر کار نیام...فکر کردم شوخی می کند و محل نگذاشتم!

یکی دو ساعت بعد مجددا ازش پرسیدم: جدی می گی؟...چرا؟

جواب داد: مامانم می گه دیگه نرو!!

گفتم: حرف بیخود نزن...مامانت اگه می خواست بگه تو این دو سال می گفت...از من اصرار و از او انکار!

آخر شب مجبور شدم برای فرونشاندن حس فضولیم به روش ناروای "یک دستی" زدن رو بیاورم و خلاصه آنچه از سایر کارمند ها به دست آوردم این بود که:

پانتی در 9 ماه گذشته با پسری دوست شده است و قرار ازدواج گذاشته اند.

پسر از یک خانواده معمولی است...شغلش برقکار است و تحصیلاتش دیپلمه است.

در این مدت اگرچه یکبار یک خواستگار بسیار بهتر (مهندس و از خانواده بهتر) داشته است ولی به قول خودش به خاطر آنکه در حق او نامردی نکرده باشد به آنها جواب رد داده است.

سه ماه قبل، پسر از پانتی می خواهد که در پارک با پدرش ملاقات کند.

در آن ملاقات پدر خیلی از پانتی تعریف می کند و از جمله می گوید که چرا تو باید زحمت بکشی و کار کنی...تو باید خانم خانه باشی...چشم پسرم کور ...باید کار کند و بیاورد و به تو بدهد و تو خرج کنی... و از او می خواهد که با آنها در یک خانه زندگی کند و دیگر هم سر کار نرود.

یک ماه بعد به خواستگاری پانتی می روند...پدر و مادر پانتی با توجه به خواست او موافقت مشروط می کنند که چند ماهی نامزد باشند و در صورتی که توافق اخلاقی موجود بود رسما عقد کنند.

از روز بعد از خواستگاری فشار نامحسوس پسر و خانواده اش در قالب خیرخواهی به پانتی افزایش می یابد که دیگر سر کار نرو...آن حقوقی را که از آنجا می گیری خودمان به تو می دهیم...با دوستان سابقت قطع رابطه کن...هر جا خواستی بری با تاکسی نرو خودم می رسانمت...اینها همه جملات دو پهلویی است که همزمان بوی مهربانی و بددلی می دهد.

کار که بالا گرفت، پانتی تسلیم شد و به من گفت که دیگر سر کار نمی آید.

از چهارشنبه در چند نوبت با او حرف زدم و چون قصد داشتم که همکارانش را به اصطلاح خراب نکنم و خبرچین جلوه ندهم فقط توانستم بگویم که من می دانم که پای نامزدی در میان است که او از تو خواسته است که سر کار نروی و او هم پذیرفت که ماجرا همین است .

پس از آن با هر زبانی که بلد بودم...با مهربانی از او خواستم که قدر خودش را بداند، با واقعگرایی از او خواستم که به استقلال اقتصادی بیندیشد، با دلسوزی یادآوری کردم که برایش نگرانم، می ترسم که گرفتار مردمان شکاک و بددلی شده باشی که عاشق شادی و سرزندگی تو شده اند ولی پس از تصاحب تو ابتدا همین سرزندگیت را از بین ببرند...گفتم که بجای آنکه تو عشق خود را به او ثابت کنی او عشق خود را به تو ثابت کند...با بیرحمی به او گفتم که روی دیگر این سکه"بانوی خانه" همانا "کلفت خانه" است...فریب کلمات را نخور!...حتی خانمم به او زنگ زد ولی نتوانست قانعش کند...دریغ از مشت من و سندان او!

دیشب خداحافظی کرد و با گریه رفت...امروز جایش خالی بود...خیلی خالی.

آیا شما حاضرید به خاطر همسرتان، همسر احتمالیتان، دست از کار و استقلال اقتصادی خود بردارید؟

Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes