تمامی هفته گذشته من صرف تلاش نافرجام برای قانع کردن پانتی شد. تلاش نافرجامی که به من ثابت کرد که مشت کوبیدن بر در بسته و کورانه دویدن در سیاهی چقدر می توانند نومید کننده باشند.
بگذارید از اول شروع کنم.
پانتی(اسم مستعار است) یکی از منشی های من است که بیش از 2 سال است که پیش من کار می کند...دختری از خانواده ای مذهبی و چادری ولی با تعلقاتی مدرن و بدون اغراق سرشار از سرزندگی و نشاط.
کاملا از نظر کاری قابل اعتماد و مسئولیت پذیر و از نظر اجتماعی مهربان و ساده دل!
روز سه شنبه به اتاق من آمد و گفت می خواهم خبری بهتون بدم که خیلی ناراحت می شین.
گفتم: نکنه لیوانی چیزی شکسته ای!!؟
گفت: نخیر ...قصد دارم که از دوشنبه هفته آینده دیگه سر کار نیام...فکر کردم شوخی می کند و محل نگذاشتم!
یکی دو ساعت بعد مجددا ازش پرسیدم: جدی می گی؟...چرا؟
جواب داد: مامانم می گه دیگه نرو!!
گفتم: حرف بیخود نزن...مامانت اگه می خواست بگه تو این دو سال می گفت...از من اصرار و از او انکار!
آخر شب مجبور شدم برای فرونشاندن حس فضولیم به روش ناروای "یک دستی" زدن رو بیاورم و خلاصه آنچه از سایر کارمند ها به دست آوردم این بود که:
پانتی در 9 ماه گذشته با پسری دوست شده است و قرار ازدواج گذاشته اند.
پسر از یک خانواده معمولی است...شغلش برقکار است و تحصیلاتش دیپلمه است.
در این مدت اگرچه یکبار یک خواستگار بسیار بهتر (مهندس و از خانواده بهتر) داشته است ولی به قول خودش به خاطر آنکه در حق او نامردی نکرده باشد به آنها جواب رد داده است.
سه ماه قبل، پسر از پانتی می خواهد که در پارک با پدرش ملاقات کند.
در آن ملاقات پدر خیلی از پانتی تعریف می کند و از جمله می گوید که چرا تو باید زحمت بکشی و کار کنی...تو باید خانم خانه باشی...چشم پسرم کور ...باید کار کند و بیاورد و به تو بدهد و تو خرج کنی... و از او می خواهد که با آنها در یک خانه زندگی کند و دیگر هم سر کار نرود.
یک ماه بعد به خواستگاری پانتی می روند...پدر و مادر پانتی با توجه به خواست او موافقت مشروط می کنند که چند ماهی نامزد باشند و در صورتی که توافق اخلاقی موجود بود رسما عقد کنند.
از روز بعد از خواستگاری فشار نامحسوس پسر و خانواده اش در قالب خیرخواهی به پانتی افزایش می یابد که دیگر سر کار نرو...آن حقوقی را که از آنجا می گیری خودمان به تو می دهیم...با دوستان سابقت قطع رابطه کن...هر جا خواستی بری با تاکسی نرو خودم می رسانمت...اینها همه جملات دو پهلویی است که همزمان بوی مهربانی و بددلی می دهد.
کار که بالا گرفت، پانتی تسلیم شد و به من گفت که دیگر سر کار نمی آید.
از چهارشنبه در چند نوبت با او حرف زدم و چون قصد داشتم که همکارانش را به اصطلاح خراب نکنم و خبرچین جلوه ندهم فقط توانستم بگویم که من می دانم که پای نامزدی در میان است که او از تو خواسته است که سر کار نروی و او هم پذیرفت که ماجرا همین است .
پس از آن با هر زبانی که بلد بودم...با مهربانی از او خواستم که قدر خودش را بداند، با واقعگرایی از او خواستم که به استقلال اقتصادی بیندیشد، با دلسوزی یادآوری کردم که برایش نگرانم، می ترسم که گرفتار مردمان شکاک و بددلی شده باشی که عاشق شادی و سرزندگی تو شده اند ولی پس از تصاحب تو ابتدا همین سرزندگیت را از بین ببرند...گفتم که بجای آنکه تو عشق خود را به او ثابت کنی او عشق خود را به تو ثابت کند...با بیرحمی به او گفتم که روی دیگر این سکه"بانوی خانه" همانا "کلفت خانه" است...فریب کلمات را نخور!...حتی خانمم به او زنگ زد ولی نتوانست قانعش کند...دریغ از مشت من و سندان او!
دیشب خداحافظی کرد و با گریه رفت...امروز جایش خالی بود...خیلی خالی.
آیا شما حاضرید به خاطر همسرتان، همسر احتمالیتان، دست از کار و استقلال اقتصادی خود بردارید؟