چند شب پیش در شلوغ ترین ساعات مطب به یک باره در سالن انتظار سر و صدایی به پا شد و بی اعتنا به فریادهای منشی من که "صبر کنید...داخل نروید...بیمار داخل اتاق است" در اتاق باز شد و دو مرد جوان زنی نیمه بیهوش را در حالی که زیر بغل و پاهایش را گرفته بودند داخل آوردند و در حالی که سراسیمه می گفتند : "دکتر کمک کن داره می میره" او را روی تخت معاینه خواباندند.
بیماری که در اتاق بود با مشاهده این وضعیت بیرون رفت و من هم دو مرد همراه را از اتاق بیرون کردم و مادر بیمار را به داخل فراخواندم.
بعد از معاینه و اخذ شرح حال متوجه شدم که بیمار مشکل مهم و اورژانسی ندارد و با خوشرویی (بخوانید سیاست) از او پرسیدم که برای چه این قدر شلوغش کرده ای.
مادر بیمار که کم کم احساس صمیمیت کرده بود با نیشخند ظفرآلودی گفت که دو ساعت قبل برای نوبت گرفتن آمدیم و منشی تان گفت که برای امروز نوبت ندارید...ما هم عجله داشتیم و به برادرانش گفتم که این فیلم را بازی کنند تا بدون نوبت و فوری ویزیت شویم...برا شوما هم که فرقی نیمی کونه...پولدونو می سونین.
از کلکی که خورده بودم حرصم گرفته بود اما وقت برایش گذاشته بودم و دیدم که اگر بخواهم لجبازی کنم و بیرونش کنم هم وقت بیشتری باید صرف کنم و هم اعصابم بیشتر خورد می شود و هم آن دو برادر قلچماقش سر و صدا راه می اندازند و هم بدتر از همه مجبور می شوم که ویزیتش را پس بدهم!!
بنابراین با دو سه جمله مبنی بر اینکه کارتان صحیح نبوده و چه و چه ...مرخص شان کردم و رفتند.
نیم ساعت بعد دوباره در صحنه مشابهی این بارزن 60 ساله ای را که البته از قبل نوبت گرفته بود با چهار همراه و با صندلی چرخدار وارد کردند.
از همراهانش خواستم که او را روی تخت معاینه بخوابانند.
بیمار مرتب فریاد می کشید و اجازه نمی داد که کسی دست به او بزند و با بی ادبی هر چه تمام تر درخواست های محبت آمیز همراهانش (دو پسر و یک دختر به همراه شوهر) را برای آنکه به او کمک کنند روی تخت معاینه بخوابد رد می کرد و به آنها ناسزا می گفت.
پنج شش دقیقه گذشت و همه مستاصل شده بودند.
من نگاهی سرسری به پرونده پزشکیش انداختم و در یکی از صفحات دیدم که پزشکی برای او ساییدگی مفاصل را ذکر کرده است.
با توجه به وقت تلف شده و هیاهوی اعصاب خرد کن بیمار و بی ادبی هایش و نیز با توجه به اینکه میزان شکوه و شکایتش نسبت به نوع بیماری بسیار اغراق آمیز می نمود...و نیز با یادآوری بیمار فوق الذکر به همراهانش گفتم که مشکل مهمی ندارد...خودش را کمی لوس کرده ...و همراهان هم از خدا خواسته و بدون توجه به فریادها و دشنام ها و نفرین های مادرشان او را بلند کردند و روی تخت معاینه خواباندند.
پدر خانواده هم که معلوم بود کاسه صبرش از دست همسرش لبریز شده است با لحنی که معلوم بود هفته هاست دنبال تایید غلو آمیز بودن رفتار همسرش از زبان یک متخصص بوده و اینک به آن نائل شده است رو به بچه ها کرد و گفت:
نگفتم چیزیش نیست و بچه ها هم که از مراقبت شبانه روزی از چنین مادر قدر ناشناسی خسته شده بودند سری به نشانه موافقت با پدر تکان دادند.
در این میانه اما ...من متوجه شدم که بیمار دارد از شدت درد اشک می ریزد و این با رفتار نمایش گرانه و غلوآمیزی که معمولا پیرزنان با بیماری های خود دارند همخوانی ندارد...چرا که آنها معمولا داد و بیداد می کنند و نفرین و ناله ولی از اشک وگریه واقعی خبری نیست.
با تردید برگشتم و پرونده را دقیق تر نگاه کردم و پس از معاینه و مطالعه دقیق تر پرونده بهاین نتیجه رسیدم که بیمار دچار ساییدگی مفصلی نیست بلکه به مولتیپل میلوما مبتلاست که یکی از دردناک ترین سرطان های جنرالیزه استخوانی است...
این بار با احتیاط بسیار زیاد بیمار را روی صندلی چرخدار منتقل کردیم و خودش هم شاید از ترس تکرار اتهام تمارض و غلو واغراق کمتر بی قراری کرد و از اتاق خارج رفت.
نمی دانید با چه میزان شرمندگی برای خانواده اش توضیح دادم که مسئله چیست و چقدر این میزان درد حقیقی بوده است...
آیا فکر می کنید که اگر شما به جای من بودید رفتارتان با بیمار اول چگونه بود؟...با بیمار دوم چگونه؟
لطفا سن و جنس و محل اقامت خود را بنویسید.(ایران یا خارج از ایران)
پی نوشت:
تا چند سال پیش روش تشخیص تمارض به خصوص در سربازخانه ها این بود که به متمارض آب مقطر تزریق می کردند و به او می گفتند که یک مسکن قوی (مثلا مورفین) به تو تزریق کرده ایم و اگر بیمار بعد از چند دقیقه آرام می شد نتیجه می گرفتند که بیمار تمارض کرده است.
این اصل آنقدر پذیرفته شده بود که حتی نیازی به آزمودن آن احساس نمی شد و بسیار سربازانی که به این دلیل متمارض شناخته شدند و مجازات گردیدند.
در دهه هشتاد میلادی و پس از کشف آندورفین ها ( که مرفین های درون زای سیستم اعصاب مرکزی هستند) گروهی از دانشمندان دست به آزمایشی زدند و به کسانی که مبتلا به درد شدید بودند آب مقطر زدند و کسانی را که دردشان به این طریق تسکین یافته بود جدا کردند.
به این دسته از بیماران آمپول نالوکسان که یک ضد مورفین است تزریق نمودند و درد آنها با شدت قبل برگشت.
آنها نتیجه گرفتند که تسکین درد آنها به دلیل ترشح آندورفین درون زا متعاقب تزریق آب مقطر بوده است و نه تمارض!
این مثال نشان می دهد که گاه چقدر می تواند حقیقت دور از دست باشد در حالی که ما گمان می کنیم در دستان ماست.
موقعی که شما راجع به این قضیه قضاوت می کنید از دید بیمار و از دید کسی که هرگز پزشک نبوده است همه حق را به بیمار (که می تواند خود شما باشد) می دهید بدون آنکه اصلا موقعیت پزشک را درک کنید.
موقعی که شما به داوری رفتار من با بیمار می پردازید و آن را محکوم می کنید و ناپسند می شمرید من هم درست در همان زماندر این گوشه دنیا درباره عکس العمل شما و علت این نوع قضاوت شما قضاوت می کنم و اصولا عنوان قضاوت برای این نوشته ها فقط به این سبب انتخاب نشده است که شما را به داوری راجع به خودم دعوت کنم بلکه بیشتر به این سبب این عنوان را انتخاب کرده ام که راجع به قضاوت های شما قضاوت کنم.
چرا یک نفر از کامنت گذاران عزیز به رفتار نامناسب بیمار دوم، درشت گویی و ناسزا سرایی او اشاره نمی کند.
رفتاری که باعث شده است شوهر و حتی فرزندان و مخصوصا دختر او نسبت به مادرشان کلافه شوند و دنبال فرصتی بگردند که به او ثابت کنند که حاضر و قادر به ادامه این وضعیت نیستند.
و چرا کسی به شباهت رفتار بیمار اول و دوم اشاره نمی کند و آن اینکه اگرچه مولتیپل میلوما بیماری بسیار دردناکی است ولی رفتار و گفتار بیمار هم اغراق گونه بوده است...چرا که هنگام انتقال او از تخت به صندلی چرخدار، اگرچه این کار با احتیاط بیشتری صورت گرفت، اما دیگر از آن ناسزاها و کولی گری ها خبری نبود .
و نیز می خواهم بدانم که چرا شما به عنوان بیماران گاه به گاه به پزشکتان دید انسانی ندارید؟
چون ویزیتی پرداخته اید (مثل بیمار اول) خود را محق می دانید که به شعور او توهین کنید و سرش را کلاه بگذارید و به یادش بیاورید که در ازای این رفتار پولش را پرداخته اید.
و یا چون بیمار دوم او را موظف می دانید که مدتها منتظر بماند تا شاید شما که درد دارید راضی بشوید که توسط دیگران بر روی تخت معاینه قرار بگیرید و او هم حق هیچ اظهار شکایتی ندارد برای اینکه پزشک است و باید به ساز دل بیمار برقصد.
به جرات می توانم بگویم که نیمی از بیماران را بعد از اتمام معاینه به زور از اتاق بیرون می کنم...بدون در نظر گرفتن دیگر بیماران در سالن پس از اتمام کارشان هم چنان در اتاق می مانند و حرف های نامربوط می زنند گویی که هر دوی ما کاملا بیکاریم و من باید با رعایت ادب تمام مستمع صحبت های پایان ناپذیر و بی ربط آنها باشم.
و به عنوان حرف آخر...تا کی من باید به عنوان یک پزشک در معرض این شوخی مبتذل باشم که در برابر پرسش "چه مشکلی دارید یا برای چه مشکلی مراجعه کرده اید" پاسخ به راستی تهوع آور "شما دکترین...شما بگین مشکل من چیه!"را بشنوم.
ما هم به عنوان پزشک انسانیم و آزرده و فرسوده و خسته می شویم...چگونه شما به عنوان بیمار موقعیت ما را درک نمی کنید؟
لینک در بالاترین