اتوبیوگرافی...با دوغ، ریحان و نان اضافه

این پست را تقدیم می‌کنم به مامان غزل عزیز...بابت طلب معوقه‌اش!

از کلاس سوم دبستان هر جمعه پدرم دستم را می‌گرفت و به یک کتابفروشی می‌برد...دو کتاب برای من می‌خرید و یکی دو تا هم برای خودش...این ماجرا تا زمانی که انقلاب شد هر هفته تکرار می‌شد و به تدریج سطح کتابها بالاتر می‌رفت و از کتابهای داستان کودکانه کم‌کم به داستانهایی از جک لندن، عزیز نسین و چارلز دیکنز و سپس تاریخ جهان برای کودکان و ...رسید.

انقلاب اسلامی با سن بلوغ من همزمان بود و همزمانی این دو انقلاب درونی و بیرونی، مرا دگرگون کرد.

در خانه ما هیچگاه، حتی در بدترین شرایط اقتصادی منعی برای خرید کتاب نبود و به همین دلیل، پدرم علیرغم بی‌شعور و فریبکار خواندن شریعتی، مخالفتی با خرید مجموعه آثارش توسط من نکرد.

پس از خواندن و چند بار خواندن آثار شریعتی، آل احمد و مجموعه آثار مرتضی مطهری که توسط مدرسه به بهانه‌ای به من هدیه شده بود جذب مذهب شدم و به مطالعه تاریخ اسلام پرداختم.

سپس برای آنکه از سرچشمه نوشیده باشم به مطالعه قرآن و نهج‌البلاغه و نیز تفسیر قرآن طالقانی(پرتوی از قرآن) پرداختم.

همچنان که انقلاب به سالهای آخردهه پنجاه نزدیک می‌شد و با توجه به دور شدن از هیجانات انقلاب درونی و بیرونی کم‌کم ذائقه من عوض شد.

نیمی از دیوان حافظ و بسیاری از غزلیات دیوان شمس را حفظ کردم و در مجالس شعر خوانی و عرفانی پای ثابت بودم و با بزرگان بحث و جدل می‌کردم و نظراتم را به زعم خودم به کرسی می‌نشاندم.

در همین اثنا به گروهی از همکلاسی‌ها پیوستم که کوچکترین سنخیتی از نظر فکری با من نداشتند...همه پولدار و اهل خوشگذرانی و مهمانی و خلاصه کاملا دنیوی بودند...درست نقطه مقابل من که به دنبال تهذیب نفس و یافتن عرفان ناب بودم.

همنشینی با این دوستان که تا امروز هم کمابیش ادامه دارد مانع ‌بلندپروازی افکار و احساسات کنترل نشده من بود.

خدا کند که هیچکدام از آنها کاغذی را که من به تعداد آنان تکثیر کرده بودم و در آن متعهد شده بودم که "من ایران را تغییر خواهم داد" نگه نداشته باشند که سخت اسباب لودگی و انبساط خاطر آنان را فراهم خواهد کرد!

با این حال این همنشینی اگرچه مانع از مذهبی شدن و عارف گشتن من شد ولی درروند "دنبال کردن علوم انسانی" توسط من خللی پدید نیاورد و همانطور که قبلا نوشته بودم اگر اصرار مستبدانه پدرم نبود من بجای رفتن به دانشکده پزشکی سر از دانشکده علوم انسانی در می‌آوردم.

الغرض در دانشگاه هم میل بیش از اندازه و گاه بیمارگونه من به کتابخوانی ادامه داشت...فراموش نمی‌کنم که یک بار 72 ساعت متوالی به ضرب قهوه و دوش گرفتن های متعدد بیدار ماندم تا کتابی را به پایان برسانم...من به دنبال کشف حقیقت و یافتن راه رستگاری بودم!

ادامه دارد...


22 نظرات:

جالبه! انگار سرگذشت مشابهي داشته ايم!

