خاطرات دهه شصت


اینترن که بودیم شبی با یکی از دوستان در اتاق استراحت خوابیده بودیم که در باز شد و رییس انجمن اسلامی به داخل اتاق آمد و تخت دیگر را در این اتاق اشغال کرد.


این حضور در آن سالها (دهد شصت) به معنی آن بود که صبح قبل از اذان باید بیدار شویم و وضو بگیریم و نماز صبح را بخوانیم! صبح با اکراه بیدار شدیم و من با رییس رفتیم و وضو گرفتیم و برگشتیم و آن دوستم هم بعد از ما رفت و موقعی که نماز ما تمام شد نماز خود را شروع کرد.


من همینطور که با رییس حرف می زدم دیدم که دوستم رکعت دوم را که تمام کرد نماز را ختم نکرد! و برای رکعت سوم بلند شد.


از ترس آنکه رییس متوجه شود تند و تند شروع به صحبت با رییس کردم تا حواسش پرت شود و با کمال تعجب دیدم که رکعت سوم را هم تمام کرد و مشغول رکعت چهارم شد!


رییس را با هر زحمتی بود به بهانه ای از اتاق بیرون کردم و چنان با اردنگی به ماتحت رفیقم که به سجده رفته بود زدم که سکندری خورد و افتاد گوشه اتاق...


کره خر! نماز که نمی خواند هیچ...اصلا نمی دانست نماز صبح چند رکعت است ولی کوتاه هم نمی آمد!



شما از دهه شصت چه می دانید؟...خاطره ای ندارید؟



پی‌نوشت1:



لطفا به این نوشته لینک بدهید!



به باور من حکومت مصرانه در پی ایجاد و نهادینه کردن شرایطی مشابه دهه شصت است.


شرایطی که در آن 4-3 روزنامه کاملا حکومتی همراه با دو کانال تلویزیون دولتی کار اطلاع رسانی را به عهده داشتند و کوپن های ارزاق ماهیانه و اقتصاد کاملا دولتی چرخ جامعه را می‌چرخاند. دوره ای که فضای امنیتی سبب شد که هزاران نفر در زندانها اعدام شوند و کسی نه مطلع شود و نه در صورت اطلاع جرئت مخالفت داشته باشد. دورانی که جنگ نعمت خوانده می‌شد و کسی حتی تلویحا به آن اعتراض نمی‌کرد.


روزگاری که بیش از 50 امام زمان قلابی سوار بر اسب در جبهه‌ها توسط ارتش عراق دستگیر شدند.


حکومت ایران بی‌صبرانه خواهان برگشت به موقعیتی است که حکومت کردن آسان بود.


همه کسانی که آن دوران را درک کرده‌اند (یعنی نه تنها در آن دوران زندگی کرده‌اند که پیگیرانه حوادث آن را دنبال کرده‌اند) از آن به عنوان سیاهترین فصل تاریخ معاصر ایران یاد می‌کنند.


با این وصف گمان نمی‌کنم رهبری کردن در این دهه واجد کوچکترین افتخاری بوده باشد!


خاطرات خود را بنویسیم تا شاید از باز تولید عامدانه دهه وحشت و جنگ و ویرانی جلوگیری کنیم.



پی‌نوشت 2:



از دید من مهمترین عوارض جنگ نه کشته‌های فراوانش بود که صدها هزار نفری که در این سالها در حوادث رانندگی یا زلزله از بین رفته‌اند، دیگری یادی از آنان نیست، و نه خسارات ملیاردی آن.


بزرگترین عارضه این جنگ، که اثر آن تا به حال پا بر جاست، قبضه کامل قدرت با استفاده از فضای جنگی و در عین حال خفه کردن کامل دموکراسی و مهمتر از همه جایگزین کردن اولویت‌های ارزشی حکومت با اولویت‌های ارزشی جامعه بود.


حکومت توانست برای دوره‌ای مرگ را از زندگی ارزشمندتر جلوه دهد و این باور را به بسیجیانی که به جبهه می‌رفتند قبولاند.
همچنین آنطور که در اکثریت کامنت‌ها دیده می‌شود غم، نوحه و روضه ارزش شدند و شادی و خنده ضد ارزش، بوسه‌ای شایسته شلاق شد و رابطه جنسی سزاوار سنگسار!...و این باور را تا سالها در میان مردم رواج داد.
ملا محمد باقر مجلسی بر کانت و هگل برتری یافت و علم حدیث بر بیوتکنولوِی مقدم شد!
این اولویت بخشی ارزش‌های حکومت بر ارزش‌های جامعه هنوز در جامعه و بخصوص اقشار پایین رواج دارد و حکومت از آن نهایت استفاده را می‌کند.
لطفا خاطرات خود را بنویسید تا فراموش نکنیم از کدام مسیر گذشته‌ایم و نگذاریم دوباره به آن راه ما را برگردانند!




122 نظرات:

سلام دکتر جان ...من دهه شست یه بچه نیم وجبی بودم چیزی یادم نمیاد یعنی هیچ خاطره ای از اون سنم ندارم ....

ببخشید غلط املایی دارم ...دهه شصت ....

با این مقدمه ظاهرا رفتی تو یک بحث جنجالی.
بزن بریم!

ظاهرا با این مقدمه داری میری سراغ یک بحث جنجالی.
بزن بریم!

سلام علیکم

من که سنم قد نمی دهد، اما دوستانی دارم که خاطرات زنده ی دهه 60 هستند، معلمهایی که حالا پارچه فروش شده اند، بقال هستند یا مسافر کش.

خودم هم می توانم از دهه 80 بگویم. دردناک است که حتا یک بار رفتن به ستاد انتخاباتی فلان کاندیدا برای آدم پرونده بشود. دردناک است که فعالیت سالهای پرشور دانشجویی زندگی را برایت حرام کند. اشتباه بسیار گران تمام می شود. حالا می بینم که اشتباه کرده ام

زيرزمين تاريك
آژيز سفيد
اژير قرمز.
شب هايي كه چشم ميدوختم به اسمون تا موشك ببينم!
خوب نديد پديد بوديم!

گوشزد جان .
من كه دلم نميخواد خاطره اون دهه سياه رو براي خودم زنده كنم. ولي اين يكيش:
يكي از قلدر هاي انجمن اسلامي وقتي از قرار ملاقات دو تا از همكلاسيهاي دختر و پسر در بيرون دانشكاه خبردار شده بود سر قرار حاضر شده بود و پسره رو تا مي خورد زده بود. بخاطر سابقه جبهه و اينجور عمليات پشت جبهه رزيدنتي جراحي اعصاب بهش هديه شد اونموقع مثل گوربل بود و نفس كش مي طلبيد حالا آقاي دكتر سه تيغه و كت وشلوار سفيد مي پو شد واسكناس چاپ مي كند .
بخدا اين نسل جديد خيلي ناشكري مي كند. نسل ما نسل سوخته بود كه زمان شاه بچه تر از آن بوديم كه از رفاه و بي خيالي اون زمان شاد نصيبي ببريم و بعد كه انفلاب شد و اوج كله خري قشر از زير به بالارسيده , نوجواني وجواني ما لگد مال اين عقب افتادگان ذهني شد. جالب اينجاست كه اينها ريسمان از گرده جوانهاي مردم كشيدند حالا بچه هاي خودشان را تماشاكنيد......!
اين بود انشاي اينجانب

حالا مگه نماز صبح چند رکعته؟:)
تو مدرسه شماره تلفن خدا رو حفظ کرده بودم ها... اما یادم رفته:)
از دهه‌ی شصت خاطره که خیلی دارم. شما چه نوعشو می‌خوای؟
آهان...این خاطره‌ی یه‌دختره که اون‌زمان دانشجو بوده.
دختری تو دانشگاه پاشنه‌بلند پوشیده بوده انجمن اسلامی اونو احضار می‌کنه.
دختر می‌گه بابا این که 3-4 سانت بیشتر پاشنه نداره. برادرا می‌گن خیلی خوب. ما همه دور اتاق می‌شینیم تو همون‌طور از این‌ور به اون‌ور راه برو ببینیم موقع راه‌رفتن چقدرقر می‌‌دی و چند نفرمون تحریک می‌شه؟
دختر با خجالت تمام دوسه‌دور راه می‌ره. همه‌ی برادرا به اتفاق می‌گن که تحریک شدن و رأی به نپوشیدن اون کفش می‌دن.
دختر فردا با گالش سیاه می‌ره دانشگاه.
خوب بید؟:)) به‌خدا راسته!

خاطره جان
تو که خودت همه ش خاطره ای!
یاسمین جان
حق با توست.
این یک بحث جنجنالی است.
خدابیامرز عزیز
برای آنکه بدانی چرا دهه 80 اینگونه شده است باید بدانی که دهه شصت چگونه بود.
دانیال عزیز
همه چشم و گوش بسته و ندید پدید بودیم...بهای باز شدن چشمانمان چقدر سنگین بود.
آزاده جان
تو اصفهان درس می خواندی؟
چون من عینا همین ماجرا را در اصفهان می دانم و قهرمانانش را می شناسم.
زیتون عزیز
دانشگاه که باز شد در سال 61 بین کلاس ها را پرده کشیدند تا دختران از پسران جدا شوند.
نماینده پسرها و نماینده دخترها وقتی می خواستند با هم مثلا راجع به تاریخ امتحان صحبت کنند پشت خود را به هم می کردند!! و برای دیوار روبرویشان صحبت می کردند!

nazem madresamoon dame dar madreseh vamistad ba METR pachehaye shalvaremoon ra sant mizad, bayad 14 cm mibood kamtar ra rah nemidad, oon mogheh looleh tofangi mode bood!!!!!

chera man nemitoonam farsi benevisam????

chera man inja nemitoonam farsi benevisam????

تست

منظورم از 180 درجه نوع رشته بود نه چیز دیگه. شما پزشکی.... من فنی. دهه 60 من تازه دبستانی بودم. سال 72 تازه رفتم دانشگاه.اگه خواستید از دهه 70 می گویم.

لینکم را الان دیدم ممنون...

من تموم دهه ۶۰ رو تو مدرسه گذروندم. به یاد گرفتن شعار و حفظ قرآن! یادمه یه بار با کلی شرمندگی از یکی از دوستام پرسیدم فلانی مامان تو هم وقت خواب تو خونه حجابشو رعایت میکنه؟ اونم مکث کرد و گفت آره. آخه هر دومون هر روز تو تلوزیون میدیدیم که خانوما تو خونه از صبح سحر تا بوق سگ چادر سرشونه و موقع خواب تخفیف میدم با مقنعه میخوابن...

خودم که از شصت فقط بلفی‌ولیلیبیتشو یادم میاد. اما داییم هم توی دبیرستان ماجراهای جالبی از پول گرفتن در ازای آموزش نماز خوندن به همکلاسی‌هاش یادشه.
از هشتاد هم من «نهضت بیکینی» رو توی خوابگاه یادم میاد. وقتی بخش‌نامه شد که دخترها توی خوابگاه حق ندارن لباس‌های «نامناسب»! بپوشن (اون هم توی گرمای شیراز)، بچه‌های طبقات پایین که جلوی چشم ناظمه‌ها بودن این نهضت رو راه‌اندازی کردن. هروقت هم که ازشون ایراد می‌گرفتن، جواب میدادن: گویا شما به خودت شک داری.
متاسفانه تغییری که بین فضای شصت و هشتاد احساس میشه، اونقدرها که باید، عمیق نیست و تازه گویا قرار عقب‌گرد هم داریم.

من اواخر دهه شصت دانشجو بودم. دانشگاه فنی مهندسی یا خواجه نصیر طوسی! رییس انجمن اونزمان آقای مهندس موسوی خویینی بودن ! واضح است که اونوقت اصلاح طلب نبودن و خون من یکی را حسابی تو شیشه کرد. واسه یه دوستی ناقابل که اونزمان از حد یه کافه و موزه رفتن !اونورتر نرفت من یه ترم و طرف مقابل بدون ذکر مدت زمان تعلیق شدیم. البته یه حاج آقا که استاد متون اسلامی بود واسطه شدن و....

قبلش هم تو دبیرستان دکتر ارغنده پور معروف رییس انجمن بودن که ایشان هم اونوقت اصلاح طلب نبودن و ذکر مصیبت که از ایشان و بقیه اعضا انجمن دراز است ولی واضح ترین خاطره ای که دارم این بود که همیشه همه را به جبهه رفتن ترغیب (مجبور و تهیییج) میکرد و میگفت با ما همراه شید جوری که انگار خودش داشت میرفت ولی بعد از اینکه کاروان عازم جبهه میشد خودش فرداش میومد مدرسه . تا من و سایر دوستان به یادم داریم که نرفت جبهه ولی الله و اعلم

سلام
تمام پستهاي شما رو خوندم
قلم زيباي داريد دكتر جان
كمتر پيدا ميشه كسي به اين زيباي جملات در كناره م بچينه
خيلي خوشحال ميشم با شما بيشتر آشنا بشم
ما تقريبا همكار هم هستيم
افتخار بديد به وبلاگ من بيائيد خيلي خوشحال ميشم

دوستان عزيز! چه دهه شصتي هستيد، چه جوانتر و چه مسنتر! "سالهای خاکستری دهه شصت" را بخوانيد ... متعجب خواهيد شد از اين همه خاطره مشترك :
http://koroparandeh.blogspot.com/

ما که تموم کودکی و نوجوونیمون تو این دهه بود و به گند کشیده شد.

دهه شصت من از معلم دینیم می ترسیدم. اون روزی که منو تو خیابون با دامن کوتاه و بدون روسری دید (کلاس دوم دبستان) خیلی خیلی واضح یادمه که یک ساعت تمام از ترس گریه کردم و فکر می کردم فردا که برم مدرسه منو اخراج می کنن (به خاطر همه حرفایی که راجع به حجاب زده بود و اینکه اگه اینجوری نباشی تو آتیش جهنم فلان بلا سرت می یاد و...). دهه شصت من همش به آتیش جهنم فکر می کردم و همش خودمو (و همه خانوادمو) تو آتیش تصور می کردم. دهه شصت بچگی منو بهم ریخت. ذهنمو آشفته کرد و...
شاید بعداً باز از این دهه شصتی که یکسالگیم باهاش شروع شد و در 11 سالگی تموم شد نوشتم...

بيچاره خواهرم با 15 سال سن كه هر روز صبح بايد مي رفت اطلاعات دفتر امضا مي كرد

اون موقع دبستان بودم. اما يادم كه كيفهامون مي گشتن و هر روز صبح جورابها(كه حتما مشكي كلفت باشه!) و ناخونهامونو نگاه مي كردند.

گوشزد جان پس سئوالش کو؟؟
این قصه ها و خاطرات شما همیشه تهش به یک پرسش . نکنه پرسش این سری را خواباندید در آل نمک؟
*********
بادمه تو میدان محسنی تهران اگر پسرها آستین کوتاه میپوشیدند. دستهاشون را با رنگ مشکی رنگ میکردند.

1- مدرسه: جوراب مشكي ...كيف رنگ تيره...و...واسه چه سني ؟ بچه 8 ساله!!!
2-جنگ...در 9 سالگي آدم آواره شهرهاي مختلف باشه...همش تو زيرزمين از ترس بلرزه...و هزار چيز ديگه كه همه تجربه اش كردند...
واقعا نسل ما ونسل قبلمون تاوان چيو دادند؟

من دهه شصت سال چهارمش تازه دنيا اومدم دهه شصت كه تمام شد من 6 ساله بودم و بي خاطره

مقادیر زیادی مستی و بی‌خبری و کیف و حال :)

ما توي زيرزمين خونه پناهگاه درست كرده بوديم، مواد غذايي و تلفن و يه مشت خرت و پرت هم اونجا بود...حتي بيل و كلنگ هم گذاشته بوديم كه اگر آوار رو سرمون خراب شد، خودمونو نجات بديم! توي نور كم سوي زيرزمين ميشستيم جلوي تلويزيون سياه و سفيد توشيباي 14 اينچ، سريال سوئيچي ميديدم، همون پسرك ژاپني (كسي يادش هست؟)...تصوير بيرنگ پسرك تپل و شنگول، بوي نا و سوسك مرده، علامتي كه هم اكنون ميشنويد! و وحشت موندن زير آوار ... وضعيت سفيد، ادامه سريال، بوي سوسك ......آن سالها با تمام بدبختي و فلاكت پسرك شاد و سرزنده اي بودم، هم پدربزرگم بود و هم پدرم، كه الآن هيچكدوم نيستند!!

دهه شصت ....
خوب:
1. اگه اسکیت سواری می کردی حتما شب و کمیته مهمون بودی!!!
2. مگه از جونت سیر شده بودی که تو خیابون یکی از آلات موسیقی رو یا چیزی شبیه به اونها رو دستت بگیری!!!
3. همین کولی بازی که سر جمع اوری ماهواره دارن اون موقع واسه ویدیو کاست(تی سون ها رو یادتونه؟)و نوار ضبط صوت در می اوردن !!!
هوووممم دیگه جونم واستون بگه:
4. پوشیدن شلوار جین و مو بلند کردن حماقت محض بود! ایضا آرایش کردت واسه بانوان!!!
5. دختر و پسر تو خیابون با هم قدم بزنن اون موقع؟ هه هه هه! هاهاها!!!
6. ضبط صوت تاکسی ها رو حتی رادیو هاشون جمع اوری می شد که این اوخر به ماشینهای شخصی هم رسیده بود ...از ماشینی اگه صدای دینگ می یومد می خوابوندنش چه برسه به دو پس دوپس ...
7. مدارس عملا بتدیل شده بود به دارالتدیب

بقیه چیز ها رو اگه یادم اومد میگم. در ضمن اینا همه خاطراتم بود بدون یک کلمه دروغ یا غلو.

آي كوبلن دوختيم آي كوبلن دوختيم!
داييم شيميايي شد. سر كوچه مون بمب زدن.. مامانبزرگم سكته كرده بود. بعئش مرد..عموم نذاشت ختم بگيريم.. بعدش هم خونه مامانبزرگ هتل هوتول شد..
ما تو مسابقه هاي تلوزيون شركت مي كرديم و به كرات برنده راديو دوموج شديم.. ولي هم دختر بازي بود هم پسربازي .. تازه وقت آژير همه همسايه ها ميومديم تو خيابون و مي شستيم به حرف زدن..
خواهرام هم كه انتظامات ممدرسه بودن و پاچه شلوار اندازه مي گرفتن و كيفا رو مي گشتن..
من اون وقع زندگي مي كردم...ولي فكر مي كنم حتي اون موقع بيشتر احساس خوشبختي مي كرديم.
اصلا هم فكر نمي كردم كه شما انقدر سنتون زياد باشه...

منم یه چیزهایی یادم هست،اون بیگر و ببندها،یادمه یه دفعه با عموم می رفتم دنبال کاری که جلومونو گرفتن و ازمون اوراق شناسایی خواستن و چون من چیزی همرام نبود کار به کلانتری و زنگ زدن به بابام کشید تا بیاد حرفهای مارو تایید کنه !اون چادر سیاه ها با اون مقنعه های خاص که هنوز هم برام نفرت انگیزن و وقتی منو دادن دستشون هیچ فکر نکردن که من یه دختر نوجوانم و شروع کردن به چرت و پرت و بد و بیراه گفتن و وقتی معلوم شد واقعا عموم بود اصلا به روی خودشون نیاوردن!
یادمه که عموم برای همین بگیرو ببندها گیر دادن های الکی با اینکه دانشجوی پزشکی بود گذشت واز ایران رفت!
ای بابا ،خاطره که زیاده اما اینجا جاش نیست!

تو دهه شصت يكبار انجمن اسلامي دانشگاه خواجه نصير, به زن و شوهري كه تو دانشگاه با هم حرف زده بودند, تذكر داد كه اينكارتون صحيح نيست چون بقيه هم دلشون مي خواد!

سالهاي زشت و سياه جنگ.آژير قرمز.خاموشيهاي شبانه. گشت كميته. قاچاقي داشتن ويديو تي سون.حراج لوازم منزل به خاطر ترك ديار.رفتن به هر جايي خارج از مرزهاي درد و رنج و جنگ با پاسپورتهاي تقلبي به منظور پناهنده گي.دعاهاي صبح گاهي مدارس با درخواست مرگ براي همه اونهايي كه به نوعي مثل حكومت نبودند ومانند اون فكر نميكردند= مرگ بر آمريكا شوروي انگليس منافقين و صدام؛ بني صدر و بازرگان؛ يزدي و صباغيان؛ اجمعين من الآن الي قيام يوم الدين آمين يا رب العالمين. حجاب فقط چادر حتي دربسياري از دبستانها. گزينش . ريش. لباسهاي تيره و چروك. دوگانه گي. وحشت.اضطراب.نوحه.سريالهاي سياه و سفيد.تلوزيون پشم و شيشه.هميشه آماده شهادت.لذت از زنده بودن و زنده گي مساوي با ذلت ابدي و گناهي نابخشودني.تقدم ريش و چادر در هر پست و جايگاهي حتي در كلاهاي درسي دانشگاهي و اتاقهاي عمل جراحي.گرفتن نمره به ناحق از استاد با تهديد اينكه استاد به دانشجويان مكتبي توجهي نداره و حتي تهديد به شكايت از استاد پيش مقام رهبري.تمام مدت سال تحصيلي غايب بودن در كلاسهاي درس دانشگاه به بهانه جبهه بودن اما در انتها سر افراز از امتحان بيرون آمدن! در انتها هم قبول شدن در فوق ليسانس؛ بورس خارج و تخصص بدون كوچكترين زحمتي.خواسته شدن دايمي در حراست به خاطر رعايت نكردن هر اونچه اونها ناپسند ميدونستن.هر گونه گفت و گويي بين دو نا همجنس ممنوع .قيافه هايي هميشه خشك و عبوس. هرگونه لبخند مساوي با گرفتن تذكر.رباط شدن .قبضه همه جانبه پستهاي كليدي و غير كليدي با توهم آفريني اينكه همه غير خوديها جاسوس و ستون پنجم اند. به گه كشيده شدن كودكي و نوجواني و جواني مليونها دختر و پسر و عقب افتادگي مفرط جامعه.

پزداد جان یادمه اسم اون صحنه هارو گذاشته بودن صحنه چلوکبابی ‍!!!!
دهه شصت من شاگرد راهنمایی بودم و همون خاطراتی رو دارم که بقیه دارن اماچیزی که هنوزم یاد آوریش عذابم میده اتفاقیه که برای یکی از هم مدرسه ایامون افتاد دختره از یه خانواده کهنه مذهبی یکی از شهرستانهای آذربایجان بود که تنها دختر خانواده هم بود و پسر باغبونشون که بسیجیه غیوری بود به همراه چند تا از دوستاش دختره رو سر راه مدرسه به خونه با یکی از جیپ های سپاه دزدیده بودن و پسره وحشیانه بهش تجاوز کرده بود و بعد ولش کرده بودن بعد که این قضیه لو رفتو کلی اعتصاب مدارس و اعترا مردم پسره به سه سال زندان محکوم شد و سال بعد هم دهه فجر عفو رهبری بهش خوردو ......
و اما خانواده دختره از هم متلاشی شد .پدرش سکته کردو دختره هم دوبار خودکشی کرد که نجاتش دادن و در نهایت مهاجرت کردن
ما هم هر کدوم بعد از یه تعهد نامه کتوکلفت مجاز به ادامه تحصیل شدیم تا یاد بگیریم بجای اعتراض خوشحال باشیم که جای اون نیستیم!!!!!!

دهه شصت بهترین دهه در طول دورانه به خاطر اینکه من توش به دنیا اومدم ...فکر هم نمی کنم از این مهمتر چیزی باشه.

دهه سياه شصت؟ از ۱۷ تا ۲۶ سالگي. كميته. ايست بازرسي به جرم جووني. جنگ, انجمن اسلامي, بي هدفي, Toyota 4WD ادمهاي عقده اي , بهشتي, رجايي, برنامه خجالت اور قرائتي در تلويزيون,دوست دختر, مبارزه با منكرات خيابان استاد مطهري, 72 ضربه دردناك شلاق, همان شب عرق مسيو در بطري پلاستيكي تخت, كوپن بتزين , تصميم به فرار, بلوچستان, پاكستان, شوك, اوارگي, قاچاقچيان ا نسان, گذرنامه جعلي, پناهندگي , ادامه اوارگي .......

سلام
به نظر لازم نمی آید برای تشریح فضای بسته دهه شصت متوسل به دروغ بافی بشوید.آقای مهندس سید علی اکبر موسوی خوئینی ورودی سال 72 دانشگاه خواجه نصیر می باشند و در دهه شصت اصلا دانشجو نبوده اند مضافا بر اینکه ایشان در مقطعی که دبیر انجمن اسلامی بودند با بسیج دانشجوئی بخاطر اعمال محدودیتهای ارتجاعی برای دانشجویان درگیر بودند.بد نیست وجدان را هم هنگام نوشتن مد نظر داشته باشید مخصوصا در مورد کسی که امروز در زندان است و برای آزادی زنان این مرز و بوم از راحتی و آسایش خود زده است. برای شما متأسفم

آقای میردامادی عزیز
احتمالا روی سخن شما با آقایk است .
من هم مثل شما شرایط را برای انتقاد از ایشان مناسب نمی‌بینم اما دوست دارم آقای k خودشان ژاسخ دهند اما تا زحمت کشیده‌اید و به ما سر زده‌اید بهتر است قبول کنید که دهه شصت که سالهای اوج خفقان و سرکوب بود در عین حال سالهای سلطه بی چون و چرای جناح چپ نیز بود.
جناح چپ باید سهم خود را در سیاه کردن این سالها بپذیرد و با این کار روش "اعتراف به اشتباه" را به سایرین بیاموزد.

هر بار صبحها با صدای نوحه از بلندگوی خانه ای که جوانش را در جبهه از دست داده بود بیدار میشدیم نوحه های آهنگران و کویتی پور هنوز در گوشم است:ای لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش بهر نبردی بی امان آماده باش آماده باش... ؛ ممد نبودی ببینی شهر آزاد گشته خون یارانت پر ثمر گشته...
روزائی که همه در عقل رو تخته کرده بودند و سواربر اسب احساسات خشک مذهبی؛ به اصطلاح همیشه درهمه صحنه ها حضور داشتند! هنوز هم خیلیشان آن صحنه کزائی را ترک نکرده اند.
در 14 سالگی همکلاسیم در جبهه شهید شد؛همه عشق لباس پلنگی و چریکی داشتند، هیچکس باور نمیکرد شعار جنگ جنگ تا پیروزی هم بالاخره روزی از سر زبانها بیافتد؛دو بار داوطلبانه جبهه رفتم تا باور کنم آنکه درخط مقدم جان بر کف میجنگد همین آدمی نیست که هر روز در مسجد و مدرسه و محل جانماز آب میکشد و همه را برادر و خواهر خطاب میکند.دوره ای که هر روزش هزاران حاجی بازاری را تقدیم جامعه میکرد؛ همانها که میلیون میلیون از دولت و ملت میچاپیدند و در عوض یک کامیون پر ازبیسکوئیت و کومپوت را در حالیکه پارچه نوشته ای با خط درشت با عنوان " اهدائی از طرف حاج آقا .... به جبهه های جنگ " را بر سینه داشت؛ پس از گرداندن در تمام خیابونای شهر روانه جبهه میکرد تا جواز چاپیدنهای بعدش را از دولت و ملت کسب کنند.بعدها همینها رامخملباف دستمایه فیلم عروسی خوبانش کرد. دورانی که خیابان پهلوی بر پیشانیش نام مصدق را فقط چند صباحی تحمل کرد. آن روزها در هر محفلی حاضر میشدی یا بوی عرق تن میومد یا ادکلن تی رز. چقدرآدم بدبخت که به خاطر ماهی ازون برون که از طرف آخوندها حرام اعلام شده بود به زندان رفتند یا حتی اعدام شدند بعدها اعلام کردند که حلال است اشکالی ندارد! اصلا چیزی بنام رابطه دختر و پسر وجود خارجی نداشت اگرهم داشت همهشون یه جورائی طعم شلاق یا زندان رو چشیده بودند.پاترولهای کرم رنگ کمیته رو یادتونه؟ همه جا بودند!دورانی که تصمیمات نظام همه برمبنای آزمایش وخطا بود ولی هیچوقت خطا به حساب نیامد. خلاصش کنم سالهائی که به کودک درونمان میگفتیم خفه خون بگیر؛ با بی شرمی تمام یا خودمان سرکوبش میکردیم یا اینکه یادمان میدادند چگونه اینکار را بکنیم اگر هم نمیخواستیم داوطلب برای سرکوبش سر هر کوی و برزن آماده در کمینش بود.

جنگ اصلی ترین خاطر دهه شصته برای من. یادمه تو اوج بچگی (وقتی جنگ تموم شد من ده ساله بودم)شایعه شد که صدام می خواد تهران رو بمباران شیمیائی کنه. وما تو خونه تمرین می کردیم که چطور اون مشمع های سفت و سخت رو که من نمی دونم بابا از کجا آورده بود توی دست و پا وسرمون کنیم.
سال پیش تو نشستی بودم که یه تعداد از زندانهائی که تو سال 67 از اعدام جون سالم به در برده بودن توش شرکت داشتند دکتر شریف از تیرباران هم سلولی هاش تعریف می کرد تو این نشست حنیف مزروعی از وبلاگ نویسهائی که پارسال گرفته بودن هم حاضر بود شکنجه های روحی و جسمی تو دهه شصت با هفتاد خیلی فرق ندارن.

امان از اون خانم های گشتی 4wd
وقتی صدای پاترول میومد مغر و قلبم هر دو از کار می افتاد و از ترس لال می شدم
در حالی که هیچ مشکلی هم نداشتم ..خدا هیتلر را بیامرزه

راستی یه چیز مسخره دیگه هم یادم اومد که نمی دونم دقیقاً دهه شصت اتفاق افتاد یا هفتاد. ولی به نظرم برام نماد آشفتگی اقتصاد ایرانه! شبی که یکی از دوستای بابام بهش زنگ زد و دلار فکر کنم از 150 یهو رسید به 180 (بابای من آقای دلار نبوداااااا!) و یا روزایی که می شنیدی یه سریا به خاطر نوسانات طلا و ارز سکته می کنن! هرچند که هدف این پست شما این چیزا نبوده!

دهه شصت دهه سیاهی برای من و هم سن و سالهام تو ایران بود. دوران راهنمایی و دبیرستان را می گذروندم. کابوس خفقان و وحشت آن سال ها هنوز از یاد و خاطر من نرفته. ترس از مدیر و ناظم..ترس از کمیته..مقنعه های سیاه و زشت چونه دار..لباس های تیره و بلند و گشاد..وحشت از مرگ زیر موشک بارون..شنیدن خبر اعدام جوانان محل..شنیدن خبر کشته شدن جوانان محل در جبهه و...
من متعلق به نسل سوخته ام!

اين متن را به اصلاح طلبان حكومتي تقديم مي كنم:
من انقلاب رو به قطاري تشبيه ميكنم كه با اميد و زحمت مردم براي رسيدن به جاي بهتري بسختي به راه افتاد ولي بعد از سرعت گرفتن, عده اي لكوموتيو را اشغال كردند و فطار را روي ريل ديگري در جهت مخالف به حركت ذر آردند و هرگس كه مخالفت كرد خفه كردنديا به بيرون پرتاب كردند
زير چرخهاي قطار له كردند. بقيه مردم هم ترجيح دادند با ترك داراييهايشان پياده شوند. به تدريج مردم پياده شدند و ماندند گروهي كه مست از تصاحب قطار با داراييهاي مردم به سمت نا كجا آباد در حركت بودند. كم كم بين خودشان هم به طمع تصاحب كامل همه چيز دعوا شد و گروهي, گروه ديگر را بيرون ريختند.
حالا اين گروه طلبكار مردم شده اند كه چرا اعتراض نمي كنيد؟
جواب اين است : "آقايان شما خودتان هم وقتي آن بالا بوديد همين كار را با ديگران كرديد. اگرچه اول كار براي راه انداختن قطار زحمت كشيديد ولي بعد از آن در انحراف مسير آن و بيرون ريختن و له كردن مردم تقش اساسي داشتيد."

واكنش مردم به بيرون ريخته شدن شما اصلاح طلبان از قطار حاكميت بي تفاوتي و اشمئزاز است.
واكنش مردم نسبت به تحصن در مجلس ششم چه بود؟
پوزخند...
واكنش مردم نسبت به بگير و ببند به اصطلاح اصلاح طلبان چيست؟
هيچي...
يك بار كه قطار به روغن سوزي افتاده بود با وعده تغيير مسير در دوم خرداد مردم را فريب داديد تا قطار را برابتان تعمير كردند و راه انداختند بعد مردم ديدند مسير همان است كه بود و ابزاري بودند براي راه اندازي قطار.
آقايان ما ديگر سوار قطاري كه ديوانگان هدايت آن را به عهده دارند نميشويم. بخصوص كه دارد با سرعت به سمت دره ميرود . با همه دارايي هايمان.

خواندن كتاب "زمستان 62" نوشته اسماعيل فصيح را به همه توصيه ميكنم. هم به آنهايي كه دهه شصت نوجواني و جواني شان را بلعيد و هم به آنها كه در اين دهه بدنيا آمدند. زيبا ترين كتابيست كه حال وهواي آن سالها با همه حماقتها و افكارخامي كه بر طبل جنگ مي كوبيد را روايت كرده.

استي يك خاطره ديگه.
يكي از بچه ها بخاطر اينكه زمان كشيك توي پاويون در هر ركعت نماز اجباري دو بار ركوع رفته بود! و اين قضيه مشاهده و گزارش شده بود از ورود به تخصص محروم شد.
آخه كم كه نذاشته بود طفلكي!!
هنوز صداي رييس ديوانه دانشكده پزشكي اصفهان در اون زمان توي گوشمه كه روز اول دانشجويي مون سخنراني كرد.خير سرش يعني خير مقدم مي خواست بگه ذر حالي كه عربده مي كشيد:
"ايمان وتعهد اهميتش خيلييييييي بيشتر از علمس . علمي بدوني تعهد مثلي دزد با چراغس. چو دزدي با چراغ آيد گزيده تر برد كالا.......ما دزدي با چراغ نيميخييييييم"

نتيجه اين شد كه دانشجوهاي بيچاره از هولشون دو بار دو بار برن ركوع!!!!!

من سال 60 2سالم بود بابا می گه شب توی خیابون کمیته ماشین اونارو ایست می ده و می خواسته کنترل کنه ، گویا عکس خمینی روی ماشین اونا بوده من اشاره می کنم به عکس و می گم : هاپو
آن شب مامان و بابا توی کمیته زندانی میشن !

حالا كه فكر ميكنم چقدر خاطره دارم :
كلاس داشتيم ميخواستيم بريم داخل دانشكذه. فاطمه كماندو دم در جلو مونو گرفت چون كفش دوستم دو طرفش طوسي بود بقيه ش مشكي وچون تمامش مشكي نبود حق نداشت بياد تو.
هر چي گفتيم چشم ايندفعه رو بذار بريم دفعه ديگه رعايت ميكنيم گفت نميشه. بايد بره خونه و عوض كنه.
اينجور شد گه من نشستم كنار نرده ها (گوشزد جان .در بالاي دانشگاه رو كه يادته) كفشم را در آوردم دادم به اون, براش كوچيك بود نوك پاش و كرد توش و تاتي تاتي كنان روش و اونطرف كرد و ز جلوي فاطمه كماندو رد شد بعد كفشارو از لاي نرده ها د اد به من و كفشاي خودش رو.گرفت پاش كرد .
هر روز مصيبتي داشتيم موقع رد شدن از اين در . باور كن اول صبح روحيه و اخلاق آدم به هم ميريخت .بعد از اين همه سال
وقتي اين در رو ميبينم حالم بد ميشه. تو دانشگاه هم احساس خفگي بهم دست ميده .در حالي كه دانشگاه اصفهان زيباترين دانشگاه ايرانه به نظر من,
يه روز من با اين فاطمه كماندو سوار يك تاكسي بوديم از دروازه شيراز تا در بالا. وقت ميخواست كرابه بده از پر چارقدش پول در آورد . سالها بود همچين چيزي نديده بودم. نميدونم اين موجودات و از كجا اورده بودن براي خورد كردن غرور و شخصيت دانشجوها تا وقتي ميان از دانشگاه بيرون ديگه هيچي براشون نمونده باشه

دهه شصت آژیر قرمز. شیشه های قدی شکسته خانه از بمبهایی که به قصد مجلس که پشت خیابان کاخ می انداختند. ضربدر روی شیشه ها. خندیدن ممنوع. جوراب و کفش سفید ممنوع پاچه کوتاه و بلند ممنوع. عاشق شدن ممنوع نفس کشیدن ممنوع. دکتر جان فکر کنم همین روزها اسرائیل یه زهر چشمی به تنهایی به ما نشان دهد.بی بی سی 2 الان تو لندن یه برنامه داد که موضوعش بود ویل اسرایئل بمب ایران؟ و همه برنامه داد میزد یس یس یس...

اينا رو كه ميخونم ياد دهه هفتاد ميوفتم
يعني دهه هفتادم زياد فرقي نمي كرد
البته پدرم يكي از خاطراتش كه هميشه تعريف مي كنه اينه كه سال 62 با مامانم نامزد بودن
اون موقع ها مامان من دبير دبيرستان دخترانه بودن
ميرن در دبيرستان دخترانه منتظر مامانم كه يهو گير مي دن بهشون و كار پدر بيچاره من به شلاق مي رسه
اين شد كه پدر من هميشه با نفرت از نظام ياد مي كنن
پدرم مي گن آقاي گنجي كه اينروزها همه سنگش رو به سينه مي زنن سال 67 مي ايستاده توي خيابون جردن و هر دختر بدحجابي رو كه مي ديده مي برده مفاسد و پسرايي كه لباس آستين كوتاه تنشون بوده رو خودش تاديب مي كرده
اگر دختر و پسري رو هم با هم ميديده سريعا مفاسد و شلاق و بعد هم عقد با مهريه دست و پا
اين همه فساد و فخشا و بچه هاي بي سرپرست نتيجه همين ازدواج ها ست

با سلام
و تشکر از طرح موضوع
اولا دانشگاه سال 59 د راثر کودتای فرهنگی تعطیل شد تا سال62 اتفاقا یکی از مسولان هم اقای سروش بودند . البته شکی نیست که همه ادمها تغییر می کنند و ایشان هم همینطور ولی از خودشان د ران زمان انتفادی نکرده اند.
تا قبل از تعطیلی دانشگاهها به بهانه اتاق جنگ > د رتمامی دانشگاهها انتخابات واقعی بود و دانشجویان و استادان شورا داشتند. در مورد دانشجویان که در اداره دانشکدهها نقش مهمی داشتند د رتمامی دانشگاه ها انجمن های اسلامی ( حزب اللهی های ان دوران ) به زور یک نمانیده می توانستند به شوراها که حداقل 5 تا 15 نماینده داشت > بفرستند. بنابر این تصمیم گرفته شد که دانشکاها تعطیل شئذ زیرا روحانیت سنتی در انجا نفوذی نداشت و دانشکاه سدی در برابر انحصار طلبی حاکمیت بود.
تا قبل از 59 دخترها د رپوشوش ازادبودند. بیشتر دانشجوهایئ هم که سیاسی نبودند سعی می کردند مسائل دوست دختر و پسری را در بیرون دانشکده ها داشته باشند و د ردانشگاه رعایت می کردند.
زمین چمن دانشگاه تهران تا نیمه های شب نور افکن هایش روشن بود و بجع ها یدانشکده ها فوتبال بازی می کردند. تا اینکه انحا برای نماز جمعه که موقت بود اشغال شد و ... قصه ادامه دارد.

man sarbaz boodam ye shab dar jebhe ye akhondi ke omade bood maro ershad kone nesfe shabi gir dade bood mikhast mano bokone

آزاده جان من سر همين در دانشگاه رو ول کردم!

vay hale joonam joonam bala oomad ba editoret type kardam! man adat be oon editor daram ke hroofesh ba in fargh dare.


kholase, sar e dar nabood faghat, ama sobh hamchin bebakhshid bebakhshid SHOMARE 2 mikardan too hal e adam ke dige baghiasho nemitoonesti tahamol koni!

دهه شصت شاید بهترین دوران نوجوانی و جوانیم (14 تا 23 سالگی) تاریکترین و تلخ ترین سال ها بود برای من. سالهای جنگ، آژیر خطر، خاموشی، درس خواندن برای امتحانات سال آخر دبیرستان زیر موشک باران... سالهای شنیدن خبر اعدامها... سالهای دانشگاه، دانشگاهی که در آنجا دانشجوی دختر و پسر حتی جرات سلام دادن به همدیگر را نداشتند... سالهای با ترس و لرز در خیابان ها راه رفتن حتی با دوستان دختر (یک بار من و سه تا از دوستانم -همه دختر- را در فریدون کنار به جرم خندیدن در ایام ارتحال گرفتند...) سالهای خاکستری، سالهای سیاه...
که بود گفت نسل سوخته؟ من هم از نسل توام دوست من!

دهه شصت مزخرف ترين دوران عمرم بود . اون موقع ما موقتاً گرگان زندگي مي كرديم . باور كنيد جو شهرستان از تهران صد درجه بدتر بود . يادمه برادر زن يكي از دوست هاي پدرم كميته چي بود . از زبون خودش شنيدم ميگفت ما وقتي توي پاترول مي شينيم و مي بينيم زنها با ديدن ماشين ما خودشون رو بين جمعيت قايم ميكنند لذت مي بريم . اين حرفها فقط از دهن يه آدم عقده اي بيرون بياد ، كه اكثراً هم از همين تيپ آدمها بودند .

راستي يادم رفت اينو بگم . اون سالها موقعي بود كه خيلي راحت به زن مردم توي خيابان هرچي دلشون مي خواست مي گفتن و شوهره هم جرأت نداشت نفس بكشه . يعني يه جورايي همه مثل مرگ از اين عوضي ها مي ترسيدند . از جمله خود من كه اگه از توي آينه ماشين اونهارو مي ديدم حتي با اينكه اون موقع كلاس سوم راهنمايي بودم و از لحاظ ظاهري هيچ مشكلي نداشتم ( از نظر حجاب ) اما از ترس به مرز سكته مي رسيدم . تصورش رو بكنين وقتي مادر من پشت ماشين مي نشست انگار كه مثلاً داره بي روسري توي خيابان راه ميره همه باحالت عجيب نگاه مي كردن . خلاصه اون سالها ، مثل يه لكه سياه هميشه توي ذهن من مونده .

بابا گوشزد جان اومدي سر اين دمل رو باز كردي حالا اين خاطرات چركي همينطور ميزنه بيرون . اون زمان مادري رو مي شناختم كه پسرش رو كه هوادار مجاهدين بود لو داده بود . بعد هم براي سبك شدن بار عذاب وجدان براي جبهه مربا و از اين جور چيزها درست مي كرد و ميفرستاد . وقتي پسر27 سالش بعد از ده سال با هزار مكافات از زندان آزد شد نه كليه براش مونده بود نه كمر و نه كبد تازه از دندان هم توي دهنش خبري نبود . حالا اين مادر از اون سال آزادي پسرش ديگه اونو نديده . راستي پدر اين بچه از اونهايي بود كه وقتي عكس خميني رو توي تلويزيون مي ديد مي رفت تلويزيون رو ماچ مي كرد اينو به چشم خودم ديدم . فقط كم مونده بود 2 تا شاخ رو سرم سبز بشه .

وقتی بچه بودیم، توی خونه هامون پدر و مادرامون موزیک گوش میکردن و ویدئو داشتن و به نظام فحش میدادن. اما به ما میگفتن مبادا توی مدرسه چیزی بگی. مبادا اسم یکی از این خواننده ها رو بیاری. مبادا فلان... این شد که دوروئی و دروغ و دورنگی و دوشخصیتی بودن شده جزئی از وجود ما. جزئی از جامعه ما. الانم همینیم. درونمون با بیرونمون فرق داره. این بزرگترین صدمه ایه که به نظر من اون سالها به جامعه ما وارد کرد.

من خيلي بچه بدم دوران دبستانم بود ولي يادمه حتي كاپشن هامون هم بايد مشكي و سورمه اي مي بود هميشه فكر مي كردم اگه يه تار از موم پيدا بشه خدا منو وسط زمين و آسمون كه زير پام يه خروار آتيشه از اون يه مو آويزون مي كنه و جالبه كه هميشه برام سوال بود چه جوري اين يه دونه مو پاره نميشه
هميشه مي ترسيدم با كوچكترين دروغ بچگانه اي خدا منو تبديل به يه تيكه سنگ بكنه
يادمه تعدا زيادي از پسر و دخترهاي جوون كوچمون رو دستگير كردند و بعضي هاشونم تيربارون
پدرم جسد يكدومو انداخت عقب ماشين چون پدر و مادرش طاقت نداشتند به پدرم گفتند جسد رو بگيره
دختر همسايمون ( كه حالا خواهر شوهرمه ) به جرم خوندن روزنامه مجاهدين رفت زندان و هيچوقت نتونست ادامه تحصيل بده
برادرش پزشكي قبول شد ولي از گزبنش رد شد و ....
هنوز هم داريم تاوان همون دوره رو پس ميديم
شوهر من هيچوقت نمي تونه توي شركتهاي دولتي استخدام بشه
كي مي خواد جواب بده؟

راستي يادم رفت بگم اون موقع ويدئو داشتن جرم بود يه فيلم كه مي خواستيم ببينيم فيلمو لاي هزار چيز قايم مي كرديم

جرم داشتن نوارهاي داريوش هم خيلي سنگين بود
كلا نوار و ورق دو چيزي بود كه اگه مي گرفتند واويلا بود

دکتر جان اکراد یه ضرب المثل دارن ترجمه تحت الفظیش میشه گله رو یه جا دزد برده حالا چوپونه داره دنبال گوسفند خوشگلش میگرده!
حالا؟ الان؟ با ذکر مصیبت دهه شصت؟ چه نتیجه ای میخوایید بگیرید؟
متاسفم ولی من ادم خیلی خیلی بد بینی هستم اینم بزار به حساب همون دهه لعنتی!

البته واضح و مبرهن است که ما در دهه شصت تنها این قدر بودیم و خاطرات سیاسی جنجال برانگیزی به یاد نداریم... اما یک روز گرم بهاری وقتی صبح بیدار شدیم و فهمیدیم مدارس تعطیل شده (یکی تو رادیو با صدای بغض آلود یه چیزایی می گفت) از ذوق این که می توانیم تمام روز با خواهرمان بازی کنیم، با خوشحالی دور اتاق چرخیدیم و خندیدیم. این بود انشای ما درباره این که "علم بهتر است یا سیاست"!

سالهای ۶۰.... سالهای مرگ فرهنگ....... تعطیلی دانشگاه ....رد شدن همه چیز از تصفیه خانه جمهوری اسلامی.....بیکاری بسیاری از زنان شاغل به دلیل اجباری حجاب ...که اون موقع هیچکس باور نمیکرد.....اعدام بچه های روزنامه فروش مجاهد و فدایی و پیکاری.....توبه های قلابی در تلویزیون از ترس جان......فرار مغزها از مملکت از ترس جان......دو برابر شدن تعداد افراد مملکت به دلیل ممنوعیت روشهای مختلف جلوگیری از حاملگی....دست به اسلحه بردن نیروهای چپ ایران بر علیه جمهوری اسلامی ......وحشت .....وحشت و وحشت از اعدام برادر خواهر ....همسایه........سال های وحشت......
آیا هنوز این چیزها ادامه نداره .....یا فقط مخصوص ساهای ۶۰ بود ???

سال شصت ...سال خاکستری و سیاه ، سال پچ پچ در خانه ها و فرار ، سال دیدن شرم آشنایان که نمی توانستند راه دهند ترا در جایی امن و بعد سالهایی بعد آن قدر دلشان تنگ شد که 5000 کیلومتر درنوردند و به دیدنت آمدند و گریستند...
فراری بودیم در تهران ، چرا که شهرستان تنگ بود و نا امن به هیبت جنگ زده بودیم و انسان های کم سواد در جنوب شهر، وقتی قانون !! مالک و مستاجر آمد فرار کردیم به بالای شهر ، پیش کسانی مه به شپش می گفتند منیژه خانوم !!
پایین شهر چادر سرم می کردم و ژولیده و خانه دار بودم و پیش زنان همسایه باید تظاهر می کردم که از شوهرم حساب می برم و می ترسم ، حتی ادای کتک خوردن باید در می آوردیم پیش توده ها !!( پوپولیسم بیمار جهان سومی ) و بالای شهر ادای زنی که همیشه پای میز قمار است ( خوب بود که از خانواده ای متمول می آمدیم و گرنه ...) فقط 20 سال داشتم فقط ...و ترس و رعب از دستگیری..
در جنوب تهران ، جلوی تاکسی باری با همسرم نشسته بودیم و در حال فرار بودیم به نقطه ای دیگر ، ناگهان ماشین سپاه به ما علامت داد که توقف کنیم و ما چاره ای دیگر نداشتیم که منتظر بمانیم که چه خواهد شد. راننده تاکسی بار پیاده شد و سلام کرد. پاسداری از ماشین پیاده شد و به راننده گفت از ماشین شما آفتابه ای به بیرون پرت شده ( این وسایل عجیب و غریب مثلا پوشش ما بود !!) می خواستیم آن را بهتان بدیم. ما نفس راحتی کشیدیم در حالی که همسرم فحش می داد به کون صاحب مرده هر مسلمانه...

ما نسل سوخته بودیم
این تنها جمله ایه که میتونم برای اون روزهای سیاه بگم

من و يكي از دوستانم در خيابان قدبم ميزديم، انگار داشتيم در مورد يك كتاب يا يك همچين چيزي حرف ميزديم كه صداي ترمز يك پيكان و پياده شدن نفر كنار راننده :"فلان فلان شده ها به ناموس مردم چيكار دارين!؟" و ما متعجب كه كجاست اين ناموس مردم! اشاره برادر پاسدار به دختراني آن سوي خيابان كه در جهت مخالف ما در حركت بودند متعجبمام كرد...من ترسو و خجالتي، به لكنت افتادم، دوست كتابخوان و حاضرجوابم گفت اگر دنبال ناموس مردم بوديم، دنبالشان ميرفتيم نه بر عكسشان!!! برادر پاسدار با مشت و لگد و سيلي چپاندمان در پيكان ... ترسو بودم ... ترسوتر شدم :)

تلخ ترين شب آن وقت بود كه با صداي بوق بوق ماشين از خواب بيدار شدم به كنار پنجره رفتم تا عروس و داماد را ببينم اما يك وانت بار جنازه مبارزان كرد را با صداي بوق در نيمه شب داشتند در شهر مي گرداندند.
هيچ وقت فراموش نمي كنم

من زیاد عادت ندارم به کامنت نویسی ، ولی این چیزا یادم مونده :
دهه 60 ، شروع جنگ و مارش حمله و این لشکر صاحب زمان و کمک به سنگرسازان بی سنگر و لشکرهای عازم نبرد حق علیه باطل و لاله های پرپر شده ی هدیه به رهبر و تبریک و تسلیت و بوق فطارها و اتومبیل ها بعلت آزادی خونین شهر و ... قایم شدن دایی و پسرخاله اش تو زیرزمین خونه ما و گوش چسبوندن شبانگاهی به بی بی سی و وی او ای و اسراعیل با رادیو 5 موج پی ام پی و نشستن روزانه هجده ساعت عمه خانم پشت در زندان و التماس به هر کس و ناکس برای دیدن پسر رعناش و تحویل یک جلد نهج و البلاغه نیمدار و یک عینک کایوچویی با دسته چسب دار و شیشه ته استکانی بعنوان تنها بازمانده یک جوان اعدامی بیگناه سیاسی ... و نوشیدن جام زهر و خودکشی فلانی از بالای پلاسکو و ... رنگ شدن عکس نفر دوم بر روی درو دیوارو دعا برای سلامتی آقا و تعطیلی 14 روزه مملکت و موج بیعت و اختراع کلمه رهبر مسلین جهان و .... گشت جندالله و ثارالله و کمیته و هتل و ... کشیده شدن تیغ موکت بر از طرف یکی از افراد ناشناس بر روی صورت برادران کمیته به علت قصد سوار کردن یکی از بانوان به ماشین های معروف زرد و کرم و سفید پاترول ( بخوانیدمبارزه با منکرات ) و ... تبدیل واژه جنگ به کلمه دفاع مقدس و آغاز سازندگی و .... عرق ارمنی داخل کیسه فریزر و کالباس خشک با مزه گوشت اسب 200 ساله و گرمای ظهر تابستون و ....
بازم بگم ؟

اطلاعيه!
هموطنان عزيز! ... توجججه فرمايييد!
هموطنان عزيز! ... توجججه فرمايييد!
هم اينك دلاور مردان غيور ...

ديم دارااااام رااام رااام


دکتر جون تابحال شما همش سوال کردید حالا بگذارید من هم یه سوال بکنم:

اون دو خط اولی ، منو خیلی مدهوش (!) کرد !

"انترن که بودیم شبی با یکی از دوستان در اتاق استراحت خوابیده بودیم که در باز شد و رییس انجمن اسلامی به داخل اتاق آمد و تخت دیگر را در این اتاق اشغال کرد."
دکتر جون یعنی شما و دوستتون روی "یک تخت" خوابیده بودین؟آخه طبق گفته خودتون "تخت دیگر" خالی بوده!! اونوقت جسارتا" ایشون مذکر بودن یا مونث؟؟

در جای دیگر نوشته اید :

"چنان با اردنگی به ماتحت رفیقم که به سجده رفته بود زدم که سکندری خورد و افتاد گوشه اتاق..."
دکترررررر! چطور دلت میاد با پارتنرت همچین برخوردی کنی؟ اگه مونث بوده که باید از طرف انجمن حمایت از زنان مورد پیگرد قرار بگیری. اگر هم مذکر بوده که دیگه واقعا ظالمانه است که از یه چیزی استفاده کنی و بعد هم به همون چیز لگد بزنی!! : ) اصلا لگد زدن به بخت یعنی همین دیگه!! : )

پ.ن 1: شرمنده که کامنتم زیاد جدی نبود ! : ) راستش من همینجوریشم بخاطر مطالب وبلاگم مورد حمله هستم دیگه کامنتهای سیاسی هم اگه بگذارم ممکنه خونم حلال اعلام بشه اگه تا حالا نشده باشه ! : ))
پ.ن2: ارادتمندیم دکتر گوشزد عزیز : )

من دهه شصت بچه بودم اما یادمه که نصفه شب ریختن خونه ی مامان بزرگم اینا و داییم را بردن.
دهه ی هفتاد کمی بهتر بود، جنگ تمام شد و اعدام ها هم، اما من یادمه که 5 سال پیش دم سینما آفریقا با کمیل کاوه دعوام شد بس که تحقیر آمیز با همه حرف میزد من عمدا روسریم را کشیدم عقب! اومد برادرم و ببره که اینقدر جیغ و داد کردم که منصرف شد! بعدش همش به خودم می گفتم اگه برادرم را می برد کجا باید می رفتم دنبالش؟
2 سال پیش برادرم را با نامزدش و دوستاشون گرفتن. اونی که به روزشون آوردن قابل گفتن نیست. اما بعضی چیزها را تا از آدم معتبر نشنویم باور نمی کنیم، شاید چون دروغ و غلو تو جامعه زیاده.

دیپلمه های عاشق تحصیلی که سه سال انتظار میکشیدند برای باز گشایی دانشگاهها.شیشه های پنجره هایی که بواسطه نوار چسب ضربدری و نایلون مشکی استطار شده بود . شهروندان متوسط الدرآمدی که اوقات بسیاری در صف ارزاق بسر میبردند . ثبت نامهای شوراهای محلی برای تلویزیون که خانوارهای پنج نفر به بالا را رنگی شامل میشد . از خواب پریدن های شبانه با صدای بمبی که از جانب ملت برادر عراقی ارسال شده بود . به جیب زدنهای میلیاردی برادرانی که کرسیهای نهادهاو ارگان ها برایشان حکم حجره بازار را میداشت و پاک کردن آرایش و سایه پلک خانمی که خواهر زینبی از انگشت سبابه و چادر مشگی و آب دهانش مدد گرفته بودو محاصره شوهر حیرتزده اش در میان برادران کمیته چی .

جلوگيري از بارداري حرام بود. براي بستن لوله بايد سه متخصص قلب و سه امام جمعه بيماري قلبي را تاييد ميكردند. آي يو دي حرام اعلام شد تا مشخص شود قبل از حلول روح در جنين آن را از بين ميبرد يا بعد از آن .آقاي قرائتي در تلويزيون مي گفت تنظيم خانواده طاغوتي است. هر آن كس كه دندان دهد نان دهد. جمعيت 36ميليوني 70 ميليون شد وجوانها كابوسي شدند براي حكومت . آن كه
دندان داده بودنان نداد ولي دو تا كليه داده بود كه ميشد يكيش را فروخت به زنان يك بدن داده بود كه مي شد به عنوان آخرين سرمايه فروخت و خرج نان كرد .ايران كه از فيليپين كلفت ميآورد در ژاپن به نوكري رفت . صادراتش هم شد نفت و مغز.......

ما چون ورودي هاي اولين كنكور بعد از انقلاب فرهنگي بوديم به ازاي هر 2 دانشجوي عادي يك سهميه نهادهاي انقلابي داشتيم و در آن زمان استفاده از سهميه نهاد بسيار آسان بود .فقط لازم بود به مدت 6 ماه در يك نهاد انقلابي مثل سپاه, جهاد, كميته فعاليت كرده و البته معرفهاي معتبر مثل امام جماعت مسجد محل هم داشته باشند.حتي خواهراني كه مثلا در سپاه پوستر مي چسباندند و يا در خيابان مردم را ارشاد ميكردند با سهميه نهادها با معدلهاي دبيرستاني 12,13 پزشكي قبول شده بودند به نحوي كه خودشان هم از تعجب شاخ در آورده بودند,در مقابل, دانشجويان عادي در رقابت علمي خيلي سنگين و گزينش از بين ديپلمه هاي سه سال 59,60, و 61 وارد دانشگاه شدند ولي تمام دوران دانشجوييشان با تهديد و تحقير توسط سهميه ها گذشت. رشته هاي تخصصي به سهميه ها ارزاني شد و بقيه ميبايست توسط همان سهميه ها تاييد و گزينش ميشدند تا بتوانند تخصص بگيرند. بديهي است كه پست
هاي مديريتي و دوره هاي خارج از كشور نيز ملك اختصاصي
اين عزيزان بود كه حالا به هر صورت عنوان آقاي دكتر و خانم دكتر را نيز يدك ميكشند.
دهه 60 دهه پا گرفتن رانت خواري بود. آفتي كه تا مغز استخوان كشور را به فساد كشيد .

وقتي بين دانشجويان دختر وپسر در دانشكده پزشكي اصفهان پرده كشيده بودند گاهي پيش مي آمد كه در كلاس همهمه ميشد و از اين طرف يا آن طرف پرده يكي با ته خودكارش به علامت سكوت به ميز مي زد. انجمن اسلامي دانشجوها را متهم كرده بود كه از دو طرف پرده براي هم علائم مورس مخابره مي كنند.!! خدا شاهده.

گرچه نرم و با نمك گپ ميزني
گوشزد جان يك كمي چپ ميزني

من از دهه شصت (و دهه هاي بعدش) خيلي خاطره دارم. خيلي. اما ترجيح مي دهم وقتي بازگويشان كنم كه بتوانيم بدور از احساسات (نفرت، ترس، خشونت، ...) درباره شان حرف بزنيم، يا سر پر بتوانيم به خاطرات تلخ و شيرينمان بخنديم. خواندن خاطرات بعضي از دوستان عزيز و ناديده در اين كامنت به من مي گويد كه هنوز درباره گذشته هايمان بيشتر احساساتي مي شويم تا انديشناك.
من انقدر در ياد دارم كه ميانسالان دهه 60 هم درباره جوانيشان در دهه 50 خاطراتي شبيه همينها داشتند و با همين روحيه بود كه بعد از انقلاب دو دسته و چند دسته شدند و به جان هم افتادند.
اتفاقا آنچه به نظر مي آيد اينست كه به اجبار رو به راسيوناليسم مي كشندمان. امروز نه مجلسي و نه هگل مردان انديشه روزگار ما نيستند. انقلابي هاي دهه 50 و 60 حالا عاقله مردماني هستند كه بعضي نوه دار شده اند و احتمالا پخته تر فكر مي كنند.
گوشزد عزيز، به نظر من ملتي كه جوانهايش را احساساتي ميكند و جلو مي فرستد و خودش بر سر دكان و دفترش مي نشيند ملت نامرد و ناپخته اي است. خواه 18 ماه تير باشد خواه 17 ماه شهريور. زيرا بهتر كردن اوضاع فقط با تكيه بر دانايي و تلاش زياد و مستمر بدست مي آيد، چيزي كه براي آنها كه اغلب به دنبال راه حل فوري بوده اند خوشايند نيست.

فكر مي كنم لازم نباشد بگويم كه نظر من موافقت يا مخالفت با كسي نيست، نظر مجرد من است.

گوشزد عزيز، از دهه‌ی شصت زياد خوانده‌ام ولی خاطره‌ای در اين مايه‌های «شصتی» ندارم، به مقتضای بچگی. البته دبستان و نماز اجباری و معلم‌های خشن ريشو را که نمی‌شود فراموش کرد. به نظرم امکان شصتی کردن جامعه‌ی ايرانی الآن خيلی کم باشد، نه کسی با آن اقتدار کاريزماتيک هست، نه آن وحدت گله‌وار و خطرناک به نظر می‌آيد که قابل دست‌يابی باشد. با اين حال هشدار و واکنش دفاعی نسبت به هر رفتار دهه‌ی شصتی طبيعی و مثبت است.
در ضمن متأسفانه لينک‌دونی مجزا از وبلاگ ندارم که بتوانم به اين‌جا لينک بدهم. مطلوب لينک ضمن مطلب بود که مطلب‌اش در نيامد.

انديشه جان
در حين بکار بردن واژه ها و جملات ساده ولی بسيار عميق و در عين حال بسيار مختصر و مفيد دهه ۶۰ و کلا جامعه ايران را بخوبی به تصوير کشيدی.
اين نشاندهنده ژرف نگری و وسعت ديد شما هست.
با جرات ادعا ميکنم که اولين و تنها فرد با شعوری هستی که من تا بحال در اين وبلاگ ديده ام.
به عنوان يک هموطن به تو افتخار ميکنم.

گناه از کیست که همه فقط خاطره تلخ دارند؟

گوشزد جان
تولدت مبارک

به به به! تولد بازی شده اینجا؟! کاش این تولد بازیو تو یه پست جدید می زدی که با این خاطره ها قاطی نشه ما اینجا یکم پارتی بگیریم دکتر جان!به هر حال...
تولدت مبارک دکتر جان!

یه چیز خیلی مهم رو اشاره نکردین. اوایل دهه شصت تو خیابون ملتو جمع می کردن و می بردن اعدام می کردن بعد تو روزنامه ها عکسشونو چاپ می کردن و از امت شهید پرور می خواستن بیان شناسایی شون کنن! (جنازه ها رو) اواخر دهه شصت هم هر کی که سرش به تنش می ارزید و ایران و دنیا به وجود نازنینشون بیش از هر کس دیگه ای احتیاج داره گذاشتن بیخ دیوار و ...

تولدتون مبارک انشاالله صد ساله شید

قرار بود اينجا فقط خاطره تعريف كنيم! تفسير و تشريح را بگذاريم براي جايي ديگر!
يادتان هست شبهاي بمباران وقتي ماشيني با چراغ روشن حركت ميكرد ملت با چه خشم و نفرتي فرياد ميكشيدند: خاموووووش كن!!

مینا و بی خود عزیز(اینم شد اسم!)
اوامرتان اجرا شد.
اینجا را گذاشتم برای خاطره های دهه شصت و پستی جداگانه برای تولدم نوشتم.

salam.dear gooshzad.i am living in usa and just find your web. I like you,respect you very much.thnks a lot...thnak you alot Gooshzad jaan.

آقای میردامادی عزیز
آقای مهندس سید علی اکبر موسوی خوئینی ورودی سال 67 يا68 بودند احتمالا 72 فارغ التحصيل شدند. با توجه به سال ورود به مجلس هم نميتوانند ورودي 72 باشند بعيد است كه تازه فارغ التحصيل بدون خدمت سربازي وارد مجلس شوند . شايد هم دبیر انجمن اسلامی از سربازي معاف است.
در ضمن تا آنجا كه من به ياد دارم هرگز "با بسیج دانشجوئی بخاطر اعمال محدودیتهای ارتجاعی برای دانشجویان" درگیر نبودند . براي من بسيار آسان است كه از خيل دانشجويان غير سياسي آن دوره براي مدعايم شاهد بياورم!

گوشزد عزيز:

چرا "شرایط را برای انتقاد از ایشان مناسب نمی‌بیني"؟
مگر نه اين است كه انسان در هر دوره از زندگي ممكن است كه متفاوت بيانديشد. كما اينكه اغلب اصلاح طلبهاي فعلي زماني همفكر شريعتمداريها بودند. مگر نه اين است كه اكثر تسخير كنندگان سفارت آمريكا اكنون از تئوريسينهاي اصلاح طلب ميباشند و بعضا موافق رابطه با آمريكا هستند چه در داخل كشور چه آنها كه خارج از كشور را به زندگي در جمهوري اسلامي كه براي رسيدن به ان تلاش كردند! ترجيح ميدهند.
جملات آخر من به معني طرفداري از جناح چپ نميباشد كه از نظر من (فقط نظر اينجانب است و در ان آزادم لطفا مثل زمان انتخابات زبان به توهين به عقايد هم نگشاييد) اصلاح طلبها مزور تر از جناح راست هستند. 2خرداد باعث دو دستگي گروهي از ايرانيان شد كه با حكومت ديني مخالف بودن تئوري جناح راست همين است كه ميگويند هر چند غير منطقي! ولي جناح چپ چي؟ كمي حرفهاي به ظاهر منطقي بدون پشتوانه و عملكرد! 8 سال قدرت كامل مجريه و مقننه به جز آزادي ظاهري محدود پوشش چه چيز تغيير كرد؟ اقتصاد يا فساد اداري يا امنيت شهروندي وآمار قتل و غارت و تجاوز يا تعداد زندانيان سياسي بخصوص ژورناليستها يا اوضاع بيكاري يا يافتن مسببين قتلهاي زنجيرهاي يا يافتن حمله كنندگان به خوابگاهها در 18 تير؟ آقاي خاتمي از جلاد اوين به عنوان شهيد لاجوردي نام برد! انوقت شما گوشزد عزيز انتظار داريد كه "جناح چپ سهم خود را در سیاه کردن این سالها بپذیرد و با این کار روش "اعتراف به اشتباه" را به سایرین بیاموزد"؟
بسيار عالي است من هم خواهان همين هستم پس:

آقای میردامادی عزیز
لطفا براي شروع عمل به پيشنهاد گوشزد كه خواست خيلي از موافقان و مخالفان جناح چپ فعلي است شما و همفكرانتان از حوادث زندان اوين در سال 67شروع كنيد! در ضمن فراموش نكنيد كه عنوان شهادت را از لاجوردي پس بگيريد!

آقای k
خیلی خوب نوشتی ،متاسفانه همیشه یک گروه آدم در سرنوشت ما اثر دارن،به طور متناوب جاشونو با هم عوض می کنن و خوب هر کدومشون هم تبلیغات وسیعی در جهت حقانیت خودشون می کنن.خوبی خاطره تعریف کردن اینه که حداقل آدم از یه سری اتفاقات باخبر میشه که تو هیچ روزنامه ای پیدا نمیشه.

بدينوسيله نتيجه نظرسنجي از خودم را در مورد "ترين" كامنت ها اعلام ميدارد:

پاچه خار ترين : رضا
شكم سير ترين:هاله
روان پريش ترين : زيبا خانوم
سوزناك ترين : بينام
براي خود نوشابه باز كن ترين!!: پري
با نمك ترين : سارا
جواد ترين : ماني ب
عميق ترين : انديشه
توهين آميز ترين : xyz

برندگان عزيز براي دريافت پاترول 4WD بلورين به كميته محل مراجعه نمايند.(برادرا روزاي زوج خواهرا روزاي فرد)

من کلاس اول بودم داشتم روز اول مدرسه با مادرم پیاده می رفتم مدرسه ظاهرا طبق عقیده مسلمونا جوراب مادرم نازک بود یه گشت پاترول ایستاد و یه دونه از کلاغ سیاه ها آمد و مادرم را بردند. مادرم به من مدرسه را که چیزی به آن نمانده بود نشان داد و من وحشتزده تنهایی رفتم مدرسه

pejdad

ميدونم كه داري راست ميگي و ميدونم كه كي و چه وقت را ميگي دم سلف سرويس دانشكده برق و بهشون گفته بودن باهم راه نريد چون بقيه كه نميدونن زن و شوهرين و شايد لابد دلشون بخواد!

ولي لطفا اگر برق خواجه نصير بودي براي جناب آقاي ميردامادي بگو كه آيا انجمن اسلامي تذكرداده بود يا بسيج دانشجويي!

من اصلا بسيج دانشجويي را يادم نمياد فقط انجمن اسلامي لرزه بر اندام انداز را بياد دارم

در ضمن قبل از پاسخ لطفا 2كامنت قبلي من را بخوان

جناب گوشزد عزیز،
بله منظور من پاسخ به آقای k بود که از فرط شجاعت حتی حاضر نیست برای خودش یک نام مستعار انتخاب کند آنوقت ناجوانمردانه به مردی می تازد که در وقایع دهه شصت و جنایاتی که صورت گرفت کمترین نقشی نداشته و امروز به دلیل مخالفت با کسانی که اتفاقا در دهه شصت هیچکاره بوده اند اما امروز دست به کارهایی می زنند که روی سرمداران نقض حقوق بشر در آن سالها را سفید کرده است.
اینکه جناح چپ آنزمان و بخشی از اصلاح طلبان امروزین در آن وقایع مقصر بودند جای تردیدی نیست اما بهتر است همه را به یک چوب نرانیم و بدانیم فرق سید علی اکبر موسوی خوئینی با محتشمی و هادی غفاری از زمین تا آسمان است ولو هر سه را اصلاح طلب بدانید.
نکته دیگر در خصوص کالبد شکافی تمامی انقلابها نشان می دهد که افراط و تفریطهایی گریبان جامعه را می گیرد که اثرات بعضا بسیار خونباری را در پی دارد. انقلاب اسلامی ایران نیز متأثر از حال و هوای آن سالها متأسفانه دچار آن التهابهای افراطی یا تفریطی شد که باید موشکافانه مورد بررسی و نهایتا همه علل و عوامل آن محکوم گردد.
پیروز باشید

مثل اینکه حکومت رو خود مردم انتخاب کردن. تا وقتی که سطح فکر مردم اینطوریه حکومت های دست نشونده ی خودشون رو کاره وضع هم همینه. کشور جهان سومی ناشی از سطح تفکر جهان سومیه.

آقاي مير دامادي عزيز

فرض كنيد اسم من كمال الدين ميردامادي يا "كاكا گوشزد" حتي اگر اسم بنده به شجاعت ربط داشته باشد . مدعا را از بين نميبرد! آقا جان تا روش منطقي هست چرا روش آخوندي؟( به صحراي كربلا زدن)
شما كه خود را روزنامه نگار ميداني چرا؟ يادم است در همان دهه 60 هر وقت رزمندگان اسلام (نه ايران) تلفات سنگين ميدادند يا سپاه اسلام بگي نگي شكست ميخورد گشتهاي ثارالله بيشتر ايراد ميگرفتند.
حالا هم كه تمام مشكلات مملكت بخاطر تار موي خانمهاست!

بابا جان دلم خواست خاطره تلخ دهه 60 و مسبب انرا بگم. همين!من از ايشان خوشم نميايد وفكر ميكنم دستگيري ايشان به دعواي جناحي و زهر چشم گرفتن راست از چپ است/ راست و چپي كه از يك سرچشمه ميياد و هر دو ميخوان در ايران دين و سياست را قاطي كنن .كما اينكه شما هنوز ميفرماييد انقلاب اسلامي!و نقش امثال حزب توده را در انقلاب ناديده ميگيريد (بنده توده اي نيستم و مثال عرض كردم)
و شما بنظرت ايشان چهره مثبت و مدافع حقوق زنان است . مدافع حقوق زنان خيلي ادعاي بزرگي است ميردامادي جان. ميشود گفت با خيلي از مباني اساسي اسلام منافات دارد. اين را چه ميكنيد؟ايا شما و مهندس موسوي حاضريد حجاب اجباري حذف شود؟ زن برابر يك مرد ارث دريافت كند نه نصف مرد؟ شهادت يك زن برابر يك مرد باشد نه نصف مرد؟ ديه زن برابر مرد باشد نه نصف مرد؟ حق طلاق شبيه مرد؟ حضانت فرزندان بعد از طلاق اگر لايق تر است و يا اگر هر دو لايقند اگر پولدار تر است يا اگر وقت بيشتري براي بچه ها دارد؟ زن نياز به اجازه شوهر و يا اجازه پدر بعد از بلوغ نداشته باشد؟ زن باردار اجازه تصميم گيري براي سقط جنين (بدن خود - صلاح خود- تصميم براي جهنمي شدن- عذاب وجدان يا هر چيز ديگر )داشته باشد ؟ و ...

البته كه "فرق سید علی اکبر موسوی خوئینی با محتشمی و هادی غفاری از زمین تا آسمان است" چون تا آنجا كه مطلع هستيم در دهه 60 دستش به خون رنگين نشد ولي فشار او و همرهان كاري كرد كه 55 نفر از همدورهاي هاي من اكنون فقط در كانادا و آمريكا هستند. آمار اروپا اسيا و استراليا را متاسفانه ندارم . ولي اين 55 نفر از ترس جان ترك وطن نكردند. برخي بخاطر رفاه برخي ديگر امنيت و.... ولي همه متفقا تا حدود زيادي بخاطر فرار از امر به معروف و نهي ااز منكر (بقولي گويا اگر ما نخواهيم برويم بهشت بجز خروج از وطن راهي داريم) تاسف اور است 55 مهندس برق از يك دانشگاه نسبتا خوب ترجيح ميدهند هميشه به عنوان خارجي گاهي تروريست- گاهي همتراز مسلمانان خشك و خشن - گاهي جا تنگ كن- به آنها نگاه شود ولي حاضر نيستند در آبادي ايران اسلامي تلاش كنند . البته اگر در صورتي كه اين خودي و غير خودي كردنهاي آقايان به اين 55نفر اجازه ميداد كه در ايران سازي شريك شوند! چقدر دلسوزي داره كه چين ومالزي اسلامي با استفاده از فرصتها جلو روند و ما هنوز الفباي روابط جهاني را زير پا بگذاريم و فقير وفقيرتر شويم.

لطف كن اينجا يك خاطره تلخ از دهه 60 بگو! خاطره تلخ از شخص خودت ! نه شربت شهادت نوشيدن فرزنداين و آن كه با شما آشنايي داشتند!
مثلا آيا بزادر يا خواهر يا فرزند شما سال 60 يا 67 اعدام شد؟ آيا برادران كميته به جشن تولد يا عروسي فرزند شما يورش بردند؟

لطف كن اينجا يك خاطره تلخ از دهه 60 بگو هموطن من!

آقاي ميردامادي عزيز طبق گفته خودتان:

"انقلاب اسلامی ایران نیز متأثر از حال و هوای آن سالها متأسفانه دچار آن التهابهای افراطی یا تفریطی شد که باید موشکافانه مورد بررسی و نهایتا همه علل و عوامل آن محکوم گردد."

چه كسي, در چه زماني و به چه طريقي "بايد" اين بررسي
موشكافانه را انجام دهد وقتي هم جناحي هاي آن عوامل اين بررسي را حتي در دنياي مجازي بر نمي تابند؟
مسوول حفظ جان كسي كه در دنياي حقيقي به اين بررسي بپردازد كيست؟
با تشكر

آقاي ميردامادي نام هادي غفاري را آورد ياد خاطره اي از ايشان افتادم. اوايل انقلاب هادي غفاري در پالايشگاه آبادان سخنراني داشت . كارگران همهمه ميكردند كه ايشان براي اعلام سكوت كلت خود را ميكشد و تير هوايي شليك ميكند!! گويا پالايشگاه را با مزرعه چاپارل اشتباه گرفته بود. نماينده كارگران ميگويد كه هرگز هيچ كس حتي در زمان شاه جرات شليك گلوله در پالايشگاه را نداشته است.
اين آخوند اينقدر كله خر بود .
بعد هم كه به پاداش جنايت هايش كارخانه مصادره شده جوراب استارلايت را جايزه گرفت .

به خاطر خطر انفجار و آتش سوزي در پالايشگاه

دهه شصت من دوران دبستان و راهنمايي رو مي گذروندم. فراموش نمي كنم هيولايي به نام كميته رو كه داستانهاي زيادي از راه هاي مجازات كساني كه مي گرفتن نقل مي شد. رعب و وحشتي كه به خاطر همه چيزهايي كه اين روزها عادي شده تو خيابونها حاكم بود. ارزش گذاري هاي مسخره اي كه القا مي شد. هرگز از خاطر نمي برم سخنراني مدير مدرسه رو سر برنامه صبح گاه كه چطور تحقير و تقبيح مي كرد عمل كساني كه كفش و لباس خارجي خريداري مي كردن و من به كتاني هاي سفيد خاجيم نگاه كردم و شرم زده شدم!
فراموش نمي كنم زماني رو كه هر روز صبح به عنوان حسن ختام مراسم صبح گاه ما فرزندان ايران اسلامي اين شعار ها رو تمرين مي كرديم: مرگ بر آمريكا، مرگ بر اسراييل، مرگ بر منافقين و صدام. درود بر رزمندگان اسلام، سلام بر شهيدان، خدايا، خدايا، تا انقلاب مهدي حتي كنار مهدي خميني رو نگهدار( كه البته بعد از مرگ خميني اينطور اصلاح شد: از نهضت خميني محافظت بفرما).
يادم نمي ره كه يك روز مدير مدرسه (كه زن تند و جدي اي هم بود) با جديت و ارعاب سر صف اعلام كرد كه از فردا همه بايد با چادر به مدرسه بيان ! وقتي اومدم خونه و موضوع رو حكايت كردم پدر گفت: اگه قرار باشه تنها يك نفر بدون چادر به مدرسه بره اون يه نفر تو باش. و به حقيقت من تنها كسي بودم كه به پشتوانه پدر حتي يك روز در طول تحصيل چادر به سر نگذاشتم. گمونم درس ايستادگي، آزادگي و مقاومت رو همون روز از پدر گرفتم.
و فراموش نمي كنم كه در مدرسه ساعت ديني و قرآن معلم بچه ها را مجبور مي كرد بيايند رو بروي كلاس بايستند و يك نماز كامل را بخوانند تا ببيند نماز بلدند يا نه و نمره مي داد به نماز و عبادت بچه ها!! و من تمام ساعت در اضطراب وحشتناكي به سر مي بردم و دست به دامن همان خدايي بودم كه مي خواستند نماز خواندن به درگاهش را يادم دهند كه معلم من را صدا نكند چرا كه خجالت مي كشيدم جلو 40 جفت چشم بايستم و اين نمايش را اجرا كنم!

sallam Gooshzad Jaan.
Does anyone has a funny story from 4WD ( chahar welgarde dayyouss!)

من يك پزشك متخصص كاملا غير سياسي جهت استخدام موقت براي گذراندن ضريب k در منطقه محروم .... توسط يك نامه با اين مضمون :

" خانم دكتر .... لطفا در تاريخ ...با در دست داشتن اصل شناسنامه جهت اداي پاره اي توضيحات به هسته گزينش واقع در.... مراجعه نماييد"

به گزينش دانشگاه علوم پزشكي .... دعوت شدم.

در آنجا يك ساعت ونيم توسط يك حاج خانم چاق چادر مقنعه اي و سبيلو مورد بازجويي قرار گرفتم .

پس از كنترل مهرهاي انتخابات در شناسنامه , از روزنامه هايي كه ميخوانم ( كه صد البته بجاي عصر آزادگان و صبح امروز , اطلاعات را نام بردم ) , خواندن سلام نماز, آدرس آيات حجاب در قرآن, چگونگي نماز آيات و
انديكاسيون آن, نظرم راجع به رهبري وووو.... , نهايتا سوال شد كه معيار هاي من جهت انتخاب همسر چه بوده است كه پاسخ دادم گرچه تا كنون ازدواج نكرده ام ولي مسلما مهمترين معيار من ايمان مي باشد . وقتي حاج خانم شنيد كه مجردم آنچنان آهي از نهادش بلند شد كه من هم نا خودآگاه از جا پريدم !!
ب تغير آميخته با دلسوزي از اينكه به سنت رسول اهميت نداده ام ابراز تاسف كرد.
با اينكه در در طي سالهاي زندگي و تحصيل به اينگونه خفت ها عادت كرده ايم ولي در اينجا ديگر دوست داشتم با يك سيلي حاج خانمم را از جايگاه ملكوتيش به پايين بكشم ولي اولا كه تكرار اين صحنه ها غرور و حس اعتراض را در همه كشته و دوما اينكه به امتياز اين يكسال احتياج داشتم تا بتوانم براي خودم مطب بزنم و براي هميشه جانم را راحت كنم .

البته اين ماجرا عادي و تكراري است و تعريف كردن نداشت ولي در زمان دولت اصلاحات بود و خيال خامي داشتم كه زمانه عوض شده باشد البته براي محكم كاري نگاهي به رساله انداخته بودم.
من حيران مانده بودم از اين انتخابات آخري و كانديداي
اصلاح طلبان كه نه مقبوليت عمومي خاتمي دوره اول را داشت نه به اندازه او خودي سيستم بود و با آن خواري و خفت هم تاييد صلاحيت شد ايشان ميخواست بيايد چه حرفي بزند وچه كاري بكند وبيشتر از اصرار عده اي به مشاركت در انتخابات متعجبم كه هنوز كه هنوز است اوضاع امروز را از چشم كساني مي بينند كه در انتخابات شركت نكردند!!

خانم ها و آقايان دهه هفتاد و دهه هشتاد هم تكرار دهه
شصت است با تفاوتهاي جزيي.

من اونموقع تازه زمان مدرسه رفتنم بود.یادمه روزای اول که میرفتم مدرسه یه روسری کوچولوی سفید سرم میکرد مامانم هفته های بعد یه بسته هایی آوردن که توش مقنعه های مشکی و سرمه ای بود که یه کلاهم باید زیرش سرمون میکردیم شبیه کلاه حاجیای مکه میچسبید به کلمون... چه افتضاحی بود و تازه نمیفهمیدم که این تازه اولشه...

بهمون ياد دادن درباره خيلي چيزها نبايد سوال كني. وقتي ميري زيارت بايد زيارتنامه بخوني و بعدش دعا كني. يعني حتي براي زيارت كردن مابه جامون حرف زده بودن. درباره كوچكترين مساله شخصي تا اساسي ترين مسائلمون حرف ميزدن. علوم مديريت و اقتصاد جايگاهي نداشت و زماني كه همه به دنبال استفاده بيشتر از وقت و انرژي بودن ما در ماه بدنبال تصوير ....

سلام-تازه با وبلاگت آشنا شدم نوشته هایت را میخوانم و لذت می برم.با همه نظراتت موافق نیستم مخصوصآ اونجاهایی که به دین مربوط میشه.من منتقد سیاست دینی و دین سیاسی هستم و به نظرم این حرفهایی که شما مستقیمآ یا به کنایه در مورد دین میگویی نتیجه طبیعی قاطی شدن دین و سیاست است.بگذریم من معتقدم آن رفتارها و فضاها خود معلول دلایل دیگری بود.در سالهای مورد اشاره در یک جای حساس دولتی کار میکردم.آنجا بازار ریا و تظاهر خیلی داغ بود.کم نبودند کسانی که آخرین دکمه پیراهن خود را می زدند.همکاری داشتیم که راه می افتاد و چراغهای برق اضافه را خاموش می کرد میگفت زمان جنگه باید صرفه جویی کرد.این شخص مدعی بود که شبها شام نمی خورد زیرا آنقدر درآمدی ندارد.بعدآ که مجبور شد دز محیطی قرار بگیرد که خانواده های همکارانش هم آنجا زندگی می کردند نتوانست دوام بیاورد زیرا سر و وضع خودش و خانواده اش خلاف آن جیزی بود که وانمود کرده بود پس فلنگ را بست و زد به چاک.بعد به لطف ....آنقدر مستقل شد که بتواند از حقوق دولتی صرف نظر کند.سپس وارد دانشگاه آزاد شد تا ابزار لازم(مدرک) را به دست بیاورد و شاید هم خودش را ارضا کند.آنجا دیگر لازم نبود ریش داشته باشد و پیراهن آشتین بلند بپوشد.بنابر این ماهیت اصلی خودش را بروز داد و با صورت سه تیغه و تی شرت آستین کوتاه میومد و می رفت.الآن هم وضعش خوبه و ....

با عرض تبریک بمناسبت آزادی دوست خوبمان آقای مهندس سید علی اکبر موسوی خوئینی و آرزوی آزادی برای همه زندانیان سیاسی و عقیدتی، می خواستم خطاب به آقای k و سایر عزیزانی که فکر می کنند عامل فشارهای دهه شصت موسوی خوئینی و سایر اصلاح طلبان هستند بدون تمییز قائل شدن بین افراد عرض کنم که کاملا اشتباه می کنید.یک اکثریتی از ایشان در شکل گیری فضای بسته آن سالها دست داشتند و همین امروز هم تفاوت چندانی با اقتدارگرایان حاکم ندارند اما حکم کلی دادن غیر منصفانه است .
امروز ببینید سازمان ادوار تحکیم وحدت و شخص موسوی خوئینی کجا قرار دارد انوقت قضاوت کنید.
به زمین و زمان با نام مستعار آنهم در فضای مجازی اینترنت انتقاد کردن و همه را به یک چوب راندن کار آسانی است اما تحمل چهارماه حبس و مقاومت و ایستادگی در برابر زورگویان کاری است بس دشوار.
در خصوص مسئله زنان نیز آقای موسوی و دوستانش دقیقا به همه مواردی که اشاره کردید کم و بیش اعتقاد دارند.
خاطرات اینجانب از دهه شصت هم تقریبا همین هایی است سایر عزیزان تعریف کردند و چیز اضافه ای بر آنها ندارم .
ضمنا فراموش نکنیم انقلاب فرانسه خیلی بیش از انقلاب ما خونین و خشن بود اما بعد از سالها مقاومت و پایداری آزادی خواهان و مردان و زنان دلیر منجر به یک جمهوری پایدار شد. بهتر است از گذشته درس بگیریم و به آینده بیاندشیم.
سایر دیدگاههای من را می توانید در وبلاگم ببینید.
www.roozneveshtha.com
با تشکر از جناب گوشزد عزیز
پیروز باشید

خب راستش من سال شصت دنیا اومدم. تو یه خونواده خرمشهری جنگزده که اومده بودن تهران. از سالهای ابتدایی این دهه درخشان جز چندتا تصویر گنگ و کودکانه یادم نمی یاد. مثلن روزی که خواهرم با گریه از مدرسه اومده بود و می گفت فاطی کاماندوی امور تربیتی سر صبحگاه، اون و چند تا بچه خرمشهری دیگه رو از صف کشیده بیرون و گفته باید برن دفتر تا سرشونو معاینه کنن و تاکید کرده بچه های تهرانی مواظب باشن از جنگزده ها شپش نگیرن. یا نطق جناب هاشمی که تو تریبون نمازجمعه فریاد می کشید ای خرمشهریهای فراری بی غیرت اگه راست می گین برگردین. کی؟ اون وقت که تازه خرمشهر آزاد شده بود. اینم از جمله عزت و احترامی بود که از جنگ نصیب ما شد جنگی که واسه آقایون برکت بود و واسه ما همه چی.

چندتا تصویر گنگ دیگه هم یادم مونده. یکیش یه روز که با پدر و مادرم تو ترافیک بودیم که چندتا کارگر ساختمونی زدن به شیشه ماشین و به مادرم گفتن روسریتونو بکشین جلو، اون ورتر بگیر بگیره. مادرم بلافاصله روسریشو تا روی چشمهاش جلو آورد و وقتی از ترافیک رد شدیم جلوی یه مهد کودک یه مینی بوس دیدیم و برادران کمیته. حتی فاطی کاماندو هم بینشون نبود. مادرهایی که اومده بودن دنبال بچه هاشون می گرفتن و می انداختن تو مینی بوس. مادرها توی مینی بوس گریه زاری می کردن و بچه ها حیرون و ویلون جلوی در مهد کودک یا تو ماشینها. تا مدتها از حرفهای پدرم می شنیدم که در فلان روز چند تا زن شلاق خورده به مطبش مراجعه کردن.

سالهای میانی و آخر این دهه هم که سالهای سیاه مدرسه (در واقع پادگان) رفتن بود و کابوس بمبارون و این بار آوارگی به شمال. هرچی فحش و فضیحت تو تهران به جرم(؟!) خرمشهری بودن شنیده بودیم، تو شمال از زبون همون تریپ آدمها به جرم تهرانی بودن شنیدیم. بعد از نوشیدن جام و زهر و ارتحال جانگداز، هنوز بازار مینی بوسها داغ بود یه جا نگه می داشتن و بسته به حالشون پر می کردن: یه بار پسرها یه بار دخترها یه بار زوجها... چندان ربطی هم به ریخت و قیافه نداشت اصل این بود که مینی بوس پر بشه... بگذریم ببخشین وراجی کردم خاطره زیاده و چونه ما هم گرم.

خيلي متلك پروني توش است

Cool website! Good work. Good stuff. It very impressive. I will be back!
http://hometown.aol.com/bltoth1/index.html
http://hometown.aol.com/bltoth1/adapter-blue-tooth.html
http://hometown.aol.com/bltoth1/bluetooth-printer-adapter.html
http://hometown.aol.com/bltoth1/index2.html
http://hometown.aol.com/bltoth1/index1.html

Thanks!
http://hometown.aol.com/bltoth1/index2.html
http://hometown.aol.com/bltoth1/index1.html
http://hometown.aol.com/bltoth1/index.html
http://hometown.aol.com/bltoth1/adapter-blue-tooth.html
http://hometown.aol.com/bltoth1/bluetooth-printer-adapter.html

Congratulations!
http://hometown.aol.com/bltoth1/bluetooth-printer-adapter.html
http://hometown.aol.com/bltoth1/index2.html
http://hometown.aol.com/bltoth1/index.html
http://hometown.aol.com/bltoth1/adapter-blue-tooth.html
http://hometown.aol.com/bltoth1/index1.html

Keep up the great work. It very impressive. Enjoyed the visit!
bluetooth adapter
bluetooth adapter
adapter blue tooth
bluetooth adapter
bluetooth printer adapter

Congratulations!
[url=http://hometown.aol.com/bltoth1/bluetooth-printer-adapter.html]bluetooth printer adapter[/url]
[url=http://hometown.aol.com/bltoth1/index2.html]bluetooth adapter[/url]
[url=http://hometown.aol.com/bltoth1/index1.html]bluetooth adapter[/url]
[url=http://hometown.aol.com/bltoth1/index.html]bluetooth adapter[/url]
[url=http://hometown.aol.com/bltoth1/adapter-blue-tooth.html]adapter blue tooth[/url]

This is a great website! Very useful. I found lots of intresting things here.

Home Page I am really excited! Very useful. It very impressive. :-)

I just stumbled upon your site accidentally and I was flabbergasted by the ghastly reign of terror of the 60's decade.

After reading these heinous and inexcusable carnage, violence and wholesale slaughter carried out on the flesh and psychee of the Iranians and the Iranian nation, I'm left with an overwhelming feeling of guilt. I left Iran before the revolution and I'm wondering why was I spared...I applaud and admire every one of you who has contributed to shed some light on the true nature of this regime. It take a lot of courage to conjure up painful memories and I'm grateful for your brevity.

I think everyone needs to remember every detail and document it and not just for Iranians. You owe it to yourself and your children and the whole of humanity to relay, communicate, pass on and spread this injustice to the future generations of this planet. This was the Iranian Holocaust...(we should learn from the Jews) and we should never forget it not even for one day because this could happen again and it looks like it's going to very soon. It's time to speak up. Buying into this destructive advice of keeping quite for far too long will only lead to a repeat performance of the IRI and the future generations of Iranians have to once again pay steep price for your silence.

"All that is necessary for evil to triumph is for good men to do nothing"--Attr. to Edmund Burke


We will not walk in fear, one of another. We will not be driven by fear into an age of unreason, if we dig deep in our history and our doctrine; and remember that we are not descended from fearful men. Not from men who feared to write, to speak, to associate, and to defend causes that were for the moment unpopular. This is no time for men who oppose tyrannay and injustice to keep silent, or for those who approve. We can deny our heritage and our history, but we cannot escape responsibility for the result. There is no way for a citizen of a humanity to abdicate his responsibilities. As a nation we have come into our full inheritance at a critical juncture in our history where all the signs indicate around round of crimes and atrocities are about to be unleashed on the Iranian nation. We cannot wait for a saviuor, We are the ones we've been waiting for. Ladies and Gentlmen, there is no one else. We need to rescue ourselves. The recent repressive actions taken by the IR should cause alarm and dismay amongst all of us. And this time, the fault, is not in our stars, but in ourselves for not speaking up.

Thanks for providing this very important platform to voice our concerns and our thought.

Aghaey gooshzad, Shoma pishbineetoon dorost dar Amadeh va dahey-e Shast dareh dobareh bargozar mishavad:

http://kamangir.net/2007/05/20/police-brutality-in-iran-against-women/#comment-14677

Agar mishavad in ra link bedahid.

من 24 سالمه. گریه آوره این کامنتها، واقعا منظورم اینه که اشک آدم رو در میاره.

دوست عزیز
سال 60 و دهه 60 هنور کابوس شبهای من هست ...
من متولد و بزرگ شده ایران نیستم ! 1 سال بعد از اتقلاب برای سفر 6 هفته ای به ایران امدیم و 2 سال اقامت اجباری شامل همه خانواده شد ! در سن 13 سالگس سر از زندوان اوین در اوردم و تولد 14 سالگی ام سال 60 بود در سلول انفرادی ... چند سالی وبلاگ فارسی نوشتم این متن مال همون روزهاست

http://jaylondoner.blogspot.com/2003/03/60-flash-back.html

سلام، یک بار دیگر دولت برای کشورهای عرب پول میفرسته در حالیکه خود ما یه لقمه نون حلال را با هزار بدبختی گیرمون میاد. آقایان فکر میکنند با کمک به کشورهای دیگر اینها با ما همگام میشوند یادشون رفته به بسنیا کمک کردند به آفریقا کمک کردند و هر دو اینها بر علیه ما در سازمان ملل رای دادند.ما باید احمق باشیم که فکر کنیم با کمک به این کشورها اینها همه شیعه میشند. به ما چه ربطیداره لیبی چه خاکی تو سر خودش میریزه. ملت ایران را باید دریابم نه یک سری عرب ملخ خور.

Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes