حرف آخر در هنگام اختلاف نظر

چند وقتی است ‌که به سبب مشغولیت چیزی ننوشته‌ام.

اتاق‌های خانه را تغییر دکوراسیون می‌دادیم...پارکت، کاغذ دیواری، فرش، پرده و لوسترها را عوض یا اضافه کردیم و برای اتاق پسرها نجاری به خانه آوردیم که یک دیوار را به طور کامل قفسه بندی کند و تخت و کمد لباس و کتابخانه و ویترین در آن بسازد.


تقریبا کار تمام شده بود که بر سر رنگ کشو‌ها بین من و پسر بزرگم اختلاف نظر پیش آمد.


نجار می‌گفت که رنگ مورد نظر پسر فعلا موجود نیست ولی تا یک هفته دیگر می‌رسد ولی رنگ مورد نظر من موجود بود و وقفه‌ای در کار نیمه تمام پیش نمی‌آورد.


هر چه با زبان خوش به گوشش خواندم که قول این نجارها قول نیست و همانطور که الآن دو ماه تاخیر کرده است باز هم یک ماه ما را سر کار می‌گذارد و خانه همین طور مثل بازار شام درهم ریخته و نامنظم باقی می‌ماند به خرجش نمی‌رفت و مرتب می‌گفت:

اون رنگی که تو می‌گی خیلی زشته...خیلی خیلی اتاقم رو بی‌ریخت می‌کنه.

گفتم:اولا اون رنگی که من می‌گم سیر و روشن یک رنگ است و خیلی هم شیک است و ثانیا فعلا موجود است.

گفت: من اگر اینکار را بکنی پایم را در این اتاق نخواهم گذاشت.

بلافاصله به نجار زنگ زدم و نظر خودم را به عنوان تصمیم نهایی به او اعلام کردم...

تلفن را که قطع کردم پسرک برافروخته و عصبانی شروع به داد و بیداد کرد: خیلی مستبد و دیکتاتوری...خیلی خودخواه و زورگویی...پدرت به تو زور می‌گفته تو هم حالا داری به من زور می‌گی...تو وبلاگت ادای روشنفکرا رو در میاری و همه‌ش از دموکراسی می‌گی ولی در عمل هیچ اعتقادی نه به روشنفکری داری و نه به دموکراسی.

زنم هم اگرچه در مورد رنگ کشوها با من هم نظر بود ولی پس از تلفن من به نجار به پسرک پیوست و گفت:

دیگه حق نداری از آخوندها بدگویی کنی...خودت هم اگر بدتر از اونها نباشی فرق چندانی با اونها نداری.

اینکه من چه جوابی به آنها دادم را بعدا می‌نویسم ولی فعلا می‌خواهم بدانم که

نظر شما راجع به این ماجرا چیست؟

اگر شما پدر یا فرزند این ماجرا بودید چه می‌کردید؟

در مواقعی که با همسرتان، والدین یا فرزندانتان اختلاف نظر پیدا می‌کنید تصمیم نهایی را چه کسی می‌گیرد؟

پاسخ خود را در پی‌نوشتی خواهم آورد.



پی‌نوشت:


می‌دانم که این نوشته و بخصوص این پی‌نوشت مخالفین فراوان دارد و آبرویی برای من باقی نخواهد گذاشت ولی امیدوارم کمی دورتر بایستید و به آنچه می‌نویسم توجه کنید.


وقتی پسرک آرام شد روبرویش نشستم و گفتم:


اولا که پدرم اگرچه سعی می‌کرد که حرفش را پیش ببرد ولی در بیشتر مواقع من هم مثل تو با هیاهو در برابر سلطه او مقاومت کردم و امروز می‌بینم که در اکثر موارد حق با او بوده است و اگرچه من در برابر او حرفم را به کرسی نشانده‌ام ولی آینده نشان داد که حرف او صحیح بود و مقابله من بیشتر به ضررم تمام شد.


ثانیا اگر فکر می‌کنی که من با تو برابریم و رای هر دوی ما یکسان است خیالت را راحت کنم که چنین عقیده‌ای از اساس چرند است!