آیا این سرگذشت خود شماست؟
بدون کم و کاست؟

آقای دکتر خیلی ممنون. شما که طلب خودتون را با یه کامنت بلند بالا داده بودین و ما دیگه چیزی از شما طلب نداشتیم ولی حالا می بینیم که به! هنوز دو سه تا پست بلند بالا دیگه طلب مونه. دیگه چی بهتر از این.... دکتر به این خوووووووش حسابی و خوش قولی نوبره والا. خیلی خوش خوشانم شد... مشتاقانه منتظر بقیه اش هستیم. باز هم ممنون...

الهه جان
این سرگذشت نسل ماست...رفتن تا ته کوچه‌ای بن بست و بازگشتن به نقطه آغاز
احمد جان...بدون کم و کاست که نه...مجبورم برای استتار گاهی زمانها و مکانها را تغییر دهم ولی به کلیت ماجرا آسیب نمی‌رسد.
مامان غزل عزیز
قابل شما را ندارد...
ناچیز است این تحفه ترا ولی بضاعت من همین است در دنیای حرف‌های بی‌پایان!

با عرض سلام و احترام به جناب حج گوشی دامت حفاظاتو! می بینیم که از رئیس جمهور محبوبمان الگو گرفته اید و شرح روزگار گذشته تان را برای عبرت گرفتن آیندگان ثبت می نمایید و ما را مستفیض می فرمایید! ؛)))... اگر از حال ما خواسته باشید ( که البته نخواسته اید ولی ما پر رو هستیم و خواسته یا نا خواسته حال خود را شرح می دهیم؛))) به لطف و مهرورزی مسئولین نا مسئول، فیلتر الهی شامل حال ما نیز گردید و ما را از عذاب الهی و دوزخ صد هزار ساله نجات داد (و خلاصه هاله نور رو همینطور داریم دور سرمون میبینیم شب و روز! ؛)) امید است که عبرت سایرین باشد. ؛))

سلام.اینها که نمی گفتید می دانستیم.کاملن از صحبت هایت مشخص است که چطور بوده سابقه ی فرهنگی ات.این را صمیمانه می گویم بدون کنایه.کیانوش از من خواسته که اینجا معذرت خواهی کنم که او و کسی دیگر را یکی گفته ام.در پاسخ که این فقط نظر من است لکن از کیانوش معذرت می خواهم نه بابت اینکه نظرم این است بلکه به این دلیل که نظرم او را آزرد.

خوش به احوالت گوشزد عزیز !
من برعکس بودم . پدرم بی سواد نبود ، اما با کتاب خواندن من مخالف بود . یادم هست یک بار یک مشت کتاب جیبی را ردیف کرده و قیمت ها را جمع زده بود ، و بعد داد می زد : من با سفنه ی کف دست پول دربیاورم و تو بروی این کاغذپاره ها را بخری ؟ ( راست می گفت : گرچه پاسبان بود ، اما اصل ِ برخورداری ما از کار کشاورزی اش بود ) - و من مانده بودم که چطور باید حالی اش کنم که همه ی این کتاب ها را تک به تک دزدیده ام ! می بخشید ، من آن روزگاران دست ِ کتاب دزدی ام حرف نداشت !!

شبی جان ...فیلتری بدجور
کامنت دانیت با فیلتر شکن هم باز نمیشه.
می خواستم برات میل بزنم و خبر بدم که دیدم می گی بدخبره!! منصرف شدم.
بعید می دانم که شماها عبرت پذیر باشید ...حالیا مشتی بر سندان می کوبم!
آراز جان
داستان مردی که نفسش را کشت را در 2 پست قبل به همین منظور گذاشتم...پیش نیاز این مطلب بود!
اما این پیشینه که می گویی از پیشانیت معلوم بود مال 25 سال قبل است و آنهم حداکثر یکی دو سال مذهبی شدن و تمام!
اگر سن و سالت قد بدهد و به یاد بیاوری تقریبا هیچکس از این موج انقلابی (مذهبی) شدن مصون نماند حتی امرای ارتش شاهنشاهی...
مهدی خان...ماجرا را ادامه که دادم ممکن است برایت جالب تر شود.

ثبتست بر جریده عالم دوام شما.....................

دکتر جان مگر ممکن است یادم نباشد آن دوران که شریعتی را در همه جا می خواندیم و خود من کتاب های مطهری را با گونی جابجا می کردم.نمی دانم خجالت بکشم یا نه ولی تمامشان را خواندم مطهری ها و حجازی ها و خمینی ها.شاید دلیلش همان غدقن بودن کتاب بود.هنوز هم همه شان را دارم البته خیلی متحجرانه همه را در گونی گذاشتم و ته انباری.در ضمن منظورم از پیشینه ات مذهبی بودن نبود اشاره بود به با سوادی و کتابخوانی شما.

قدغن!

جالب است آقای دکتر.... اگر اشتباه نکنم، سنين شانزده تا نوزده ساله‏گی احساسات مذهبی در جوانان اوج می‏گیرد. من هم تقريبن مشابه همين سير را داشتم، البته با تفاوت در شدت آن. ولی اين که چرا بعضی پس از اين اوج‏گيری مذهبی می‏مانند و بعضی عقل‏شان سرجای‏اش می‏آيد را درست نمی‏دانم!

سلام عرض شد.

خوبی حج گوشی جان؟ (به قول شبنم عزیزم)

والله اینا که می‌گی که به سن و سال من نمی‌خوره چون اون موقع که تو نوجوون بودی من هنوز بچه بودم ولی خوندن‌اش برام خالی از لذت نیست. :)

اهل و عیال‌ات رو از طرف من ماچ‌مالی کن و اگرم تقلا کردن و مقاومت بگو مأمورم.

حالا حقیقت رو یافتی؟
ما رو هم روشن کن دکتر

آراز خان مگر دنيا وارونه شده؟ اوني كه بايد معذرت بخواد كس ديگه است

سلام
واقعا این انقلاب به جوانان چه کرد ، چه تاثیری روی روح و روان آنها گذاشت … چند روز پیش ماهواره مصاحبه ای با آقای " جهانشاد جاوید" داشت . حساب کن طرف می گفت از آن طرف دنیا (آمریکا) که از 14 سالگی آنجا بوده به ایران می آید که در خدمت وطن باشد ، خدمت سربازی و اندیشه اسلامی و تا جایی می رود که اسمش را به " محمد جهانشاد جاوید" تغییر می دهد . حالا شما که خودت در این بحبوحه در ایران بودی جای خود داری !

مهدی جان، واسه همینه که می گن "اینگیلاب_ ما اینفیجار شد" دیگه!

دو روز است که دارم فکر می کنم که چگونه ادامه این پست را بنویسم که برایم خطرناک نباشد و هویت مرا آشکار نکند...
عجب غلطی کردیم ها!

gooshzad aziz
man nazari dar babe een mabahes nadaram choon khodam hanooz varede 15 salegi ham nashodam che berese be senni ke bekham een chiz ha ro tajrobe konam
hala man ye soal daram ke khahesh mikonam oono javab bedid
az nazare khodetoon hefz kardane nimi az divane hafez va...asari dar pishraftetoon dashte ? ya masalan agar 72 saat bidar mimoondid ye ketabe mortabet ba aiandatoon mikhoondid behtar bood ya enn kari ke alan kardid?
dar kol agar shoma rahe mamoolo maaghoolo rafte boodid dar kol be eenja miresidid ya na?

man tavanaiee balaiee dar parvaresh matlab nadaram va vazeh va sarih neveshtam age ye meghdar(?)neveshte be gofte haie gooroohe snni alef mikhore sharmandam:D(bekhoonid 1100D)

نگران نباش، با دو کلمه نوشتن هویتت آشکار نمی شه. سانسور هم که میتونی بکنی. میتونی خلاصه بگی اصلن.

مامان غزل عزیز
یکی دو کلمه نیست!
بیشتر قسمت های مهیجش بی شک کار را برای شناسایی من آسان می کند...مثلا اگر من بگویم که در فلان امتحان نفر اول شدم یا در فلان اداره یا سازمان دولتی فلان کار را کردم که مثل توپ صدا کرد ...فردا باید بروم زندان و برایم پتیشن جمع کنید!!
ولی به هر حال از سر و تهش می زنم و حسابم را کامل خواهم پرداخت افروز جان!

Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes