راهنماي مواجهه با بيماران مبتلا به درد قلبي

با خواندن مطلب تاثر‌انگيز دوست ناديده‌ام، فرهاد رجبعلي، نخست بر آن شدم كه در اين پست اشارتي بكنم به بي‌مسئوليتي و شتري كه در خانه همه ما خوابانده است اما بعد، بنا به اندرز كنفوسيوس حكيم، تصميم گرفتم كه به جاي نفرين بر تاريكي شمعي روشن كنم و راهنماي مختصري بنويسم براي موارد اين‌چنيني...براي همراهاني كه اغلب نمي‌دانند بايد چه بكنند.


قبل از هر چيز مهم است كه بدانيم كه زماني كه عروق قلب دچار تنگي مي‌شوند تا مدتها بيمار هيچ علامتي ندارد و حتي در نوار قلب نيز تنگي عروق قلب مشخص نمي‌شود.


زماني كه تنگي از 70% بيشتر شود، درد قلبي در حين فعاليت، كه نياز قلب به اكسيژن بيشتر مي‌شود حادث مي‌شود و معمولن با چند دقيقه استراحت يا با مصرف قرص زيرزباني بهبود مي‌يابد.


به اين حالت آنژين صدري مي‌گويند كه ناشي از ايسكمي يا كم رسيدن خون به عضله قلب است و سلولهايي كه توسط آن رگ تنگ تغذيه مي‌شوند دچار آسيب پايدار و ماندگار نخواهند شد.


حالت شديدتر سكته قلبي يا انفاركتوس است كه جريان خون براي مدتي بطور كامل قطع مي‌شود و سلولها در محدوده‌اي كه توسط آن رگ تغذيه مي‌شود دچار مرگ يا آسيب كامل مي‌شوند به طوري كه پس از بهبودي اين سلولها ديگر قادر نيستند كه وظيفه انقباض و انبساط را انجام دهند.


درد قلبي علائمي دارد كه مهمترين آنها به قرار زير است:


-نقطه‌اي نيست و كف دستي است به اين معناكه محدوده درد حداقل به اندازه يك كف دست است و دردهايي كه با نوك انگشت در قفسه سينه به آن اشاره مي‌كنند در اكثريت قريب به اتفاق موارد قلبي نيستند.


-درد آنژين معمولن با فعاليت شروع شده و با استراحت بهبود مي‌يابد.درد همچنين مي‌تواند با هيجانات شروع شود.


فراموش نكنيم كه درد آنژين نشانه‌اي است از كم رسيدن اكسيژن به قلب...حق نداريم كه با آن مثل درد دندان يا سر درد رفتار كنيم و با آن بسازيم يا آن را تحمل كنيم و بايد در حداقل زمان ممكن و به هر وسيله در دسترس آن را ساكت كنيم كه ساكت شدن اين درد يعني تامين اكسيژن مورد نياز براي قلب.


انفاركتوس معمولن در اثر گسترش آنژين قلبي به وجود مي‌آيد. به اين معني كه سلولهاي قلبي كه با كاهش اكسيژن(ايسكمي) مواجه شده‌اند با تداوم اين امر (ادامه فعاليت يا استرس) دچار مرگ يا ضايعه غير قابل برگشت مي‌شوند.


انفاركتوس ممكن است بدون علائم هشدار دهنده آنژيني، بدون فعاليت و حتي در حالت خواب رخ دهد و فراموش نكنيد كه انفاركتوس براي قلبي كه از پيش سالم به نظر مي‌رسيده و علائم هشدار دهنده‌اي نداشته است خطرناك‌تر است!


-درد قلبي در هر نقطه‌اي بين ناف و فك تحتاني ممكن است رخ دهد يا تير بكشد.


اگر به دست تير بكشد معمولن تا آرنج كشيده مي‌شود و اگر تا انگشتان بيايد به طرف انگشت چهارم و پنجم مي‌رود و نه شست.


-درد قلبي ممكن است با عرق سرد (و نه گرم)، رنگ پريدگي و بيقراري و گاه با حالت تهوع همراه باشد.


در انفاركتوس گاهي احساس مرگ قريب‌القوع به بيمار دست مي‌دهد كه علامت بسيار مهمي است.


در مواجهه با يك بيمار با درد قلبي چه بايد كرد:


_ابتدا بيمار را مي‌نشانيم...نشستن از خوابيدن و ايستادن بهتر است!


_فعاليت و استرس را كاملن قطع مي‌كنيم.


_يك قرص زير زباني را براي بيمار قرار دهيد و پنج دقيقه صبر كنيد.


چنانچه قبل از اين مدت درد بيمار قطع شد از بيمار بخواهيد تا بقيه قرص را تف كند تا سر درد نگيرد.


چنانچه درد بيمار ادامه داشت قرص دوم را امتحان كنيد.


_سه بار و به فاصله پنج دقيقه قرص را براي بيمار امتحان كنيد...در صورتي كه درد با اين تدبير ساكت نشد يا بيمار دچار انفاركتوس شده است و يا درد بيمار قلبي نيست.


اگر دسترسي به اورژانس داريد به آن زنگ بزنيد و در غير اين صورت بيمار را در پتويي قرار دهيد و با كمك سايرين او را به اتوموبيل منتقل كنيد.


فراموش نكنيد كه هر گونه فعاليتي ولو اندك در اين حالت منجر به مرگ شمار بيشتري از سلولهاي آسيب ديده و گسترده شدن محدوده انفاركته مي‌گردد.


_در طي اين مدت، آزمايشات و مدارك بيمار را جمع‌آوري كنيد.


_از آنجا كه زمان يك عامل تعيين كننده است به مجهزترين مركز در دسترس مراجعه كنيد و وقت خود را در درمانگاه‌ها و مطب‌هاي خصوصي هدر ندهيد. در بيشتر مطب‌ها و درمانگاهها حتي دستگاه تهيه نوار قلب وجود ندارد.


_آرامش خود را حفظ كنيد تا بيمار را نيز آرام نگه داريد.


از آنجا كه اين متن بدون آمادگي قبلي نوشته شده است قطعا حاوي نقايصي است.


از دوستان پزشكي كه آن را مي‌خوانند خواهشمندم نكات مغفول را يادآوري كنند تا به متن بيفزايم... شايد كه به كار كسي آيد!


رستگاري!؟

آيت‌الله صافي گلپايگاني: امتي كه در آن موسيقي و آلات موسيقي وجود داشته باشد، رستگار نخواهد شد.


از تجسم آن رستگاري كه آيت‌الله برايمان در نظر دارند، وحشت مي‌كنم!

روانكاوي يك اعتراض

پيشاپيش از دوستان آذري خود پوزش مي‌خواهم ولي قصد من روانكاوي يك حركت اغراق آميز جمعي است در پاسخ به يك شوخي...ناسزا...توهين!
چرا از توهين مي‌رنجيم؟از چه توهيني مي‌نجيم؟
اگر به نابغه‌اي، "خنگ" بگويند بيشتر مي‌رنجد و يا آنكه به خنگي چنين ناسزايي دهند؟
اگر به زيبارويي در مقام توهين "بي‌ريخت" بگويند بيشتر آزرده مي‌شود يا به بد تركيبي؟
همه ما از توهيني مي‌رنجيم كه حاوي قسمت نهفته‌اي از واقعيت باشد...قسمتي كه با تلاشي ناخودآگاه سعي در نهفتنش كرده‌ايم.
كاريكاتور مانا نيستاني از نظر برخي آذري‌ها بسيار توهينآميز تلقي شده است ولي سوال اين است كه كدام قسمت آن چنين آزار دهنده بوده است كه هزاران نفر را با خشم راهي خيابانها كرده است....قسمت‌هاي مربوط به سوسك كشي و به توالت نرفتن و سم زدن؟...يا قسمت مربوط به زبان سوسكي؟
به باور من اگرچه قسمت‌هاي مربوط به تغذيه سوسك‌ها ركيك تر است ولي كمتر از قسمت مربوط به زبان سبب آزردگي آذري‌ها شده است.
شايد حاوي قسمت نهفته‌اي از واقعيت باشد...
از طرف ديگر آيا اگر كسي به همسر، خواهر، مادر يا دختر شما متلك بگويد چه مي‌كنيد؟
به او لبخندي مي‌زنيد و مي‌گذريد و يا بي‌اعتنا خود را به نشنيدن مي‌زنيد يا جوابش را مي‌دهيد...يا اينكه چاقويتان را در مي‌آوريد و شكمش را سفره مي‌كنيد.
قبول كنيد كه واكنش آخر، پاتولوژيك و نامتناسب است.
مانا نيستاني و همكارش در زندانند براي اينكه دهها هزار نفر احساس توهين شدگي مي‌كنند...گمان مي‌كنم در تجمع برگزار شده بر ضد آنها به اندازه كافي و به تلافي ناسزا نثارشان كرده باشند.
نكته آخر اينكه اين ماجرا پاياني نخواهد بود بر جوك‌سازي بر عليه تركها...اگر بر اين باورند كه حساب دست بقيه بيايد بايد پيش بيني كنم كه حتي از دل اين ماجراي هراس‌انگيز و تاسفآور، لطيفه‌ها بيرون خواهد آمد.
اين دل‌نازكي و زودرنجي، ريشه در از بين رفتن اعتماد به نفس جمعي دارد كه براي يك جامعه علامتي بسيار خطرناك است..نشانه‌اي دال بر از بين رفتن انگيزه و علاقه...نشانه‌اي از افسردگي!
دل شكسته، به ساز شكسته مي‌ماند.
كه با نوازش دستي برآورد فرياد

پي‌نوشت:


يک وجه غم‌انگیز قضيه اين است که اين بار بنا به درخواست ما، ملت ايران، بر آزادی بيان لگام زده‌اند و به دنبال اعتراض ما مردم ايران روزنامه‌ای را بسته و نويسندگانی را محبوس کرده‌اند...
اين بار می‌توانند با استناد به همين قضيه، اعمال فشارهای قبلی را بر مطبوعات توجيه کنند.

قهر

اين نوشته را تقديم مي‌كنم به دو نفر از بهترين دوستانم در دنياي مجازي

دقيقا ده سال پيش، زماني كه من سي ساله بودم، يكي از اقوام خانم من كه زني چهل و شش ساله بود به عنوان زن دوم عقد مردي ۶۵ ساله در آمد كه زن و فرزندان بزرگ داشت و بسيار ثروتمند بود.
به دعوت من براي گذراندن ماه عسل به اصفهان آمدند و ده روز مهمان ما بودند.
در يكي از اين روزها در حين صحبت راجع به افزايش فساد من به ذكر خاطره‌اي پرداختم كه چگونه يكي از منشي‌هايم كه زني شوهردار بود و عاشق من شده بود را اخراج كردم چرا كه مي‌گفت من حقوق نمي‌خواهم و پول بيمه خودم را هم از شوهرم مي‌گيرم و به تو مي‌دهم كه بتوانم اينجا پيش تو كار كنم!...چهره تازه داماد در هم رفت و دمغ شد.
چندي بعد كه به تهران رفتيم از عروس و داماد سراغ گرفتيم و كاشف به عمل آمد كه داماد از دست من بسيار ناراحت است و آن خاطره‌گويي را توهين به خود تلقي كرده است كه : منظور گوشزد اين بوده است كه طعنه بزند و بگويد كه شما مردان مسن بايد با پول خرج كردن دل خانم‌ها را به دست آوريد ولي ما مردان جوان و خوش تيپ نه تنها به پول خرج كردن به اين منظور نيازي نداريم بلكه در صورت لزوم مي‌توانيم براي شما هم خرج كنيم!
من در پاسخ در كمال ادب پيغام دادم كه چنين منظوري نداشته‌ام...پاسخ فرستاد كه بايد در جمع از من و همسرم عذر خواهي كني!
همه فاميل و خود من لجمان گرفت...پيغام دادم كه عذر خواهي كه نمي‌كنم...حتي اگر آن منظور كه شما گفتي در كلام من مستتر بوده است توهين تلقي نمي‌شود...فوقش واقعيتي است ناگوار!
از تهران كه برگشتيم در همه فاميل شايع كرد كه من به زن او نظر داشته‌ام...خبر كه به من رسيد برايم اهميتي نداشت ولي از حيث خانمم ناراحت شدم ولي واكنش فاميل او به اين مسئله بي‌اعتنايي مطلق بود و خودش هم كه ابتدا با بحث و جدل مي‌خواست براي ديگران پوچ بودن اين ادعا را ثابت كند وقتي ديد كه همگان با ريشخند با ادعاي تازه داماد برخورد مي‌كنند و به او مي‌خندند آرام شد.
تازه داماد ولي دست بردار نبود...براي زن طلا و جواهرات و آپارتمان و اتوموبيل و ...مي‌خريد فقط مطلقا ملاقاتش را با من و خانمم كه بسيار دوستمان مي‌داشت ممنوع كرده بود...حتي باوركردني نيست ولي سيستم ضبط مكالمات بر روي تلفنش نصب كرده بود و تماس تلفني او را با ما ممنوع كرده بود.
خانواده عيال بسيار مهماني‌هاي بزرگ برگزار مي‌كنند و هر سال در ۵-۶ مهماني بزرگ دعوت ما را هم مي‌گيرند...ما مي‌رفتيم و آنان نمي‌آمدند...صد البته براي من اصلا مهم نبود...به مرور حتي تازه عروس را مقصر مي‌دانستم كه چگونه در كتمان و وارونه نمايي حقيقت با سكوت خود كمك مي‌كند.
اما كم‌كم با دور شدن از زمان واقعه و با دور بودن ما از صحنه نزاع و نيز با توجه به تمول داماد كه با كمك هاي مالي به افراد خانواده مي‌كرد ورق برگشت.
گروهي از كساني كه تا پيش از اين ايشان را كاملن مقصر مي‌دانستند كم‌كم در لباس خيرخواهي و تظاهر به بي‌طرفي، طرف ايشان را گرفتند و ...به تدريج ديگر در مهماني‌ها، به خاطر او، ما را دعوت نمي‌كردند و البته گاهي بقيه هم كه ما را دعوت مي‌كردند خودمان نمي‌رفتيم...
ده سال از اين ماجرا گذشت و در اين مدت جز در مراسم ختم برادر زن من كه داماد و من به اجبار روبرو شديم همديگر را ملاقات نكرديم و كل حوادث از ياد من رفته بود تا اينكه دو ماه پيش...
دو ماه پيش خانم من با تعدادي از اقوامش كه مهمان ما در اصفهان بودند به طور تصادفي آقاي داماد را در هتل شاه عباس مي‌بينند و چون اقوام همگي به سلام و احوالپرسي مي‌پردازند خانم من هم به رسم ادب احوالپرسي مي‌كند و ايشان را به خانه ما دعوت مي‌نمايد.
در خانه براي من تعريف كردند كه پيرمرد هفتاد و پنج ساله به مدت يك ساعت با هيجان هر چه تمام‌تر به بازگويي برداشت‌هاي خود از آن ماجرا پرداخته بود و حتي انكار همراهان و خانم من كوچكترين تاثيري بر او نداشته است...
قصه كه به اينجا رسيد دلم برايش سوخت.
او آدم بدي نبود و از من چيزي بجز عذر‌خواهي نمي‌خواست و من اين دو كلمه بي‌ارزش را از او دريغ كرده بودم و در طي اين ساليان برايش رنج و تعبي فراهم كرده بودم كه پس از ده سال، شعله‌اش از زبانه كشيدن نياسوده بود.
من كه روزي دهها بار از دهها نفر بي‌جهت و با جهت عذر خواهي مي‌كردم شده بودم يك طرف فرآيند لجاجت!
بارها شعار داده بودم كه ناسزا و تحسين و تمجيد و سپاس و پوزش و موعظه و ...را از يك جنس مي‌دانم و برايم علي‌السويه‌اند ولي در عمل زندگي اين زن و شوهر را در مسيري قرار داده بودم كه سزاوارش نبودند.
هفته بعد به تهران رفتم و جلوي تعدادي از اقوام از او معذرت خواستم و برگشتم...
امروز كه نگاه مي‌كنم هيچ چيزي از من كم نشده است!

جنگ طلبي

اگر شما به جاي مسئولين برنامه اتمي ايران بوديد كه ۱۶ سال گذشته بودجه‌هاي محرمانه و بدون حساب و كتاب فراوان دريافت كرده و الان مي‌دانستيد كه اين پروژه به واسطه سوء استفاده‌هاي فراوان مالي و عدم نظارت كافي عقيم خواهد ماند چه مي‌كرديد؟
اگر من بودم از خدا مي‌خواستم كه آمريكا يا هر كشور ديگري به اين پروژه حمله كند و آن را با خاك يكسان كند! باشد كه ناكارآمدي مرا هم زير خاك‌هاي آن مدفون كند.
شايد اين تئوري بتواند رفتارهاي جنگ طلبانه بسياري را توجيه كند و توضيح دهد.

پي‌نوشت:

امروز رييس سابق ستاد ارتش پاكستان از قول بي‌نظير بوتو نقل قول كرده است كه ايران حاضر بود 14 مليارد دلار بدهد و از پاكستان تكنولوژي بمب اتمي دريافت كند. در نظر بگيريد كه چنين بودجه هنگفتي در طي سالها خرج خريد وسايل و تجهيزات دست دوم از بازار آزاد شده است كه معلوم نيست در عمل كار بكند و خريداران و پورسانت گيران همگي از مسئولين مورد اعتماد حكومت و در راس مسئوليت‌هاي مهم باشند...چكار بايد بكنند بيچاره‌ها!!؟

شعارهاي تحريك‌آميز مي‌دهند و به انحاء مختلف به دنيا پيام مي‌فرستند كه بمب اتمي مي‌سازيم و اسرائيل و جهان كفر را نابود مي‌كنيم...شايد آنها به اين تاسيسات حمله كنند و پرونده اين رسوايي مالي را براي آنها ببندند.

سالگرد ازدواج


از پيچ كوچه كه پيچيدم، براي پنجاهمين بار با ريتم مخصوصي بوق زدم...بوق بو بوق ... و براي پنجاهمين بار در آن روز در آينه ديدم كه پنجره آن خانه دانشجويي باز شد و سر سه دختر از آن خارج گرديد كه با خنده‌هاي شيطنت آميز، دانشجوي همكلاسي پر‌روي (به قول امروزي‌ها باحال) خود را رصد كردند تا در پيچ بعدي ناپديد شد...اما من عاشق سر چهارم شده بودم كه هيچگاه از پنجره بيرون نمي‌آمد!
حتما اطلاع نداشت!
من تصميم به اطلاع رساني گرفتم!
نامه‌اي نوشتم و برايش توضيح دادم و به نشانيش پست كردم...ظاهرا به دستش نرسيد چون كماكان همان سه سر از پنجره بيرون مي‌آمد وگرنه امكان نداشت كه او از من خوشش نيايد!...لعنت به اين پست!
نامه دوم، سوم و چهارم را به فاصله يك هفته فرستادم و كماكان براي آزمايش نتايج آن روزي پنجاه بار از آن كوچه رد مي‌شدم و بوق مي‌زدم...چه كنيم... با حال!! بوديم ديگه!
تا اينكه پس از نامه چهارم روزي پسر بچه ده ساله‌اي، زنگ خانه ما را زد:
خواهرم پيغام داده ساعت پنج بعداز ظهر سر كوچه منتظرتون هستم...و مثل تيرتخش در رفت كره خر!
با چه شوق و ذوقي سر و صورت را صفا دادم و سر قرار رفتم نگفتني است...حتي اگر بگويم شما آدمهاي عاشق نشده سرتان كه نمي‌شود!
خلاصه شير رفتم و روباه برگشتم...وقتي كه به من گفت لطفا ديگر نه به من نامه بنويس و نه از كوچه ما بوق‌زنان رد شو...آبرو و حيثيت مرا برده‌اي...من حاضر نيستم با تو هم كلام شوم چه رسد به اينكه ازدواج كنم.
اما من باحال‌تر از اين حرفها بودم كه ميدان را خالي كنم...براي اعاده حيثيت تلفن آنها را گير آوردم و چون در خانه تلفن نداشتيم و تلفن‌هاي عمومي هم شلوغ بود تصميم گرفتم كه ساعت يازده شب به او زنگ بزنم كه كسي مزاحم نشود.
ساعت يازده شب زنگ زدم...تعجب كرد ولي قطع نكرد و سعي كرد كه به من تفهيم كند كه چرا حاضر به دوستي با من نيست...چه تلاش بيهوده‌اي كه تا شش صبح ادامه يافت!
فردا شب دوباره يازده تا شش صبح...سرپا در تلفن عمومي!
شب سوم...شب چهارم...پنجم...ششم...هفتم...هشتم...نهم...دهم
ده شب متوالي تا صبح بيدار بودم و سر پا ايستاده حرف مي‌زدم و روزهايش دانشگاه مي‌رفتم وبيخوابي و خستگي بر من چيره نشده بود...عاشقي را تجربه مي‌كردم.
شب پنجم بود كه اتومبيل گشت پليس ساعت پنج صبح كنار باجه تلفن توقف كرد و دو مامور از آن پياده شدند و به طرف من آمدند و من بلافاصله قطع كردم.
به من اخطار دادند كه به آرامي دستت را روي سرت بگذار و خارج شو...مثل بچه آدم به حرفشان گوش كردم و خارج شدم.
از آن طرف خيابان، نگهبان يكي از شركت‌هاي دولتي دوان دوان به سوي ما آمد و با كريه‌ترين نيشخند ممكن، با صدايي كه رنگ دنائت داشت، رو به من كرد و گفت: حالا كه بردنت آب خنك به خوردت دادن ديگه شب تا صبح با دختري مردم لاس نمي‌زني؟...عاشق شدي هان؟...عاشقي از سرت مي‌افته!
مرا سوار ماشين پليس كردند و افسر مربوطه كه مرد مسني بود ماجرا را پرسيد...شرح دادم.
دلش برايم سوخت...مرا به خانه رساند و گفت: اين مرتيكه حزب‌الهي هر شب زنگ مي‌زنه كه بياييد يكي از اينجا داره تا صبح تلفن مي‌زنه...حتما به يه دختري زنگ مي‌زنه!
امشب ديگه افسر نگهبان ما رو فرستاده كه ظاهرا جلوي اين مردك فضول دستگيرت كنيم تا خفه‌خون بگيره... تو هم از فردا شب برو يك جاي ديگه زنگ بزن!
بعد از شب دهم خانواده كه از بيخوابي‌هاي هر شب من به قضيه پي برده بودند، به خواستگاري دختري رفتند كه حالا ديگه از من عاشق‌تر بود!!


****************


بهش گفتم من زني مي‌خوام كه وقتي وارد خونه مي‌شم يك دستش شربت و دست ديگه‌اش گل باشه و به استقبالم بياد.
گفت: تو منو بسون...من شربت خنك تو حلقت مي‌ريزم گل به پات!
بهش گفتم من مي‌خوام وقتي نعره مي‌زنم زنم جلوم بلرزه و دندوناش چيليك چيليك بخوره به هم
گفت: تو منو بسون...حرف هم كه بزني من جلوت مي‌لرزم!
بهش گفتم كه دوست دارم از راه كه مي‌رسم زنم پاهامو بذاره توي آب ولرم و ماساج بده
گفت: تو منو بسون...پاهاتو رو تخم چشام مي‌ذارم!
بهش گفتم: ...
گفت: تو منو بسون!
حيف كه اون زمان شروط ضمن عقد قرص و قايم نبود!!


******************


يقه منو گرفته كشون كشون مي‌بره تو طلا فروشي كه هديه بيستمين سالگرد ازدواج براش بخرم.
بهش مي‌گم : يكي از دوستان بلاگرم يك مطلب نوشته تو وبلاگش و تقديم كرده به خانمش
مي‌گه: غلط كرده اون با تو!! ( با عرض معذرت از آشپز باشي عزيز!)
مي‌گم: آخه كادو كه زوري نميشه
مي‌گه: حالا مي‌بينيم!!
انگشتر برليان را كه انگشتش كرد ديدم كه حق با او بوده!!


*******************


امروز بيستمين سالگرد ازدواج من است...چيزي از آن عشق در گذر زمان كم نشده اگرچه گاه بر آن عتيقه غباري نشسته است.

پي‌نوشت:

خدايش خير دهاد هر كه بتواند اين وبلاگ را بپينگاند!

اين بلاگ رولينگ اگر خراب است چرا براي همه خراب نيست؟...اينجا هم پارتي‌بازي!؟

پي پي نوشت!

عكس براي زيتون دير باور!

انگشتي براي چشيدن

يک اصفهانی برای خريد طالبی به يک ميوه فروشی رفت و دور از چشم ميوه فروش با انگشت قسمت​های نرم طالبی را سوراخ می​کرد و به دهان می​گذاشت تا شيرين​ترينش را انتخاب کند.
ميوه فروش متوجه شد و با عصبانيت از پشت صندوق داد کشيد:
آی عمو...چيکار می​کنی؟ خوشت مياد يکی صبح اول صبح به ماتحت تو انگشت فرو کنه!؟
اصفهانيه به سرعت جواب داد:
اگه برای چشيدن باشه چه اشکالی داره

دو چيز طيره عقل است...دومي


وبلاگ دكان است...
نيمه شب اگر دكان را باز كني...هر چه آواز سردهي و ديگران را به دكانت فرا بخواني، حراج كني و جنس خوب عرضه كني...مشتري نخواهي يافت!
الآن ظاهرا نيمه شب در وبلاگستان فرا رسيده است!
برويم بخوابيم...باز صبح خواهد شد.


پي‌نوشت1:


چند هفته است كه وبلاگستان را نيمه شب فرا رسيده است(عجب جمله پر ادبياتي!)
رخوت و سكوت بر آن مستولي ‌است.
مثل مجلس مهماني‌است كه مهمانها مشروبي مي‌خورند و گرم مي‌شوند و رقصي مي‌كنند و اثرش كه مي‌رود يكي يكي وامي‌روند.
آآآآآآآآآي... كجاست باده ناب!
نه انتخاباتي...نه دعوايي...نه فحش و فحش كاري...نه مفهوم سازي!!
همه دكانها بسته، دكانداران خسته، دلهاشان شكسته!
ديگر كبك كسي خروس نمي‌خواند و فرياد هل من مبارزي به گوش نمي‌رسد...سهل است كه نجواي براي شكستن سكوت هم شنيده نمي‌شود...
آسوده بخواب اي شهر مجازي...با روسپيانت...با گزمه‌هايت!


پي‌نوشت2:


در پاسخ به ني‌لبك عزيز در تعريف اسكيزوفرني گفته مي‌شود كه اين بيماران دچار گسست از واقعيت بيروني هستند و جزء اصلي بيماري آنها توهم است.
در همه بيماران اسكيزوفرن توهم ديده مي‌شود و توهم عبارت است از احساس تحريك بدون محرك بيروني.
في‌آلواقع افراد اسكيزوفرن يك دنياي دروني دارند كه قادر به تفكيك آن از دنياي واقعي نيستند و مثلا گفتاري را در دنياي درون خود مي‌شنوند كه آن را واقعي مي‌پندارند.
به نظر مي‌رسد كه بايد در ترمينولوژي اجتماعي ترمي با عنوان اسكيزوفرني وبلاگ نويسي اضافه شود!

Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes