انتخاب

ما همیشه بین دروغگوها و راستگوها، دروغگوها را انتخاب کردیم.
پی نوشت:
ظاهرا توضیح لازم است:

ما=من، تو و او

همیشه= گذشته، حال و احتمالا آینده

بین= وسط...میان

دروغگو= آن که عامدانه تمام یا قسمتی از حقیقت را نهان می کند

راستگو= آن که آن چه از حقیقت می داند بدون پروا، چشمداشت یا ملاحظه ای بیان می کند.

انتخاب= گزینش بدون اجبار...گزینش از روی میل

پی نوشت دوم:


گوشزد جان با این گزاره نمی توانم موافق باشم چرا که :

1-میخواهم بین این سخن تو و سخن ضد آن و سخن هایی نه مانند آن، تو را انتخاب نکنم که دروغگوی من نباشی.

2- این گزاره گویی میخواهد به ما بگوید که "ما" همیشه قدرت تشخیص بین راست و دروغ را داریم و پس از این تشخیص است که از روی میل "دروغ" را انتخاب میکنیم.

3-تعاریف تو از راستگو و دروغگو را درست نمیدانم.برای کسی که میرود پیش جن گیر تا جن اش را بگیرد، جن چیز دروغی نیست برای او عین حقیقت است اما حقیقت او دروغ توست. همچنان که حقیقت تو دروغ دیگری میباشد.

4- حقیقت مطلقی، قابل شناخت نیست. هر کسی بخشی از واقعیت را میبیند و نه تما آن را اینست که هیچکس راستگو نیست، راست و حقیقت من، فقط مختص منست. و چون کاملا عین واقعیت نیست حامل بخشی از دروغ نیز میباشد. راست و دروغ در هم تنیده اند.


از کامنت بهرام


بهرام جان

من می گویم بهرام زیباست و قسمتی از حقیقت را می گویم.

فلانی می گوید بهرام زشت رو است و او هم قسمتی از حقیقت را می گوید.

تو حرف مرا می پذیری ...نه به دلیل قسمتی از حقیقت که عیان کرده ام...بل به دلیل قسمتی از حقیقت که نهان نموده ام.

به عبارت دیگر من و فلانی هر یک هم راستگو و هم دروغگوییم ولی تو قسمتی از حقیقت را که من نهان کرده ام و فلانی بیان کرده است نمی پذیری و در صدد پذیرش قسمت مقبول واقعیت بر می آیی که تو را آرامش و اعتماد به نفس می بخشد.

مثال واضحش ملت ایران (و البته اکثریت آن ها) هستند.

تاریخ ایران پر است از قسمتهای شرم آور و حقیرانه و در مقابل نقاط افتخار آمیز نیز دارد.

ملت ایران در برابر هر کس که بخواهد قسمت های شرم آور را حتی برای عبرت گرفتن بازگو کند جبهه می گیرد و خشمگین می شود.

هر کس بخواهد با مدرک و سند جایگاه کشور ایران را در بین سایر ملل یادآور شود نمک بر زخمی می پاشد که به عمد فراموش شده است.

دروغ تسکین بخش و دروغگو امید دهنده است.


سرقت تابناک!

دوستان فراوانی به مطلب "ماهی به عنوان طعمه" من لینک داده اند که از آنان سپاسگزارم.
اما در این میانه سایت تابناک به مدیریت محسن رضایی در یک سرقت آشکار آن را از قول یکی از بینندگان خودش چاپ کرده است!
این که مدیران این سایت خوفناک خود را مجاز ببینند که مال کافر و مسلمان را مالک شود البته عجب نیست...عجب از وبلاگ نویس درویش لاقبایی است که از این سرقت درعجب باشد!
پی نوشت:
سایت تابناک پس از درج این اعتراضیه بلافاصله نشانی وبلاگ مرا در پایین مطلب درج کرد و سپس هم برای رفع و رجوع این مطلب مقدمه کذایی را که حذف کرد و به جای آن نوشت:
نويسنده وبلاگ «گوشزد» ماجراي خريدن يك ماهي را در بيمارستان از پيرمردي چنين شرح مي‌دهد:
ادیتور محترم سایت بازتاب بهتر بود که حداقل یک بارمطلب را می خواند که اولا آن را در بیمارستان نمی پنداشت و ثانیا ماهی فروش را که در متن "میانسال" ذکر شده پیر نمی کرد!
اما قسمت جالب قضیه در خط آخر است:
چند روز بعد متوجه شدم که ماجراي مشابهي براي تعدادي از همکارانم رخ داده است و ظاهرا آن مرد رشتي يک وانت ماهي به اصفهان آورده و به پزشکان سبزوار فروخته است!
ممکن است برخی رفتار مرا مچ گیری و زیاده سخت گیرانه بدانند اما واقعیت این است که صرف نظر کردن از رفتار غیر حرفه ای سایتی که خود را حرفه ای و همپای خبرگزاری ها می داند سبب اشاعه پایمال شدن حقوق معنوی می گردد و جایز نیست.

استانبول




پی نوشت:

از استانبول تا جزیره بیوک آدا یک ساعت و نیم راه است که با قایق های بزرگ باید پیمود.

در طول مسیر مرغان دریایی به دنبال قایقند و مسافران با خرده های نان و بیسکویت از آنها پذیرایی می کنند.

در جزیره با کالسکه یک دور کامل می گردی که بسیار مفرح و زیباست.

وقت نهار رستوران های ساحلی که البته نسبت به کیفیت خود گران قیمت هستند با یکی دو کلمه فارسی که آموخته اند شما را به داخل فرامی خوانند.

استانبول را شهر هفت تپه هم می نامند چرا که بر فراز هفت تپه در دو طرف دریای مرمره واقع است و این حالت سبب شده است که در مناطق متعددی از شهر بتوانی بر شهر مشرف باشی و کل شهر را ببینی.

خیابان استقلال در بیشتر ساعات شبانه روز مملو از جمعیت است...اغذیه فروش های متعدد و دیسکوهای شبانه علت این ام هستند.
مجسمه آتا ترک و رضا شاه هم در میدان تقسیم جالب است.

مساجد متعددی در استانبول وجود دارد که بسیاری از آنها از جمله مسجد ایاصوفیه قبلا کلیسا بوده و بعد تغییر کاربری! داده اند و البته من داخل هیچکدام نرفتم و به همان نگاه بیرونی بسنده کردم.

از بارقه های جوانی

-1 یادم نمی آید که در زندگیم هیچگاه به این اندازه کارهایم رو به راه بوده باشد...خانواده خوب، وضع مالی مناسب، سلامت رو به راه و موفقیت در به دست آوردن هر آن چه به دنبالش بوده ام...


اما همچنین به یاد نمی آورم که هیچگاه تا بدین حد ناشاد بوده باشم...در مطب با همه بد اخلاقم...در زندگی شخصی دیگر در مهمانی های دوره ای شرکت نمی کنم...بی حوصله ام به شدت و بی انگیزه!


دوستانم عقیده دارند دارم یائسه می شوم و به شوخی می پرسند: گُر نمی گیری!!؟


همیشه در دوره های خوش زندگی یادآوری اینکه این خوشی گذراست، زهر به کامم می کند...اکنون چرا نباید با به یاد آوردن اینکه این ناخوشی هم گذراست از این تلخی و ناگواری کاسته شود؟



-2مطب شلوغ است و هر روز دعوایی در آن داریم...پریروز در حالی که بنا بود دیگر نوبت ندهیم منشی آمد و گفت پدر و مادر نوزادی بسیار نگرانند و خواهش می کنند که او را هم ببینی...یک بیمار بد حال و یک بیمار که از راه دور آمده بود و یک بیمار که یکی از همکاران به خاطرش تماس گرفته بود هم به همین ترتیب اضافه شدند...منشی مجددا آمد و گفت یک آقایی هم هست که اصرار دارد که امشب ویزیت شود...با خستگی گفتم: غیر ممکن است دو سه بار رفت و آمد و من گفتم که برای امشب دیگر نمی توانم.


منشی برگشت و گفت آن آقا می گوید من تا آخر وقت می نشینم و من هم با قاطعیت گفتم که الآن ساعت ۶ بعدازظهر است و من او را نخواهم دید...توانش را ندارم.


تا ساعت ۹ شب هر بار که منشی وارد می شد از او می خواستم که به آن آقا توضیح بدهد که من چهار بیمار اضافه پذیرش کرده ام و او را ویزیت نخواهم کرد...بیمار هم با متانت و آرامش گوش می داد و می گفت: من در هر حال نشسته ام.


آخرین بیمار را که ویزیت کردم از منشی خواستم که حساب و کتاب را در حالی که هنوز مریض از اتاق خارج نشده بیاورد و رو÷وشم را هم عوض کردم و همراه با منشی و بیمار آخرین در حالی که چراغهای اتاق را خاموش کرده بودم ار در خارج شدم که آن آقا جلو آمد و خیلی محترمانه خواهش کرد که او را هم ویزیت کنم.


برایش توضیح دادم که نه تنها بسیار خسته ام بلکه به صلاح خودش هم نیست که در این شرایط او را ویزیت کنم.


مجددا اصرار کرد و گفت که سه ساعت است نشسته ام و من هم در پاسخ گفتم که از همان اول هم گفتم که نمی توانم ویزیت کنم و با این حال اگر بخواهی من می توانم که فردا صبح یک ربع ساعت زودتر بیایم و قبل از سایر بیماران شما را ببینم.


از او اصرار و از من انکار...به یکباره لحن مودبانه اش تبدیل شد به یک لحن چارواداری و فحاشانه: مرتیکه بی شعور احمق...سه ساعته که اینجا نشستم...مگه دکتر قحطیه که من باید به تو ا لتماس کنم خاک بر سرت! ...و رفت


دیشب هم در میان غلغله و شلوغی بیش از حد بیماران منشی آمد و گفت یک خانم دکتر آمده است و نوبت می خواهد...علیرغم اینکه نوبت نمی دادیم گفتم به ایشان بگو که اگر می خواهد تا آخر وقت بنشیند تا ویزیتش کنم.


چند دقیقه بعد برگشت و گفت آقای فلانی آمده است...گفتم به او هم نوبت بده برای بعد از خانم دکتر.


چند دقیقه بعد آمد و گفت یک آقایی با خانمش آمده و می گوید که اگر اسم مرا به دکتر بگویی همین الآن مرا به داخل راه می دهد...اسمش را گفت...مسئول آسانسور ساختمانمان بود.


گفتم عذر خواهی کن و بگو که با وجودی که نوبت برای امشب نمی دهیم ولی در صورتی که مایل باشید ساعت 9 شب می توانم ویزیتتان کنم و یا اینکه فردا صبح قبل از وقت مقرر می آیم و می بینمتان.


ساعت 5 بعد از ظهر بود و قبول کرد که تا آخر وقت بنشیند... هر نیم ساعت یک بار بلند می شد و می پرسید: پس نوبت من نمی شود؟ هر کسی که از گرد راه می رسد داخل مطب می رود و من باید اینجا بنشینم...هر چه منشی توضیح می داد که اینها وقت گرفته اند و دفتر پذیرش بیماران را نشانش می داد قبول نمی کرد.


حدود ساعت 8 شب یک باره به منشی گفت ویزیتم را پس بدهید من می خواهم بروم...منشی هم ویزیتش را پس داد و او که انتظار نداشت که ویزیتش را پس بدهند یک باره جوش آورد و با پرخاشگری شروع به فحاشی به منشی کرد.


منشی من هم که تا آن زمان آرام بود به ناگهان عنان اختیار از دست داد و با شدت هر چه تمام تر به فحاشی پرداخت...من هم داخل اتاق قایم شده بودم!


خلاصه بعد از ده دقیقه فحش و فحش کاری آسانسوری ساختمانمان رفت...خدا آخر و عاقبتمان را به خیر کند...فعلا که با پله بالا و پایین می روم!


-3چند روز قبل به یکی از وبلاگ ها سر زدم و دیدم که لینک مرا برداشته است...راستش را بخواهید تا ظهر کمی فکرم را مشغول کرده بود و بفهمی نفهمی ناراحت شده بودم...اما ظهر با یاد آوری اینکه "این ناراحتی، به واسطه جوانی است" از اینکه بارقه هایی از جوانی هنوز هم در وجود من می درخشد به وجد آمدم!

پی نوشت:

4- در سالن انتظار مطب چند جا تابلویی نصب کرده ام با این مضمون که قبل از ورود به اتاق پزشک موبایل خود را خاموش کنید ولی تقریبا هیچکس رعایت نمی کند.

با این حال اگر حین معاینه موبایلشان زنگ بزند با یک عذرخواهی کوتاه آن را خاموش می کنند هر چند گاهی مجبورند که از روی تخت معاینه برخیزند و تا آن طرف اتاق بروند و از داخل کیف خود موبایل را پیدا کنند و آن را خاموش کنند.

چند روز پیش مردی مراجعه کرد و پس از صحبت های مقدماتی روی تخت معاینه خوابید.

هنوز چند لحظه نگذشته بود که موبایلش که روی میز گذاشته بود زنگ زد.

بدون آنکه از من بپرسد یا اجازه بگیرد دست مرا کنار زد و از روی تخت بلند شد و به سراغ موبایل رفت.

به او گفتم که لطفا موبایلتان را خاموش کنید و برگردید بخوابید تا معاینه را تمام کنم...گفت شما اجازه بفرمایید! و موبایل را روشن کرد و شروع به صحبت کرد!

الو...حسن...چیطوری...چه خبر ...بچه ها خوبن؟چیکارا می کونی...کوجای پیدات نیس...دیشب نبودی رفتیم خونه ممد.

من دوباره به او گفتم آقای محترم موبایلتان را خاموش کنید و او توجهی نکرد...دو سه دقیقه تحمل کردم و دست آخر زنگ زدم و منشی را فراخواندم و به او گفتم که مریض بعدی را به داخل بفرست و ایشان هر وقت مکالمه اش تمام شد به اتاق برگردد.

مریض بعدی وارد شد و او همچنان که مکالمه می کرد بدون توجه روی صندلی نشسته بود.

از او خواستم که بیرون برود و هر وقت مکالمه اش تمام شد برگردد...محل نگذاشت.

بالاخره پس از سه چهار بار تذکر به حسن گف که در مطب دکتر گیر افتاده است و از او خداحافظی کرد.

من که کفری شده بودم گفتم که بیرون بروید و بعد از این مریض برگردید.

پرسید: برا چی چی؟...مگه چیطو شده س؟...فقط هولی پولا را تند تند بسونی...

از من اصرار و از او انکار...سرانجام گفت...مگه دکتر قحطس...پولام رو پس بده میرم جای دیگه.

پولهاش رو پس دادم و رفت.

یک ساعت بعد منشی آمد و گفت برگشته و می خواد که ویزیتش کنین...گفتم دوباره باید بشینه در نوبت و قبل از ورود به اتاق هم باید موبایلش را چک کنی که خاموش باشه.

قبول کرد و نشست ودر سکوت کامل و نگاههای شرربار!! ویزیت شد و رفت.

5- پهنای بن بست ما گنجایش دو ماشین را در کنار هم دارد و اگر ماشین ها کوچک باشند به زور سه ماشین از کنار هم می گذرند.

چند شب پیش از سر کار که بر می گشتم دیدم که دو ماشین در دو طرف کوچه پارک کرده اند و خانمی از ته کوچه می خواهد عقب عقب از بین این دو ماشین خارج شود و گیر کرده است.

آقایی هم ایستاده بود و به او فرمان می داد در حالی که عبور ماشین زن از بین دو ماشین پارک شده غیر ممکن بود.

من که رسیدم چند دقیقه ای ایستادم که ببینم چه می شود و عاقبت گفتم باید زنگ در خانه ها بزنیم و راننده این اتوموبیل ها را پیدا کنیم و از آنها بخواهیم که اتوموبیلشان را پشت سر هم پارک کنند و نه کنار هم!

بحث که به اینجا رسید همان آقایی که تا آن وقت داشت به خانم فرمان می داد با وقاحت کلید ماشینش را از جیب در آورد و در برابر دیدگان حیرت زده من و آن خانم یکی از ماشین ها را روشن کرد و پشت آن ماشین دیگر پارک کرد.

فریاد خانم راننده بلند شد که مرد حسابی ده دقیقه است که اینجا عقب و جلو می روم و اصلا به روی خودت نمی آوری که را کوچه را مسدود کرده ای و آن آقا هم با بی اعتنایی می گفت حالا مگه چطور شده...گفتم شاید رد بشی!

لینک در بالاترین

ماهی به عنوان طعمه!

چند شب پیش در میان مریض ها منشی ام وارد شد گفت یک آقایی که ماهی بزرگی در دست دارد آمده است و می خواهد شما را ملاقات کند.


یک مرد میانسال با یک لهجه شدید رشتی وارد شد و در حالی که یک ماهی حدودا ده کیلویی دریک کیسه نایلون بزرگ در دستش بود و شروع کرد به تشکر کردن که من عموی فلان کس هستم و شما جان او را نجات دادی و خلاصه این ماهی تحفه ناقابلی است و ...


هر چه فکر کردم "فلان کس" را به یاد نیاوردم ولی ماهی را گرفتم و از او تشکر کردم.


شب ماهی را به خانه بردم و زنم شروع به غرغر کرد که من ماهی پاک نمی کنم! خودمتا نصف شب نشستم و ماهی را تمیز کردم و قطعه قطعه نموده و در فریزر گذاشتم.


فردا عصر وارد مطب که شدم دیدم همان مرد رشتی ایستاده است و بسیار مضطرب است.


تا مرا دید به طرفم دوید و گفت آقای دکتر دستم به دامنت...ماهی را پس بده...من باید این ماهی را به فلان دکتر بدهم اشتباهی به شما دادم...چرا شما به من نگفتی که آن دکتر نیستی و برادرزاده مرا نمی شناسی؟


من که در سالن و جلوی سایر بیماران یکه خورده بودم با دستپاچگی گفتم که ماهی ات الآن در فریزر خانه ماست.


او هم با ناراحتی گفت: پس پولش را بدهید تا برای دکترش یک ماهی دیگر بخرم.


و من با شرمساری هفتاد هزار تومان به او پرداختم.


چند روز بعد متوجه شدم که ماجرای مشابهی برای تعدادی از همکارانم رخ داده است و ظاهرا آن مرد رشتی یک وانت ماهی به اصفهان آورده و به پزشکان اصفهانی انداخته است!


پی نوشت:


حالا که ظاهرا بحث زرنگی کردن من و کنف شدن متعاقب آن موجب انبساط خاطر شما را فراهم کرده است و دلتان را خنک و لبتان را خندان نموده ذکر این ماجرا را هم بی مناسبت نمی دانم!


دو سال پیش در فرودگاه دوبی موقع چک پاسپورت به یک صف بسیار طولانی خوردم.


چند دقیقه ای که گذشت باجه کناری باز شد و مامور مربوطه اشاره کرد که تعدادی از مسافران به او مراجعه کنند.


از پشت سر من همه شتابان بر گشتند تا به لاین کناری بروند و من هم که دیدم صف کناری الآن به همین شلوغی می شود علیرغم مخالفت عیال از همان جا که بودم نشستم تا از زیر طناب به صف مقابل بروم و جلوی صف قرار بگیرم.


چشمتان روز بد نبیند...خم شدن ناگهانی همان و جر خوردن خشتک مبارک از زیر زیپ تا محل کمر بند همان!!!


شورت قرمز رنگ من ا ز لای شکاف خشتک بیرون افتاده بود و من در زیر بار نگاه برادران عرب مسلمان نمی دانستم چه غلطی بکنم.


خوشبختانه عیال با درایت ذاتی اش از من خواست که پیراهنم را روی شلوار بیندازم و ماجرا را تا حد امکان بپوشانم!!


 

Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes