خستگی،ملال ،بی اعتمادی...و چاره جویی
آقای دکتر سلام
درست نمی دانم چرا این نامه را برای شما می نویسم و می خواهم که آن را برای نظر خواهی از دیگران در وبلاگتان بگذارید برای اینکه تا جایی که خودم و شوهرم را می شناسم به نصایح و راهنمایی های دیگران عمل نمی کنیم.
من زنی 36 ساله هستم که 18 سال پیش با مردی که ده سال از خودم بزرگتر بود پس از یک دوره عشق و عاشقی 3 ماهه ازدواج کردم و یک سال بعد هم بچه دار شدم.
هر دو دیپلمه بوده و هستیم.
شوهرم مثل همه آدمها محاسن و عیوبی داشت که به مرور زمان برای من محاسنش به عیوب تبدیل شده است.
به عنوان مثال چیزی به عنوان خوش صحبتی و مجلس آرایی که در ابتدا مرا مجذوب می کرد الآن برایم عذابی بیش نیست چرا که به بهانه خوش صحبتی از ابتدای یک مهمانی با زنهای دیگر لاس می زند و کاملا به من بی توجه است.
یا دست و دل بازیش سبب شده است که هر هفته مهمان های خوانده و ناخوانده به خانه بیاورد و با این استدلال که غذا از بیرون می گیرم و بیشتر کارهای مهمانی را هم خودش انجام می دهد اما آسایش آخر هفته را از من سلب می کند.
یا چیزی را که من در ابتدای زندگی مشترک ادب تلقی می کردم الآن برایم تبدیل به تعارف کردن و زبان بازی چندش آوری شده است که تحملش برایم بسیار دشوار است.
از طرف دیگر به او اعتماد ندارم.
چند دوست دارد که تقریبا مطمئن هستم که با آنها تریاک می کشد و احتمال بسیار زیاد گاهی با عرض معذرت خانم بازی هم می کنند و به هیچ عنوان حاضر به قطع روابط خود با آنان نیست.
هر چند هر دو کار می کنیم و در آمد او بیشتر است اما همیشه هر چه پول به دست می آوریم با هم به صورت مشترک خرج می کنیم و من در این مورد خاص به او اعتماد داشتم .
اما چند وقت پیش که بنا بود با هم به سفر برویم در حالی که لباس هایش را جمع می کردم تا در چمدان بگذارم به طور اتفاقی دیدم که قسمتی از یکی از کت هایش سفت تر است و با جستجوی بیشتر دیدم که یک جیب مخفی در آن تعبیه کرده است و هزار دلار در آن مخفی کرده است و وقتی مسئله را با او عنوان کردم گفت که این کار را کرده که اگر یک وقت پول کم آوردیم یا گم کردیم آن را داشته باشد و می خواسته به من بگوید و فراموش کرده است.
از این مثال ها که بگذریم خسته کننده و کسالت آور شده و با حرف های تکراری و سطحی و پر چانگی های ملال آور برایم فاقد هر گونه جذابیتی شده است.
تصمیم گرفته ام که برای نجات بقیه زندگیم از او جدا شوم و او هم اگر چه مخالف است ولی می دانم که در نهایت راضی خواهد شد چرا که من هم از نظر او زنی شده ام که غر می زنم و گیر می دهم.
بارها و بارها بحث های تکراری و بی نتیجه راجع به این مسایل داشته ایم.
دختر هفده ساله ام هم موافق این جدایی است.
من مینا و شوهرم علی است و در خارج از ایران زندگی می کنیم.
می خواستم نظر شما و خوانندگانتان را بدانم که آیا اگر جای من بودید چه می کردید و آیا هجده سال زندگی مشترک را رها می کردید یا نه؟
پی نوشت :
مینا خانم عزیز
اول اینکه زن و شوهر مثل هر دو یا چند نفر دیگری که در ارتباط مستمر هستند همدیگر را تربیت می کنند.
تربیت، به باور من، یعنی کانالیزه کردن برای آنکه شخص در پایان مسیری که طی می کند به نقطه مورد نظر هدایت شود.
به عبارت دیگرمثلا زن دو دیوار به دو طرف شوهر می کشد که مثل قیف ابتدا گشاد است و شوهر تا زمانی که خیلی نخواهد از مسیر منحرف شود متوجه آنها نمی شود و هر چه پیش می رود این دو دیوار به هم نزدیک تر می شود و در پایان مسیر یا مدت مورد نظر بناست که شوهر تبدیل شود به آنچه زن می خواهد.
این دیوار از کلمات هدایت کننده، قهر و خشم، دعوا و خشونت و در عین حال از محبت و نوازش و تشویق و گاه پول و سکس ساخته می شود و اگر از ابزار نامناسب در محل و زمان اشتباه استفاده شود این دیوار خراب می شود و شوهر از مسیری که مورد نظر زن است خارج می شود و به نقطه مطلوب نمی رسد.
دوم اینکه در طول زندگی موارد گوناگونی در اولویت قرار می گیرند...گاه نیاز به توجه اولویت نخست زن یا شوهر است و گاه اهمیت دادن به فردیت و ...اما همه اینها زیر مجموعه موضوع اصلی هستند و آن این است که "کنترل زندگی باید به دست چه کسی باشد" و این جدال که گاه پنهان است و گاه پیدا برنده اش کسی است که قدرت تربیت کنندگی بیشتری دارد.
با توجه به دو مقدمه فوق آنچه من احساس می کنم این است که شوهر شما که در زمان ازدواج مردی بیست و هشت ساله بوده و احتمالا دارای تجربه کافی جنسی، دوست دختر داشتن و نیز دانستن نقش تاثیر گذار اقتصاد بوده با شما که دختری هجده ساله و فاقد چنین دید و تجربه ای نسبت به زندگی بوده اید ازدواج کرده است و با ابزار ی که در اختیار داشته کنترل زندگی را به دست گرفته و به تربیت شما پرداخته است...تربیتی که به شما آموخته که کم حرف باشید و مسایل خصوصی خود را پابلیک نکنید و حتی به خانواده خود نگویید و هر جا که لازم دیده احتمالا طلایی برایتان خریده و نقاط ضعف شما را شناخته و تا امروز شما را در مسیری که خواسته آورده است بدون آنکه شما بتوانید کوچکترین تربیتی را روی او اعمال کنید.
نه از دوست بازی هایش و تریاک کشی تفریحی اش کم شده و نه از دروغ گویی و لاف زنی و پرگویی هایش...نه لزومی دیده که جاذبه های جدید برای خود فراهم کند و نه اصلاحی در رفتارش صورت دهد.
موضوعی که اینگونه موجب خشم و پریشانی شما شده است اجزایی دارد که آن را ذکر کرده اید و این اجزا با هم کلیتی را ساخته اند که من برایتان در یک جمله می گویم.:
شما کنترل زندگی را از دست داده اید و توسط او تربیت شده اید و به چیزی که او می خواهد تبدیل شده اید اما او را تربیت نکرده اید و از این حیث احساس خسران می کنید.
بالاترین
درست نمی دانم چرا این نامه را برای شما می نویسم و می خواهم که آن را برای نظر خواهی از دیگران در وبلاگتان بگذارید برای اینکه تا جایی که خودم و شوهرم را می شناسم به نصایح و راهنمایی های دیگران عمل نمی کنیم.
من زنی 36 ساله هستم که 18 سال پیش با مردی که ده سال از خودم بزرگتر بود پس از یک دوره عشق و عاشقی 3 ماهه ازدواج کردم و یک سال بعد هم بچه دار شدم.
هر دو دیپلمه بوده و هستیم.
شوهرم مثل همه آدمها محاسن و عیوبی داشت که به مرور زمان برای من محاسنش به عیوب تبدیل شده است.
به عنوان مثال چیزی به عنوان خوش صحبتی و مجلس آرایی که در ابتدا مرا مجذوب می کرد الآن برایم عذابی بیش نیست چرا که به بهانه خوش صحبتی از ابتدای یک مهمانی با زنهای دیگر لاس می زند و کاملا به من بی توجه است.
یا دست و دل بازیش سبب شده است که هر هفته مهمان های خوانده و ناخوانده به خانه بیاورد و با این استدلال که غذا از بیرون می گیرم و بیشتر کارهای مهمانی را هم خودش انجام می دهد اما آسایش آخر هفته را از من سلب می کند.
یا چیزی را که من در ابتدای زندگی مشترک ادب تلقی می کردم الآن برایم تبدیل به تعارف کردن و زبان بازی چندش آوری شده است که تحملش برایم بسیار دشوار است.
از طرف دیگر به او اعتماد ندارم.
چند دوست دارد که تقریبا مطمئن هستم که با آنها تریاک می کشد و احتمال بسیار زیاد گاهی با عرض معذرت خانم بازی هم می کنند و به هیچ عنوان حاضر به قطع روابط خود با آنان نیست.
هر چند هر دو کار می کنیم و در آمد او بیشتر است اما همیشه هر چه پول به دست می آوریم با هم به صورت مشترک خرج می کنیم و من در این مورد خاص به او اعتماد داشتم .
اما چند وقت پیش که بنا بود با هم به سفر برویم در حالی که لباس هایش را جمع می کردم تا در چمدان بگذارم به طور اتفاقی دیدم که قسمتی از یکی از کت هایش سفت تر است و با جستجوی بیشتر دیدم که یک جیب مخفی در آن تعبیه کرده است و هزار دلار در آن مخفی کرده است و وقتی مسئله را با او عنوان کردم گفت که این کار را کرده که اگر یک وقت پول کم آوردیم یا گم کردیم آن را داشته باشد و می خواسته به من بگوید و فراموش کرده است.
از این مثال ها که بگذریم خسته کننده و کسالت آور شده و با حرف های تکراری و سطحی و پر چانگی های ملال آور برایم فاقد هر گونه جذابیتی شده است.
تصمیم گرفته ام که برای نجات بقیه زندگیم از او جدا شوم و او هم اگر چه مخالف است ولی می دانم که در نهایت راضی خواهد شد چرا که من هم از نظر او زنی شده ام که غر می زنم و گیر می دهم.
بارها و بارها بحث های تکراری و بی نتیجه راجع به این مسایل داشته ایم.
دختر هفده ساله ام هم موافق این جدایی است.
من مینا و شوهرم علی است و در خارج از ایران زندگی می کنیم.
می خواستم نظر شما و خوانندگانتان را بدانم که آیا اگر جای من بودید چه می کردید و آیا هجده سال زندگی مشترک را رها می کردید یا نه؟
پی نوشت :
مینا خانم عزیز
اول اینکه زن و شوهر مثل هر دو یا چند نفر دیگری که در ارتباط مستمر هستند همدیگر را تربیت می کنند.
تربیت، به باور من، یعنی کانالیزه کردن برای آنکه شخص در پایان مسیری که طی می کند به نقطه مورد نظر هدایت شود.
به عبارت دیگرمثلا زن دو دیوار به دو طرف شوهر می کشد که مثل قیف ابتدا گشاد است و شوهر تا زمانی که خیلی نخواهد از مسیر منحرف شود متوجه آنها نمی شود و هر چه پیش می رود این دو دیوار به هم نزدیک تر می شود و در پایان مسیر یا مدت مورد نظر بناست که شوهر تبدیل شود به آنچه زن می خواهد.
این دیوار از کلمات هدایت کننده، قهر و خشم، دعوا و خشونت و در عین حال از محبت و نوازش و تشویق و گاه پول و سکس ساخته می شود و اگر از ابزار نامناسب در محل و زمان اشتباه استفاده شود این دیوار خراب می شود و شوهر از مسیری که مورد نظر زن است خارج می شود و به نقطه مطلوب نمی رسد.
دوم اینکه در طول زندگی موارد گوناگونی در اولویت قرار می گیرند...گاه نیاز به توجه اولویت نخست زن یا شوهر است و گاه اهمیت دادن به فردیت و ...اما همه اینها زیر مجموعه موضوع اصلی هستند و آن این است که "کنترل زندگی باید به دست چه کسی باشد" و این جدال که گاه پنهان است و گاه پیدا برنده اش کسی است که قدرت تربیت کنندگی بیشتری دارد.
با توجه به دو مقدمه فوق آنچه من احساس می کنم این است که شوهر شما که در زمان ازدواج مردی بیست و هشت ساله بوده و احتمالا دارای تجربه کافی جنسی، دوست دختر داشتن و نیز دانستن نقش تاثیر گذار اقتصاد بوده با شما که دختری هجده ساله و فاقد چنین دید و تجربه ای نسبت به زندگی بوده اید ازدواج کرده است و با ابزار ی که در اختیار داشته کنترل زندگی را به دست گرفته و به تربیت شما پرداخته است...تربیتی که به شما آموخته که کم حرف باشید و مسایل خصوصی خود را پابلیک نکنید و حتی به خانواده خود نگویید و هر جا که لازم دیده احتمالا طلایی برایتان خریده و نقاط ضعف شما را شناخته و تا امروز شما را در مسیری که خواسته آورده است بدون آنکه شما بتوانید کوچکترین تربیتی را روی او اعمال کنید.
نه از دوست بازی هایش و تریاک کشی تفریحی اش کم شده و نه از دروغ گویی و لاف زنی و پرگویی هایش...نه لزومی دیده که جاذبه های جدید برای خود فراهم کند و نه اصلاحی در رفتارش صورت دهد.
موضوعی که اینگونه موجب خشم و پریشانی شما شده است اجزایی دارد که آن را ذکر کرده اید و این اجزا با هم کلیتی را ساخته اند که من برایتان در یک جمله می گویم.:
شما کنترل زندگی را از دست داده اید و توسط او تربیت شده اید و به چیزی که او می خواهد تبدیل شده اید اما او را تربیت نکرده اید و از این حیث احساس خسران می کنید.
بالاترین