همه افراد در مواجهه با افراد "بالاتر از خود" دم از مساوات می‌زنند و در مقابل "اشخاص زیر دست" از رتبه بندی اجتماعی سخن می‌گویند و چون جوانها به اقتضای موقعیت سنی خود در طبقات فرودست (از نظر منزلت اجتماعی) قرار دارند با شعارهای سوسیالیستی دم از برابری "همه" می‌زنند...چنین شعارهایی مرا که خر نمی‌کند! تو هم بدان که اگر رتبه بندی اجتماعی را به رسمیت نشناسی و در جهت مبارزه با آن و تحقق شعارهای برابری بیش از حد جوش و خروش کنی هم ناکام و هم ناامید خواهی شد! این واقعیت امروز جامعه ماست و اگر عمر من کفاف دهد و این واقعیت تغییر کند به استقبال آن خواهم شتافت.


ثالثا من بیش از دو و نیم ملیون تومان در این اتاق خرج کرده‌ام که چندان لزومی هم نداشت و همه دکوراسیون آن را مطابق میل و سلیقه تو عوض کردم در حالی که تو احتمالا بیش از 5/1 سال دیگر در این اتاق نخواهی بود...در این میانه رنگ سه کشوی میز تحریرت مطابق میل تو نیست...این همه سر و صدا و شلوغ بازی و شعار دادن و توهین کردن بجای تشکر برایم قابل درک نیست...مثل آن است که کسی اتومبیلی به تو هدیه بدهد و بجای تشکر به رنگ روکش صندلی‌های آن اعتراض کنی!


استدلال من پسرک را قانع کرد...شما را چطور؟



پی‌نوشت2:


تقدیم به پارسا...ادمونتون - کانادا


یارم همدانی و خودم هیچ ندانی


یارب چه کند هیچ‌ندان با همدانی


پی‌نوشت3:


برخی قواعد اجتماعی وجود دارند که بدون آنکه کسی آنها را وضع کرده باشد مورد پذیرش همگان یا اکثریت قریب به اتفاق جامعه‌اند مثلا زیبارویان مقبول‌ترند.


بیان دلایل متعدد و شواهد و قراین متقن در رد این قاعده مشت بر سنگ و آب در هاون کوبیدن است.


از جمله این قواعد پذیرفته شده اجتماعی، رتبه بندی اجتماعی است.


این قاعده، درست یا غلط، ساری و جاری است و هر کس در هر مرتبه اجتماعی در مواجهه با فرادستان آن را نفی می‌کند تا حداکثر منافع خود را تامین کند.


اینکه من یا شما این قاعده اجتماعی را قبول نداشته باشیم کوچکترین تاثیری در وجود یا عدم این قاعده نخواهد داشت.


من، با وجودی که "مراتب علمی" و "سطح خانوادگی" و "شهرت به درستکاری" را همیشه داشته‌ام ولی در 4-3 سال گذشته با افزایش چشمگیر ثروت و مکنت به این نتیجه باور نکردنی رسیده‌ام که مهمترین فاکتور در رتبه بندی اجتماعی همانا ثروت است و بس!


مخالفت فرودستان، احتجاج فلاسفه و اصرار جامعه شناسان این قاعده را تغییر نتواند داد.


من آموزش این رتبه بندی را وظیفه اصلی والدین می‌دانم تا در آینده فرزندان آنها در برابر اجتماعی که برای آنها به اندازه خانواده ارزش قایل نمی‌شود و این رتبه بندی را با قاطعیت و بی‌رحمی اعمال می‌کند نومید و سرکوفته نگردند. 


نظرات ابراز شده توسط شما در کامنت‌دانی بطور غیر مستقیم موید همین نظریه است.


 

وبلاگستان فارسی ودرک اندازه وقایع

دیشب پس از خرید یک کی‌برد با برچسب فارسی مشغول ویرایش و پیرایش وبلاگم بودم که پس از اتمام شاهکارم برای مشاهده نتایج آن کل وبلاگ را ری‌پابلیش کردم.


نتیجه شگفت‌انگیز بود...مطلب آخر با کل کامنت‌هایش دود شده و به هوا رفته بود!


 


حدود سیزده جهارده سال پیش، دانشجویان دانشگاهها در اعتراض به حیف و میل و ریخت و پاش در یک اردوی دانشجویی بیانیه‌ای صادر کردند و با ذکر جزییات ثابت کردند که مبلغی حدود دو ملیون تومان در این اردو حیف و میل شده است.


عباس عبدی که در آن موقع سردبیر روزنامه سلام بود مطلبی در نقد این بیانیه نوشت و در آن ضمن ستایش حساسیت دانشجویان یادآور شد که وقتی شما به این حیف و میل دو ملیون تومانی اعتراض می‌کنید ولی در برابر حیف و میل‌های چند ملیارد تومانی ساکتید بیش از آنکه نمایانگر تیزبینی شما باشد مطرح کننده ساده‌لوحی شماست!


قضیه اعتراض نسبتا وسیع وبلاگستان فارسی به ضرب و شتم دانشجوی ایرانی-آمریکایی و همزمان سکوت آنان در برابر قتل دانشجوی سبزواری توسط بسیج دانشجویی بیشتر از آنکه مطرح کننده روح لطیف وبلاگستان فارسی و اعتراض همگانی نسبت به وضع حقوق بشر باشد نمایانگر "عدم درک اولویت‌ها" و بدتر از آن "عدم درک اندازه وقایع" توسط وبلاگستان فارسی است.


وبلاگستان فارسی است...نازک‌دل چنان که بر قفس پرنده‌ای می‌گرید و قسی‌القلب چنان که با قتل فجیع بی‌گناهی خم بر ابرو نمی‌آورد.


کولی بازی آن جوان در برابر پلیس بی شباهت به کولی بازی بلاگرهای فارسی زبان در واکنش به این واقعه نیست...متاسفم! ولی واقعیت دارد.


 


پی‌نوشت:


نظر درج شده توسط پی‌کو‌لو در کامنت‌دانی


نظر من با شما بسيار متفاوت است. ايراني در هر كجاي جهان كه باشد، بايد مورد حمايت هموطنان و دولتش باشد. متاسفانه اكثر قضاوت هايي كه به نفع رفتار پليس آمريكا خواندم بر اساس حدس و گمان درباره انگيزه آقاي طباطبايي (سودجويي) و دفاع از قانوني بودن رفتار پليس بود. آيا قانوني بودن مجازات ها دليل آنست كه نبايد مخالف آن بود؟ آياوبلاگ نويس ها مي خواهند از جان و مالشان خرج آن دانشجوي ايراني كنند كه نگران كمبود منابع براي مسائل مهمتر هستيم؟


پی‌کولوی عزیز اول اینکه چرا ایرانی در هر جای دنیا باید مورد حمایت هم‌وطنان خود قرار بگیرد ؟ مگر ما یک قبیله‌ایم که از رفتارهای درست و غلط هم حمایت کنیم.
ثانیا با این استدلال ما باید طرفدار تروریست‌ها و دزد ها و قاتلین و شیاد‌های هم‌وطنی که بر ضد خارجیان اقدامی کرده‌اند باشیم فقط و فقط چون با ما در یک چارچوب جغرافیایی به دنیا آمده‌اند.
ثالثا فارغ از انگیزه آقای طباطبایی رفتار ایشان در برابر پلیس بسیار قابل سرزنش است گیرم که در مرحله بعد شدت عمل پلیس هم نکوهیده باشد.
رابعا قصد من کنار هم گذاشتن دو ماجرای هم‌زمان برای مقایسه واکنش وبلاگستان در برابر آن بود.
پلیس دانشگاهی در آمریکا در برابر مقاومت دانشجویی از ارایه کارت کتابخانه و نیز عدم ترک کتابخانه و سپس کولی بازی و رفتار نمایشگرانه در برابر سایر دانشجویان از حد‌اکثر اختیارات قانونی خود استفاده کرده و با شدت عمل با او رفتار کرده است و پس از ساعتی هم او را رها کرده است...اندازه این ماجرا را در نظر بگیرید.
پلیس دانشگاه سبزوار (بسیج دانشجویی) در ایستگاه اتوبوس به علت صحبت کردن پسر دانشجویی با دختر دانشجویی چاقو کشیده و در ملاء عام او را به قتل رسانده است...اندازه این ماجرا را هم در نظر بگیرید.
حالا اندازه دو ماجرا را با هم مقایسه کنید.
وبلاگستان پویا و زنده و روشنفکر فارسی را هم که جا به جا در صدد ابراز حساسیت در برابر نقض حقوق بشر است در نظر بیاورید و عکس‌العمل آن را در برابر این دو ماجرای هم‌زمان پیش چشم آورید...نتیجه به نحو مضحکی تاسف‌آور است!
این رفتار وبلاگستان را در مقیاس بزرگ‌تر به جامعه ایرانی تعمیم دهید تا متوجه شوید که چرا وقتی احمدی‌نژاد از نقض حقوق بشر در آمریکا می‌نالد و مدعی است که آزادی بیان در آمریکا وجود ندارد در چه پیش زمینه‌ای این ادعا‌ها را می‌نماید. در بین مردمی که اندازه‌ها را درک نمی‌کنند.ّ

ازدواج با پیش شرط فداکاری

در دوران اینترنی، یکی از دختران هم‌کلاسی ما با آقای مهندسی عقد کردند و بنا بود که چند ماه دیگر عروسی کنند که به‌‌ طور ناگهانی عروس خانم تقاضای طلاق کرد و از هم جدا شدند.
کاشف به عمل آمد که عروس در حین عشق‌بازی متوجه توده‌ای در یکی از بیضه‌های داماد شده است و پس از بررسی‌ها مشخص شده که سرطان بیضه است.
یکی از بیضه‌های داماد توسط جراحی خارج شد و چند جلسه هم رادیوتراپی به عمل آمد ولی با وجودی که .سرطان بیضه نسبتا خوش خیم است ولی عروس خانم حاضر به ریسک نشد و طلاق گرفت.


چند سال پیش یکی از آشنایان عاشق دختری شد و پس از ماهها رفت و آمد و شناخت و خواستگاری قرار ازدواج گذاشتند.
دو سه روز قبل از ازدواج، داماد به ناگهان تغییر عقیده داد و بدون ذکر دلیلی انصراف خود را اعلام کرد.
هر چه عروس و خانواده‌اش و سایر دوستان با ابراز شگفتی از این تغییر عقیده ناگهانی علت را سوال می‌نمودند داماد دلیل نمی‌آورد و حتی حرف نمی‌زد.


بعد از چند ماه که آب‌ها از آسیاب افتاد داماد برای برخی از دوستان که شدیدا به او معترض بودند شرح داد که در روز انصراف عروس به او اطلاع داده است که کاملا کچل است و موهای سرش در کودکی در اثر بیماری کاملا ریخته است و آن مویی که بر سر اوست کلاه گیس است.


شما اگر بجای این داماد یا آن عروس بودید چه می‌کردید؟

پی‌نوشت:

از دیشب تا به حال هر کار می‌کنم نظرم در کامنت‌دانی درج نمی‌شود و نمی‌توانم به فرمایشات شما پاسخ دهم.

بنابراین تصمیم گرفتم که یک توضیح کوچک در اینجا بنویسم.
هر دو زوج فوق‌الذکر چند ماه بود که به هم علاقه داشتند و ممکن است عاشق و پر شور و شر نبوده باشند ولی در علاقه‌مندی آنان به همدیگر شکی نیست.

اما قضیه وجوه دیگری هم دارد...در مورد اول خطر مرگ هر چند کم (چند در صد) زندگی مرد را تهدید می‌کرد و این برای زن که پزشک بود و ابعاد خطر و احتمال مرگ همسر آینده و نیز دردسرهای چند سال پیش رو را خوب می‌دانست یک ریسک محسوب می‌شد ولی بعد از 5-4 سال این خطر در صورت عدم عود بیماری مرتفع می‌گشت اما در مورد دوم خطر جانی هیچیک از زوجین و بالطبع زندگی زناشویی را تهدید نمی‌کند ولی مشکل دایمی خواهد بود.

در مورد اول زن اگر ازدواج می‌کرد می‌توانست با افتخار خود را به همه اطرافیان به عنوان یک "بانوی فداکار" معرفی کند ولی در مورد دوم مرد حتی نمی‌توانست این مسئله را به کسی بروز دهد و بابت این فداکاری از او تقدیر شود!

در عالم واقع، ازدواج، عشق و سکس سه مقوله کاملا متفاوتند که ممکن است با هم یا بدون هم حادث شوند یعنی می‌توان با کسی ازدواج کرد و عاشق دیگری بود و با سومی سکس داشت.

ازدواج یک قرارداد شراکت است...هر کس سهمی به میانه می‌گذارد و سود خود را می‌جوید.

نمی‌توان کسی را به سبب گریز از این شراکت شماتت کرد...شاید سود خود را در آن نمی‌بیند.

سالروز دو سالگی وبلاگ من

وقتی در دهم آبان ماه 1383 اولین پست خودم را تحت عنوان "من گوشزد می‌کنم، باشد که زبانزد شود" نوشتم، احتمالا تحت تاثیر "خود بزرگ بینی و یا وبلاگستان کوچک بینی مفرط" قرار داشتم یا اینکه مثل بسیاری که گمان می‌کنند عیب از بلندگوست که صدایشان و پیامشان دریافت نمی‌شود، بر این باور بودم که گوزم در زیر این گنبد چنان بپیچد که پژواکش هوش از سر شنونده برباید!

اندکی که بیشتر گذشت به خیال عبث هشدار دادن، پتیشن تهیه نمودن، اعتراض مدنی کردن و دیگران را به مبارزه فراخواندن افتادم ولی خامی این خیال زود آشکار گشت.

در تعریف کارکرد وبلاگ بسیار گفته‌اند و شنیده‌ایم ولی از دیدگاه من یکی از مهم‌ترین کارکردهای وبلاگ‌نویسی دسترسی به محتوای ضمیر ناخودآگاه است...مشروط بر آنکه مستعار بنویسی و خود را سانسور نکنی و از در‌هم شکستن شخصیت خودساخته وبلاگی، ککت نگزد!

در این‌صورت و در دنیای مجازی می‌توانی از مال‌دوستی خود دفاع کنی و از تظاهر به انسان‌دوستی، نجابت، غیرت، حقوق برابر و ...بپرهیزی.
می‌توانی به "صورت زیبای ظاهر" دل خوش کنی...بگویی که بین مال من و جان غیر "اولویت" با مال من است...می‌توانی "رخت‌ها را بکنی"...دعوت به "ارتداد موقت" کنی... از تملک سهم خودت در خانواده دفاع کنی...از عدم نشر علم دفاع کنی.
می‌توانی برای رفتار و افکار خودت اسم‌های مناسب اختیار کنی...رفتار متکبرانه را ...فضل‌فروشانه را...نظربازانه را...رذیلانه را...از خود بروز دهی و آنها را به نام واقعی خود بشناسی، نه نامی که در دنیای واقعی و برای حفظ شخصیت اجتماعی خود بر آنها می‌نهی.

باری در این دو سال بسیار آموخته‌ام و نوشته‌ام و احتمالا بسیار کسان را رنجانده‌ام...بر من ببخشایید.
بزرگترین افتخار وبلاگ‌نویسی‌ام نوشتن مطلبی است با 340 کامنت.
حسرتی که برایم مانده است، ضبط و تصرف آرشیو یک و نیم سال اول وبلاگ‌نویسی من توسط پرشین بلاگ است که علی‌رغم چند بار مکاتبه آن را پس نداده‌اند. در آینده اگر فرصت کنم برخی از مطالب آن را که در ذهن دارم دوباره خواهم نوشت.

در دنیای واقعی بر مرگ بسیار کسان گریسته‌ام و در دنیای مجازی بر مرگ وبلاگ‌های فراوانی غمگین شده‌ام...ولی فقط بر اولین مرگ آنها!! بر مرگ‌های متعدد همیشه می‌خندم چرا که فنا را به سخره می‌گیرند.

دوستان بسیاری به من لینک داده‌اند که گه‌گاه در وبلاگ‌هایشان می‌بینم...لطفا اگر نام‌تان در لیست من نیست نام وبلاگ و نشانی خود را در کامنت‌دانی من بنویسید تا در اولین فرصت لینک‌تان را اضافه کنم.
اگر توصیه‌ای برای مطرح کردن سوال خاصی دارید برایم ای‌میل بزنید...مانند ای‌میل دوستی که راجع به س.ک.س پیش از ازدواج مرا به این بحث هدایت کرد، اگر موضوع به نظرم جالب و قابل طرح بیاید مطرح می‌کنم.


دو سالگی کودک را از شیر می‌گیرند...ولی من هنوز آمادگی‌اش را ندارم!!

پی نوشت:


فرضا ما به واسطه كمك گرفتن از شخصیت ناشناس، و با فرار از خودسانسوری، به قول شما محتوای ضمیر ناخودآگاه خودمون رو بهتر بشناسیم، بعدش چه اتفاقی می‌افته؟


از کامنت ابوالفضل


برای اینکه بدانیم دسترسی به ضمیر ناخودآگاه چه فایده ای دارد باید نخست بدانیم که ضمیر ناخودآگاه چیست و من به طور ساده توضیح می دهم.
شخصیت روانی هر فرد از سه جزء تشکیل شده است...اید (غرایز و امیال) ایگو (من اجتماعی) و سوپرایگو( وجدان یا اخلاق یا هر قاضی سختگیری که در وجود ما ناظر بر رفتار ایگو است)


در طفولیت بچه انسان و کره خر و گوزن شبیه همند!!
هر دو منعی در ابراز احساسات و غرایز خود ندارند ولی به تدریج که بزرگتر می شوند بچه آدم در مرحله اول در اثر تربیت خانواده از بسیاری از غرایز خود چشم می پوشد ولی در مراحل بعدی به سبب سختگیری سوپرایگو من اجتماعی یا ایگو مجاب می شود که بسیاری از غرایز را باید نهان و "سرکوب"کرد.


فروید معتقد است که در نوزادی طفل پسر عاشق مادرش می شود (عاشق جنسی و سکسی) ولی پس از مدتی در می یابد که این عشق جنسی از نظر اجتماع پذیرفته نیست و ایگو برای حفظ یکپارچگی خود، از این عشق چشم پوشی می کند و به سراغ خواهر، خاله و سایر نزدیکان مونث می رود تا زمانی که در می یابد چنین ابراز عشقی "از کجا مجاز می شود" و مرزهای ایگو مشخص می گردد.


در داخل این مرز ها که برای هر یک از غرایز و امیال دست نیافتنی ( و منع شده از طرف اجتماع و سوپر ایگو) جداگانه تعریف و مشخص شده اند ضمیر ناخودآگاه قرار دارد و در بیرون آن ضمیر خودآگاه قرار دارد.
هر چه را سوپرایگو نامناسب تشخیص داد ایگو سعی می کند که آن را در ضمیر ناخودآگاه مخفی و محصور کند و البته این غرایز سرکوب شده همه دارای انرژی روانی اند و ایگو برای مهار آنها باید انرژی مضاعفی صرف کند.


ابتدا عشق جنسی به مادر و خواهر کتمان می شود سپس میل به کشتن یا آزار دادن رقیب و بعد کم کم بسته به جوامع مختلف و وسعت "فرهنگ خوب و بد" در آن جوامع سوپرایگو رشد می کند و فربه می شود و ایگو را مجبور می کند که بدیهی ترین غرایز خود را نه تنها سرکوب کند بلکه آن را هم فراموش نماید.


ایگو مثل بادکنکی که هر روز فوتی در آن دمیده شود هر لحظه بیشتر تحت فشار قرار می گیرد تا اینکه چند حالت برایش محتمل می شود:


یا فرد دچار اضطراب و افسردگی می گردد.
یا به سختگیری های سوپرایگو بی اعتنا می شود و مقداری از امیال خود را دور از چشم اجتماع برآورده می کند
و یا به مکانیسم های دفاعی روی می آورد.

مکانیسم های دفاعی از انرژی روانی محتوای غریزه سرکوب شده می کاهند مثلا موقعی که شما از طرف شخصی در مهمانی کنف می شوید به جای آنکه به او حمله کنید (غریزی...مثل هر حیوان دیگری) این خشم و ناراحتی را به ضمیر ناخودآگاه می فرستید (چرا که حمله به او هم از طرف اجتماع و هم از طرف سوپرایگو نهی می شود ...به زبان ساده تر هم سبب آبروریزی و از بین رفتن اعتبار شما می شود و هم بعدش دچار عذاب وجدان می شوید) ولی انرژی روانی که باید صرف کنترل خود کنید زیاد است.


بنابراین با یک مکانیسم دفاعی مثل شوخی آن را استحاله می کنید و موضوع را با حداقل مصرف انرژی خاتمه می دهید.
در مثالی دیگر فرض کنید که شما به همسر یکی از دوستانتان نظر سکسی و جنسی دارید ولی ابراز این نظر هم به معنی از بین رفتن اعتبار اجتماعی است و هم سبب سرزنش وجدانی(در حالی که اگر گوزن بودید در جلوی چشم همان دوست و سایر افراد گله کار خود را می کردید و به مکانیسم دفاعی هم احتیاجی نبود!)
این میل و غریزه را در ضمیر ناخودآگاه استحاه می کنید و محصول نهایی ممکن است چند چیز باشد
یا اینکه رفیقتان را همیشه در برابر همسرش و در جمع مسخره و تحقیر می کنید.
یا اینکه زنی شبیه به او می گیرید
یا اینکه سعی می کنید با او قطع رابطه کنید(اگر فرد مذهبی باشید و از به گناه افتادن می ترسید)
مهمترین قسمت قضیه این است که مکانیسم های دفاعی کاملا ناخودآگاهند و فرد نمی داند که دارد از آن استفاده می کند.
زمان از انرژی محتوای ضمیر ناخودآگاه می کاهد و به فرد اجازه می دهد که آن را به خودآگاه بیاورد.
وقتی فردی در کودکی مثلا مورد آزار جنسی قرار می گیرد استرس و شرمساری و "سرزنش خود به واسطه قرار گرفتن در آن موقعیت و ترس, به همراه سعی در مخفی کردن ماجرا در فرد چنان استرسی ایجاد می کند که کودک سعی می کند هر چه سریعتر ماجرا را فراموش کند.
ولی چیزی به نام فراموشی وجود ندارد...هر چیز که مخصوصا به عمد فراموش می شود فضایی را در ضمیر ناخودآگاه اشغال می کند و در آن فضا انرژی دارد و ایگو باید با صرف انرژی اضافه این واقعه را فراموش کند.
همین کودک بیست سال بعد فقط با یادآوری این موضوع و بدون هیچ کار اضافه درمانی می تواند مشکل را حل کند چرا که هم هیجان و استرس ناشی از آن کاهش یافته و هم به عنوان یک بزرگسال قادر به هضم و حل مشکل خود می باشد.
هر چه از حجم ضمیر ناخودآگاه کم شود ما از نظر روانی سالم تر و متعادل تر خواهیم شد.
آموزش روشهای دسترسی به محتوای ضمیر ناخودآگاه از برنامه های این وبلاگ نیست ولی اگر بسیار عصبی یا زودرنج یا حسود یا مذهبی یا خرافی یا وسواسی یا...غیرمتعادل هستید با مراجعه به یک روانکاو می توانید با روانکاوی علت بسیاری از رفتارهای غیر عادی خود را دریابید.




پی نوشت2:


برای این پی نوشت به این دور و درازی حتی یک کامنت مرتبط هم نوشته نشد!


همین امر نشان می دهد که پرداختن به مسایل تخصصی به صورت پایه ای در این وبلاگ طرفداری ندارد و ضریب مقبولیت آن پایین است پس بهتر است به طور موردی و لا به لای پاسخ ها و مثالها به آن بپردازم.


ضریب مقبولیت یک مطلب وبلاگی بنا به تعریف "گوشزد" درصد کسانی است که برای یک مطلب کامنت مرتبط می گذارند نسبت به کل کسانی که یک مطلب را می خوانند.


به عنوان مثال اگر مطلبی نوشته اید و هزار بازدید کننده و بیست و سه کامنت دارد که از این بیست و سه نفر 2 نفر قربان صدقه تان رفته و یکی فحشتان داده است(البته فحش نامربوط به نوشته!!) ضریب مقبولیت مطلب شما 2% است.

از راهنمایی (ننوشته و نگفته) شما در این باره سپاسگزارم!

Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes