اتوبیوگرافی...با دوغ، ریحان و نان اضافه 3

آن زمان برای پذیرش رزیدنت تخصصی مصاحبه ای انجام می دادند ...به من گفته شد که اینکار برای شما فرمالیته است و فقط در مورد نفر هفتم و هشتم ممکن است تغییری در وضعیت آنها ایجاد کند...


در روز مصاحبه از اصفهان به تهران رفتم.
در اتاق مصاحبه 5 نفر نشسته بودند که 3 تا ریشو بودند و 2 تا بی ریش!
پس از چند سوال راجع به اسم و رسم و محل تحصیل، یکی از آنها از من پرسید: فرق غزل و قصیده چیست؟
توضیح دادم.
پرسید چرا مردم از روی حافظ فال می گیرند ولی از روی سعدی فال نمی گیرند.
گفتم که چون حافظ عارف بوده است...نفر دیگر سخنم را قطع کرد و پرسید عرفان چیست...توضیح دادم.
پرسید مراحل عرفان را نام ببر...نام بردم!
با من دست دادند و گفتند که انشا الله شما را در بخش به عنوان رزیدنت ملاقات خواهیم کرد...من هم با خیال راحت به اصفهان برگشتم و مشغول تهیه مقدمات نقل مکان به تهران شدم.
یک ماه بعد نتایج اعلام شد و در کمال حیرت و ناباوری نام من در میان پذیرفته شدگان نبود و نفر چهل و هشتم را به جای من برگزیده بودند!!
وصف خشم و بهت من ناگفتنی است...با خود عهد کردم که نمی گذارم چنین بی عدالتی به سامان برسد.
برای اعتراض در طول مدت 6 ماه بیش از بیست بار به تهران سفر کردم.
رییس گروه می گفت که ما اسم تو را به عنوان پذیرفته شده به وزارتخانه اعلام کرده ایم و آنها خودشان اسم تو را خط زده اند و اسم دیگری را جایگزین کرده اند.
وزارتخانه برعکس مدعی بود که اعضای اتاق مصاحبه شما را نپذیرفته اند.
هیچکدام کوچکترین کاغذی را به من نشان نمی داد که ادعایش را ثابت کند.
با کمک دوستانی که داشتم با معاون وزیر بهداشت و نیز یکی از نمایندگان که عضو کمیسیون مجلس بود تماس گرفتم و شکایت کردم.
معاون وزیر گفت:آقای دکتر ما مصاحبه را گذاشته ایم برای پارتی بازی!!...خیلی متاسفم...اگر قبل از اعلام نتایج آمده بودی و از طرف آقای...(همان آشنایمان که مرا معرفی کرده بود) سفارش شده بودی می گفتم که تو را بپذیرند ولی حالا دیگر ممکن نیست!
او گفت: بقیه قبول شدگان مرتب می رفتند و می آمدند و مراقب بودند که جایشان محفوظ باشد ولی تو رفتی و پیدایت نشد...جایت را گرفتند!!
نماینده مجلس هم با اظهار همدردی به من اطمینان داد که حتما موضوع را پیگیری می کند و مرا به حقم می رساند.
بعدها فهمیدم که این یک روش بسیار کاربردی و تکراری است...به شاکی اطمینان می دهند تا چند ماه بگذرد و آتشش فروکش کند...بعد از چهار ماه نامه ای از مجلس برای من فرستادند که حسب بررسی های انجام شده، شما در مصاحبه پذیرفته نشده اید...به همین راحتی!


ادامه دارد...


 

اتوبیوگرافی...با دوغ، ریحان و نان اضافه 2

تاریخ مشروطه کسروی را که می خواندم  چنان نت بر می داشتم و هر مطلبش را با روایت دیگران تطبیق می دادم که گویی بناست این مطلب را در دانشگاه تدریس کنم.
مقابله عرفان حافظ و مولانا و استخراج مفاهیم عمیق از هر مصرع و ساعتها در کتابخانه ها به دنبال "معنای واقعی و اصلی"  بیتی از حافظ و مولوی بودن چنان خانواده را از قبولی من در کنکور نا امید کرد که هنگامی که نتایج کنکور را اعلام می کردند همه آنها به خارج شهر رفته بودند و تا دو روز بعد از اعلام نتایج کنکور که به خانه برگشتند از قبولی من بی خبر بودند و حتی زحمت تلفن زدن و "خبر بد شنیدن" را به خودشان ندادند!!
برنامه شبانه من برای مدت بیش از ده سال چنین بود...ساعت 7 تا 45/7 گوش کردن رادیو اسراییل، سپس تا 5/8 گوش کرده به بی بی سی و دست آخر گوش کردن به صدای آمریکا...
این برنامه در طی روز با خواندن 5-3 روزنامه همراه می شد و چنین امر عبثی به همراه مطالعات بیهوده فلسفه و ادبیات مرا به یک دانشجوی پزشکی بسیار معمولی تبدیل کرده بود!...آدمی که برای خود رسالتی قایل بود و یک پزشک خوب بودن به تنهایی او را ارضا نمی کرد.
پس از پایان دوره سربازی، علیرغم اصرار پدر و دوستانم بدون شرکت در امتحانات تخصصی ( که قبولی در آنها در آن زمان به دلیل اینکه ظرفیت پذیرش رزیدنت متعاقب انقلاب فرهنگی کاملا خالی بود و بیشتر فارغ التحصیلان پزشکی عمومی در رشته ای قبول می شدند) به سربازی در یکی از محروم ترین نقاط ایران رفتم...داوطلبانه!!
پس از پایان دوره آموزشی در ارتش، به ترتیب نمره کسب شده در امتحانات، به سربازان (دکترهای وظیفه) اجازه داده می شد که محل خدمت خود را انتخاب کنند و من که در بین 29 نفر همدوره ای ها نفر دوم شده بودم در برابر دیدگان متحیر آنان، بدترین و دورترین جا را انتخاب کردم...می خواستم مردم محروم را بشناسم و به آنان خدمت کنم و مهم تر از همه تهذیب نفس...
پس از پایان خدمت سربازی، با جیب خالی به اصفهان برگشتم و برای خدمت طرح نیروی انسانی به روستایی اعزام شدم.
صبح ساعت شش بیدار می شدم و با مینی بوس به شهرستان مربوطه می رفتم و از آنجا با مینی بوس اداره بهداشت و درمان به روستای مذکور اعزام می شدم و ساعت 5/9 به آنجا می رسیدم...ساعت 2 بعد از ظهر این مسیر را برمی گشتم و ساعت 5/5 بعداز ظهر در خانه بودم.
وضعیت مالی بسیار بغرنج بود ...حقوق من برای اجاره خانه می رفت و حقوق همسرم برای خرج خانواده...آنقدر مرا با پسرهای فامیل مقایسه می کردند و وضعیت نابسامان اقتصادیم را همه به چشمم می آوردند که کلافه شده بودم.
در این میانه چیزی که هرگز ترک نمی شد کتابخوانی و روزنامه خوانی و گوش کردن به رادیوهای خارجی بود!
 تصمیم گرفتم که در امتحانات تخصص شرکت کنم.
برای آنکه بتوانم لیاقت های خودم را به منتقدین ریز و درشتم ثابت کنم تصمیم گرفتم که در بهتری رشته و بهترین دانشگاه ثبت نام کنم.
همین کار را کردم و پس از یک سال درس خواندن (با آن شرایط اقتصادی و رفت و آمد روزی هفت ساعت) در امتحانات پذیرش دستیار این رشته در این دانشگاه از بین حدود دویست متقاضی نفر دوم شدم در حالیکه هشت نفر ظرفیت داشت.


ادامه دارد...


 

اتوبیوگرافی...با دوغ، ریحان و نان اضافه

این پست را تقدیم می‌کنم به مامان غزل عزیز...بابت طلب معوقه‌اش!

از کلاس سوم دبستان هر جمعه پدرم دستم را می‌گرفت و به یک کتابفروشی می‌برد...دو کتاب برای من می‌خرید و یکی دو تا هم برای خودش...این ماجرا تا زمانی که انقلاب شد هر هفته تکرار می‌شد و به تدریج سطح کتابها بالاتر می‌رفت و از کتابهای داستان کودکانه کم‌کم به داستانهایی از جک لندن، عزیز نسین و چارلز دیکنز و سپس تاریخ جهان برای کودکان و ...رسید.

انقلاب اسلامی با سن بلوغ من همزمان بود و همزمانی این دو انقلاب درونی و بیرونی، مرا دگرگون کرد.

در خانه ما هیچگاه، حتی در بدترین شرایط اقتصادی منعی برای خرید کتاب نبود و به همین دلیل، پدرم علیرغم بی‌شعور و فریبکار خواندن شریعتی، مخالفتی با خرید مجموعه آثارش توسط من نکرد.

پس از خواندن و چند بار خواندن آثار شریعتی، آل احمد و مجموعه آثار مرتضی مطهری که توسط مدرسه به بهانه‌ای به من هدیه شده بود جذب مذهب شدم و به مطالعه تاریخ اسلام پرداختم.

سپس برای آنکه از سرچشمه نوشیده باشم به مطالعه قرآن و نهج‌البلاغه و نیز تفسیر قرآن طالقانی(پرتوی از قرآن) پرداختم.

همچنان که انقلاب به سالهای آخردهه پنجاه نزدیک می‌شد و با توجه به دور شدن از هیجانات انقلاب درونی و بیرونی کم‌کم ذائقه من عوض شد.

نیمی از دیوان حافظ و بسیاری از غزلیات دیوان شمس را حفظ کردم و در مجالس شعر خوانی و عرفانی پای ثابت بودم و با بزرگان بحث و جدل می‌کردم و نظراتم را به زعم خودم به کرسی می‌نشاندم.

در همین اثنا به گروهی از همکلاسی‌ها پیوستم که کوچکترین سنخیتی از نظر فکری با من نداشتند...همه پولدار و اهل خوشگذرانی و مهمانی و خلاصه کاملا دنیوی بودند...درست نقطه مقابل من که به دنبال تهذیب نفس و یافتن عرفان ناب بودم.

همنشینی با این دوستان که تا امروز هم کمابیش ادامه دارد مانع ‌بلندپروازی افکار و احساسات کنترل نشده من بود.

خدا کند که هیچکدام از آنها کاغذی را که من به تعداد آنان تکثیر کرده بودم و در آن متعهد شده بودم که "من ایران را تغییر خواهم داد" نگه نداشته باشند که سخت اسباب لودگی و انبساط خاطر آنان را فراهم خواهد کرد!

با این حال این همنشینی اگرچه مانع از مذهبی شدن و عارف گشتن من شد ولی درروند "دنبال کردن علوم انسانی" توسط من خللی پدید نیاورد و همانطور که قبلا نوشته بودم اگر اصرار مستبدانه پدرم نبود من بجای رفتن به دانشکده پزشکی سر از دانشکده علوم انسانی در می‌آوردم.

الغرض در دانشگاه هم میل بیش از اندازه و گاه بیمارگونه من به کتابخوانی ادامه داشت...فراموش نمی‌کنم که یک بار 72 ساعت متوالی به ضرب قهوه و دوش گرفتن های متعدد بیدار ماندم تا کتابی را به پایان برسانم...من به دنبال کشف حقیقت و یافتن راه رستگاری بودم!

ادامه دارد...


جامعه‌شناسی به زبان ساده

خوب...ما برگشیتم...رفته بودم پایتخت!

امروز در مطب صدای جار و جنجال دو پسر بچه شیطان از سالن انتظار بیماران تمرکزم را به هم ریخته بود...مدتی جیغ می‌زدند و بدو بدو می‌کردند و هر از گاهی عربده lمی‌کشیدند یا گریه می‌کردند.

منشی‌ام را صدا زدم و گفتم به پدر و مادرشان تذکر بده...گفت هر چه می‌گویم اهمیت نمی‌دهند و می‌گویند چکارشون کنیم...بچه‌اند دیگه!

گفتم دوباره از قول من تذکر بده!

مدتی سر و صدایشان قطع شد یکباره سر و صدای منشی بلند شد که خانم این چه وضعیه...

کاشف به عمل آمد که بابای بچه‌ها رفته و برایشان کیک و بستنی گرفته و آنها هم مقداری را خورده و بقیه را روی صندلی ریخته‌اند.

صدای مادر بچه‌ها می‌امد که خیلی بی‌خیال می‌گفت: بچه‌اند دیگه...حالا مگه چی شده!؟‌

به منشی گفتم: به مادرش بگو بیاید داخل.

زن بیست و هفت هشت ساله‌ای داخل شد که خودش بیمار بود.

پرسیدم خانم شما که خودت مریضی برای چه بچه‌ها را آورده‌ای؟

لبخند ظفرمندانه‌ای زد و گفت: توی خانه حوصله‌شان سر می‌رود!

دیدم که این زن را محال است که بتوان با بحث قانع کرد که به حقوق اجتماعی و مناسبات بین افراد و این قبیل مزخرفات احترام بگذارد...باید از راه دیگری وارد شد!

گفتم می‌دانی که از نظر علمی مطب پزشکان از سطل زباله کثیف‌تر است!!؟

لبخند بر روی لبانش خشکید!

ادامه دادم:که چند وقت پیش یک نمونه برداری برای کشت میکروب‌ها از مطب‌های سطح اصفهان انجام شد و مطب من یکی از آلوده‌ترین مطب‌های اصفهان شناخته شد و حتی میکروب سل و سیاه‌زخم ...

داشتم ادامه می‌دادم که سرآسیمه به بیرون دوید و فریاد زد: عباس...عباس...بچه‌ها رو ببر تو خیابون...حالا اینجا مریض می‌شن!!

برای بار هزارم به این نتیجه رسیدم که بیشتر مردم ما فقط در صورتی که پای سود و زیان خودشان در میان باشد به رعایت حقوق دیگران گردن می‌گذارند.




پی‌نوشت1:


چند وقت پیش یکی از بیماران قدیمی‌ام مراجعه کرده بود و پسر 19-18 ساله خود را برای معاینه آورده بود.وی یکی از آدمهای وراج و نصیحت‌گو و مدعی است که به واسطه قدمت رابطه بیمار و پزشک که بین ما بود سخنرانی‌ها و موعظه‌ها و حاشیه رفتن‌هایش را تحمل می‌کردم و به رویم نمی‌آوردم.


در بدو ورود شروع به موعظه کرد که این چه وضعیه...سه ساعته بیرون نشسته‌ایم...این بچه اینقدر بد حاله که استفراغ کرد.


پرسیدم کی؟


گفت همین الآن!


پرسیدم کجا؟


گفت توی توالت!


گفتم یک دقیقه صبر کنید!


بلافاصله از اتاق بیرون رفتم و داخل توالت شدم...حدسم درست بود!


کاسه دستشویی (و نه توالت) پر بود ار مواد استفراغی پسره نره‌خر!...یک مایع زرد رنگ بد بو با تکه‌های گوجه و برنج بیش از نیمی از کاسه دستشویی را پر کرده بود.


به اتاق برگشتم و گفتم شما که زبان موعظه‌ات همیشه دراز بوده و هست چرا به این جوان یاد نداده‌ای که در دستشویی که همگانی است نباید استفراغ کرد و اگر هم کردی باید آنرا تمیز کنی و نه اینکه بی‌تفاوت و بی‌خیال آن را ترک کنی!


پسر حرفی برای جواب دادن نداشت و پدر خجل شد و رفت و آن را تمیز کرد.



پی‌نوشت2:


مدتی پیش آمبولانسی از یکی از بیمارستانها به دنبال من آمد تا برای ویزیت بیماری مرا به آن بیمارستان ببرد.


بیمارستان در طرف چپ خیابان قرار دارد و وقتی آمبولانس از لاین سمت راست با گردش به چپ مسیر اتوموبیل‌های باند مقابل را مسدود کرد تا به داخل بیمارستان بپیچد یک اتوموبیل پیکان جلوی پل ورودی بیمارستان توقف کرد وراننده آن از ماشین پیاده شد و در اتوموبیل خود را قفل کرد و در حالیکه با انگشت اشاره خود عدد یک (به معنای یک دقیقه صبر کن) را نشان می‌دا د با عجله به طرف یک مغازه گل‌فروشی نزدیک بیمارستان دوید و وارد آن شد.


راننده آمبولانس نه راه پیش داشت و نه راه پس!


مسیر اتوموبیل‌های لاین روبرو را کاملا مسدود کرده بود و چند بوق زد و راننده پیکان برنگشت.


من از آمبولانس پیاده شدم و به داخل گل‌فروشی رفتم.


راننده پیکان به گل‌فروش اصرار می‌کرد که عجله کن!! می‌بینی که ماشینم را بد جا گذاشته‌ام چه ترافیکی ایجاد شده...زود باش.


به او گفتم آقای محترم! من فقط مشتاق اینم که بدانم موقعی که مشغول چنین قانون شکنی آشکار و نقض فاحش حقوق شهروندی بودی چه فکری در سرت بود...چطور رویت شد؟


بی‌اعتنا و با عجله از کنار من گذشت و در حالیکه دستش را به نشانه "چه خبرتونه!!" برای سایر ماشین‌ها و آمبولانسی که خشمگینانه برایش بوق می‌زدند ( جلوی در بیمارستان و زیر تابلوی بوق زدن ممنوع!) سوار ماشین شد و ده متر جلوتر در ایستگاه اتوبوس پارک کرد و پیاده شد!


جامعه شناسی در ایران امروز فرمول پیچیده‌ای ندارد...خودخواهی عصاره و جوهره رفتار مردمان است.

روانشناسی و کامنت‌دانی و ذکر مصیبت در یک پرده

1- وقتی بچه کوچکی را می‌بینید که مثل بزرگترها رفتار می‌کند و مهارتهایی فراتر از سن خود دارد، قبل از آنکه لب به تحسین پدر و مادرش برای نحوه تربیت طفل بگشایید، به خاطر بیاورید که او ممکن است یک قربانی سوء‌رفتار با کودکان باشد تا یک نابغه خوب تربیت شده!


2- وقتی با پدر یا مادری مواجه می‌شوید که در مقابل کودکشان از او شکوه و شکایت می‌کنند و او را سرزنش می‌کنند، شما به آنها نپیوندید و در غیاب طفل به دفاع از او برخیزید و به یاد داشته باشید که اوست که کوچکتر و ضعیف‌تر است و قدرت و زبان دفاع کردن از خود را ندارد.


3- آیا همه بیماریهای روانی برای اجتماع مضرند؟ حداقل در دو مورد اینگونه نیست. جامعه به بیماران وسواسی به خاطر دقت بی‌نظیرشان و به بیماران هیپومانیا به خاطر پرکاری و کم‌خوابی و تواناییشان در شاد کردن محیط نیاز دارد...گرچه بیماری ممکن است برای آن بیمار آزار دهنده باشد.


4- لطفا در کامنتدانی اجازه بدهید که همه حرف بزنند...من یکبار در شروع وبلاگ‌نویسی در کامنت‌دانی شبح مطلبی نوشتم و مورد هجوم تعداد دیگری از کامنت‌گذاران قرار گرفتم.علیرغم برخورد بسیار دوستانه خود شخص شبح دیگر نتوانستم که در آنجا کامنتی بگذارم و در بحثی شرکت کنم.


می‌ترسم که این کامنت‌دانی نیز برای برخی دوستان نادیده‌ام به همان سرنوشت دچار شود.


لطفا مراعات کنید...خواهش می‌کنم.


سوال ایذایی و زندگی زیکزاکی


1- به نظر شما برای انداختن یک میوه از سر شاخه درختی آیا باید تنه آن را تکان داد یا به چوب و سنگ به جان سر شاخه افتاد؟
اصلا سوال ایذایی، رمزگونه و زیرجلکی به ما نیامده...

به نظر شما برای دستیابی به دمکراسی، حقوق بشر و "متعلقات مدرنیته"، باید تغییرات از پایین‌ترین رده‌های جامعه شروع شود و کم‌کم به حکومت سرایت کند یا اینکه از راس حکومت تغییر باید آغاز شود و به متن جامعه تسری یابد؟

عمرا" اگر جوابش را بدانید!!

2- در همه زندگیم من پس‌اندازی نداشته‌ام و از این نظر همیشه مایه حرص و جوش خانواده‌ام را فراهم کرده‌ام.
یادم می‌آید که همیشه وقتی پدرم به این نحوه زندگی من ایراد می‌گرفت این شعر سعدی را آماده داشتم که می‌گوید:

قرار در کف آزادگان نگیرد مال نه صبر در دل عاشق، نه آب در غربال

و او همیشه مسخره‌ام می‌کرد که: خواهیم دید که این بیت در روز احتیاج به کمکت خواهد آمد یا نه!

یک هفته گذشته و دو هفته آینده برای خرید عمده‌ای (خیالتان راحت...سرمایه‌گذاری نیست) مقادیر غیر قابل تصوری چک داده‌ام و الآن مثل (دور از جانم!!) خر در گل فرومانده‌ام.

قرتی بازی را کنار گذاشته‌ام.

از صبح کله سحر می‌روم در مطب و تا آخر شب، وقتی همه مغازه‌ها تعطیل شدند، مریض می‌بینم...نوبت دار و بی نوبت!

یک ساعتی برای نهار تعطیل می‌کنم و شب هم وقت زیادی برای وبگردی ندارم.

گفتم که بدانید آن شعر کذا و احتمالا سایر اشعار و حتی ادعیه و اوراد در این مورد خاص، کارساز نیست...به تجربه ثابت شد!


پی نوشت 1:


از دوستان علاقه مند دعوت می کنم به بحث در گرفته در کامنت دانی بپیوندند که خواب سپیده دمان مرا ربود!


پی‌نوشت2:

یکی از اشکالاتی که در وبلاگ نویسی وجود دارد این است که خیلی از اوقات، وبلاگ نویس گمان می کند که خواننده همه مطالب قبلی او را خوانده است و حتی کامنت هایی را که در وبلاگ دیگران گذاشته دنبال کرده است و ناگزیر، جهت جلوگیری از تکراری شدن بحث به اصطلاح آنها را درز می گیرد.

شکی نیست که اصلاحات و تغییراتی که از توده مردم شروع شود ماندگارتر و اساسی تر است.

اینکه مردم "خود" به نقایص شیوه رفتار و تفکرخود پی ببرند و پس از اصلاح اکثریت آنان ساختار قدرت لاجرم به تصرف آنان در آید، مطلوب‌ترین و پایا‌ترین شکل اصلاح است همچنان که اگر فرزند خانواده‌ای "خود" درسخوان و علاقه مند به پیشرفت تحصیلی باشد، بی‌شک برای آینده او بهترین حالت ممکن است.

اما آیا در ایران امروز چنین امری در حل رخ دادن است؟

خوش‌بینانه که نگاه کنیم اثراتی از آن را می‌بینیم...تشکلات دفاع از حقوق بشر، سندیکاهای کارگری، نهادهای مدنی، تشکلات زنان و NGO‌ها

به باور من حکومت به شدت مراقب بوده است که کاری نکند که یکی از این گروهها احساس کند دستاوردی هر چند ناچیز داشته است!

نکته غم‌انگیز دیگرچند لایه بودن دفاع حکومت در برابر این نهادهاست.

اینان بودجه‌ای برای امور روزمره و حتی اجاره یک ساختمان ندارند...حق دریافت بودجه از هیچ شخص حقیقی یا حقوقی خارجی را هم ندارند.(حتی اگر برای یک امر صرفا پژوهشی باشد)...به همین دلیل در گام نخست بیشتر آنان متلاشی می‌شوند.

اگر به این مشکل غلبه کنند و برقرار بمانندحکومت به شدت مراقب آنها خواهد بود.

حق عضوگیری ندارند...حق داشتن رسانه‌ای برای تبلیغ ندارند و هرگونه تجمع آنان عمدا به وحشیانه‌ترین شکل سرکوب می‌شود و از انتشار خبر این سرکوب هم کک حکومت نمی‌گزد.(تجمعات سالانه هشتم مارس و نیز کارگران شرکت واحد و طرفداران گنجی را به یاد بیاورید و بیخودی مخالفت نکنید!)

همه نهادهای یاد شده در همین نقطه متوقف شده‌اند( اگر نگوییم که بیشتر آنان متلاشی شده‌اند) و عملا هیچ راهی برای برون‌رفت از این بن بست فراروی آنان نیست.

با این حال حکومت فکر مراحل بعد را هم کرده است.

تربیت دینی مردم کوچه و بازار همراه با مشوق‌های مادی برای آنان چنان اثر بخش بود که در جریان قیام دانشجویی تیر ماه 78، بسیاری از جوانان جنوب شهر برای کمک به سرکوب دانشجویان در قبال دریافت روزی پنجهزار تومان بسیج شدند.(معلوم نیست که فقر آنان را وادار به این کار کرد یا تربیت دینی).

اگر گروههای مدنی یاد شده به طریقی مجوز فعالیت آزاد بگیرند و رسانه‌ای برای ابراز نظرات خود بیابند به سد نفوذناپذیر مخاطبین "تربیت دینی شده" خواهند خورد که از طریق مساجد، بسیج محلات، واحدهای تبلیغات محل کار، روزنامه‌ها و صدا و سیما به شکل کاملا یکسویه‌ای تربیت دینی (کانالیزه در مسیر مطلوب حکومت...حرفهای حکومت را بدون کم و کاست تکرار می‌کنند و گمان می‌کنند که حرف خودشان است...پر شده‌اند از مغلطه و سفسطه و خرافات و تحریفات...سطحی ولی لجوج!) شده‌اند.

لایه چهارم دفاعی حکومت آن است که اگر به فرض محال گروههای یاد شده بتوانند به طریقی به روشنگری عوام بپردازند و بیشتر آنان را خواهان تغییرات مسالمت‌آمیز در ساختار قدرت بکنند، استفاده بی‌دریغ از قدرت برای حفظ قدرت به کار گرفته خواهد شد.


من امیدی به اصلاحات از پایین ندارم.

پی‌نوشت 3:

داستان "مردی که نفسش را کشت" از صادق هدایت را خوانده‌اید؟
توصیه می‌کنم بخوانید قبل از آنکه دیر شود!

www.sokhan.com/hedayat/mardi-ke-nafsash-ra-kosht.pdf

غم زمانه خورم یا...؟

1-برگشتم...

اگرچه هنوز مافم آویزان و ریقم روان و دلم پریشان است ولی گفته بودم که آنچه کوتاه است دوره هجران است و آنچه دراز است زبان من است و زلف نگار!


2- خوب شد سپرده بودم که در کامنت دانی فحش و فحش کاری نکنید!

باز هم جای شکرش باقی است که به نویسنده محترم وبلاگ اسائه ادب نشده است.

با این حال این کامنت‌ها به یادمان خواهد آورد که ناسزا گفتن و پاسخگویی به ناسزاها چقدر انرژی می‌برد چه اندازه بی‌نتیجه و ابتر است و به دلیل همین یاد‌آوری، من آنها را حذف نمی‌کنم.


3-رادیو زمانه شروع به کار کرده است.

راستش من عیبی نمی‌بینم که یک دولت خارجی بودجه آن را تامین کند همچنان که عیبی نمی‌بینم یک دولت خارجی دیگر بودجه‌ای برای مبارزه با ایدز در آفریقا اختصاص دهد.

در مورد انتخاب شخص مهدی جامی هم به عنوان مسئول آن مخالفتی ندارم چرا که اولا هر کس که بودجه و پول می‌دهد حق دارد که مدیر و کارمند انتخاب کند و بر این اساس حق دولت یا پارلمان یا هر نهاد فراهم کننده بودجه‌ای در هلند است که او را مدیر این پروژه نماید.

ثانیا علیرغم اختلاف نظری که بارها با مهدی جامی داشته‌ام و باز هم خواهم داشت سابقه کاری ده ساله او در بی بی سی را پشتوانه حرفه‌ای مناسبی برای او می‌دانم.

ثالثا بسیاری از افراد تیم همراه کننده او در وبلاگستان فارسی اعتبار دارند و این اعتبار را در گرو این رادیو نهاده‌اند و یقین دارم که اگر انحرافی در مسیر رادیو زمانه و شخص مهدی جامی ببینند از این تیم خارج خواهند شد.

با این اوصاف منتظر می‌مانم که ببینم این رادیو صدای "همه" وبلاگستان خواهد شد یا به ورطه "خودی-غیر‌خودی" در خواهد غلطید.

به عنوان نمونه بی‌نهایت مشتاقم که مطالبی از مجید زهری و بلوچ را در این رادیو بشنوم.

همچنین انتظار دارم که کسانی چون نیک‌آهنگ کوثر که چپ و راست بر استفاده کنندگان از بودجه 75 ملیون دلاری آمریکا هجوم می‌برد و تازیانه نقد و هتک را بر گرده هر مظنونی می‌نشاند و تیغ زبان را آخته بر آبروی آنانی که نانی از آن سفره می‌برندیورش می‌آرد...قبول کنند که کمک خارجی برای تغییر لازم است...چه تغییر ذایقه مردمان باشد و چه تغییر حکومت آنان!

مطمئن هستم که سن و تجربه ایشان که زیادتر شود، کمتر به عقاید خود برای اقناع سایرین استناد خواهد کرد.



پی‌نوشت:

نیک‌آهنگ عزیز بر نوشته من جوابیه‌ای نوشته است که چالش برانگیز می‌نماید.

ایشان کمک اعطایی پارلمان هلند را با کمک اعطایی دولت آمریکا در اساس متفاوت می‌بیند و اولی را در جهت اطلاع رسانی می‌پندارد و آن را تطهیر می‌کند و دومی را در جهت براندازی می‌شمارد و در ذم آن سخن میگوید.

بنابراین، اگر اشتباه نکرده باشم، ایشان هم مثل من استفاده از کمک خارجی را در نفس خود مجاز می‌داند مشروط بر آنکه نحوه مصرف این کمک با اعتقادات فرد متقاضی همخوانی داشته باشد.

به همین دلیل است که من از ایشان خواسته‌ام که از عقاید خود (که ممکن است هر چند یک بار تغییر کند) به عنوان حجت برای اقناع سایرین استفاده نکنند.

واقعیت این است که دولت آمریکا و پارلمان هلند بودجه‌ای را برای مخالفان ( و نه موافقان حکومت ایران که اصولا به آن نیازی ندارند!) در نظر گرفته‌اند و هر یک با فلسفه و استدلال خود قصد تقویت نحله فکری نزدیک به خود را برای اثرگذاری در جامعه ایرانی دارند.

چه دلیلی دارد که سازگارا (یا هر کس دیگری) برای استفاده از بودجه دولت آمریکا نه تنها شماتت شود که تا حد مزدوری و جاسوسی به او تاخته شود ولی استفاده کننده‌گان از بودجه دوم آن را حلال (ذبح شرعی!) بدانند و در عین حال به بیشترین ایراد به گروه اول از طرف همین گروه دوم گرفته شود!!

اگر بناست کسی در منصب چنین قضاوتی قرار بگیرد، نابهره‌مندان از این هر دو عطیه هستند که من به سهم خودم آن را برای هیچکدام ناروا نمی‌دانم.

آنچه نارواست، از نظر من، رطب خوردن است و منع رطب کردن.

نیک‌آهنگ عزیز نگاه مرا هم انقلابی خوانده است که ظاهرا ناشی از ناآشنایی ایشان با نحوه تفکر و نگاه من است و بعید است که حوصله و فرصت رجوع به آرشیو مرا هم داشته باشند ولی مختصرا عرض کنم که اگر چه این حکومت نقطه مقابل آمال من است ولی من قائل به تغییر حکومت با آرای مستقیم و آزاد مردم هستم...آرزویی که به تحقق آن هیچ امیدی ندارم!


اینک من و اینک ترک


خوب...مرا دارند می‌بندند به تخت برای ترک!!

تا یک هفته از خیر و شرم راحتید...دلتان نگیرد...دوره هجران هم چندان بلند نیست!

اگر توانستم که زنجیر پاره کنم زودتر به ملاقاتتان می‌آیم هر چند گفته‌اند


عاقلانش باز زنجیر دگر بر پا نهند

روزی ار زنجیر از هم بگسلد دیوانه‌ای


مواظب خودتان باشید...در کامنت دانی به هم فحش ندهید! به من که ابدا" بی‌احترامی نفرمائید!

بعد از یک هفته که برگشتم حکما سرم خورده است به سنگ و دیگر وبگردی نمی‌کنم...شاید هم به تلافی دوران ترک مدتی اضاف مصرف کردم!


فعلا"...


Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes