ما مسافران اتوبوس!
خبر را حتما خوانده اید.
پرایدی در نزدیکی فیروزکوه با اتوموبیل حمل پول تصادف می کند و راننده پراید در حالی که در اتوموبیل گیر افتاده با موبایل به برادرش زنگ می زند که به کمکش بیاید و در حین مکالمه می بیند که اتوبوسی رسید و مسافرانش پیاده شدند...خیالش راحت می شود که کمک رسید.
اما مسافران و راننده و شاگردش بی اعتنا به فریادهای کمک خواهی او به چک پولها هجوم می برند و بیش از 148 ملیون تومان پول را یغما می کنند و سپس سوار اتوبوس می شوند و محل را ترک می کنند.
راننده پراید توسط تیم امداد زمانی به بیمارستان می رسد که دیگر دیر شده بود و به علت پنوموتوراکسی که در زمان مناسب به راحتی قابل درمان بود به علت تاخیر در درمان فوت می کند.
صحنه را برای خودم مرور می کنم.
اتوبوسی حامل 36 مسافر، زن و مرد، پیر و جوان و کودک و زن، تحصیل کرده و بی سواد، دهاتی و شهری،مومن و بی دین همه و همه سوار بر اتوبوسی شدند که نمونه ای از جامعه ایرانی بود تا راه را بر هر انکار و اظهار برائتی از جانب هر قشر و طبقه ای ببندد!
هنگام توقف اتوبوس، همه بدون هماهنگی قبلی و بدون هیچ ااظهار مخالفتی، در شرایط عادلانه و رقابتی! به سمت پولها هجوم می برند...هیچکس از این 38 نفر اعتراض یا مخالفتی نمی کند...هیچکس التماس های راننده پراید را نمی شنود...نه پیرزن نماز شب خوان و نه نوجوان پاک نهاد...نه پیرمرد تازه از حج برگشته و نه جوانمرد مدعی...نه آموزگار نه پزشک نه ارتشی نه کاسب!
اگر کوچکترین مخالفتی ابراز شده بود...اگر یکی از این 38 نفر با موبایلش به پلیس زنگ می زد...اگر فقط یکی از این 38 نفر به راننده پراید کمک می کرد و از غارت مال غیر چشم می پوشید...دیگران قادر نبودند در سکوت و رضایت جمعی دست بر چشمان وجدان خود بگذارند و بدون اعتراض...بدون پشیمانی سوار بر اتوبوس شوند و محل را ترک کنند.
اگر چنین فردی در این اتوبوس وجود داشت اقشاری از جامعه ایرانی می توانستند با انتساب او به قشر یا طبقه خود، اعاده حیثیتی کنند...می توانستند با استناد به این استثنا سرپوشی بگذارند بر گندابی که جامعه ایرانی در آن فرو می رود...این "آدم" می توانست کورسویی باشد در تاریکی راهی در آن افتاده ایم...افسوس که "کسی" نبود.
همه این ماجرا برای من قابل هضم و تحمل خواهد بود اگر و تنها اگر دیگر نامی و وصفی از وجدان و اخلاق ایرانی نشنوم.
پرده ای دریده و دامانی آلوده ...همه ما مسافر آن اتوبوس بودیم!
پی نوشت:
زمانی که انترن بودم برای گذران زندگی مجبور بودم که علاوه بر کشیک های موظف در بیمارستان های شهرستانهای اطراف اصفهان نیز چند شب را بگذرانم.
یکی از بدترین جاها خمینی شهر بود که مردمش برای آزار دادن پزشکان کشیک بیمارستان با هم رقابت می کردند.
یکشب از ساعت 8 شب تا 4 صبح من 120 بیمار را ویزیت کردم و سپس به اتاق استراحت رفتم که چرتی بزنم.
چشمم گرم نشده بود که بیماری با شدت هر چه تمام تر به در کوفت.
سراسیمه برخاستم و لباسم را پوشیدم و به اتاق معاینه رفتم.
جوانی 24-23 ساله نشسته بود و نیشخندی گوشه لبش بود...مشکلش را پرسیدم با لحن طعن آلودی گفت که در زمستان ها علایم آلرژی می گیرم.
گفتم: حالا که تابستان است!!
گفت: شما چکار به این کارها داری...دواتو بنویس!
نسخه ای نوشتم و به دستش دادم و به اتاق رفتم تا بخوابم...بیست دقیقه گذشت و دوباره با شدت هر چه تمام تر در اتاق را کوفتند.
دوباره رفتم و در را باز کردم...همان جوان بود و در حالی که کیسه دارو را به طرف من پرتاب می کرد با لحن بی ادبانه ای به من گفت:
این آشغالا چیه... من آمپول می خوام...این قرص و شربت ها رو بده عمه ات بخورند!
گفتم: 3 ساعت دیگر که صبر کنی متخصص می آید و برایت دارو می نویسد.
گفت:اوناش رو خودم بلدم...تو کار خودتو بکن!
دوباره لباسم را پوشیدم و به اتاق معاینه رفتم.
لبخند فاتحانه ای بر لبهایش نقش بسته بود!
با خوشرویی به او گفتم که من 3 آمپول برایت می تویسم که برای همیشه آلرژی ات خوب بشه...منتظر هم می مانم که بروی و از داروخانه بگیری و برگردی که خودم بهت تزریق کنم.
رفت و 20 دقیقه بعد با دارو برگشت.
یک آمپول ادرار آور بسیار قوی به همراه یک آمپویل هیوسین که باعث بند آمدن ادرار و خرده خرده ادرار کردن می شود و یک آمپول خواب آور قوی!
هر سه را با هم به او تزریق کردم و از او خواستم که نیم ساعتی روی تخت دراز بکشد.
قیافه و حرکاتش بعد از نیم ساعت دیدنی بود.
از یک طرف به شدت ادرار داشت و از طرف دیگر چون نمی توانست مثانه اش را خالی کند هر 10 دقیقه خواب آلود به توالت می رفت.
این پست را که نوشتم با خواندن بعضی کامنت ها به یاد آن جوان افتادم!!
خواب آلوده می آیند و می روند و حرفشان را نصفه نیمه و بدون ارتباط با موضوع می زنند و دوباره برمی گردند و کمی دیگر را می گویند و می روند!!
پی نوشت دوم:
تردید دارم که این توضیح مکرر در پاسخ به بحث داخل کامنت دانی کارساز باشد با این حال می نویسم:
نظریاتی مثل "استیلا" برای شرح و پیش بینی رفتار افراد یک جامعه استفاده می شود و نه ترغیب آنان به چنین رفتاری.
ماجرای فوق موءید نظریه استیلاست و نه عامل آن...مگر مسافران این اتوبوس وبلاگ مرا خوانده بودند و با الهام از آن دست به این اعمال زدند!
مثل آن است که سازمان هواشناسی را در بروز طوفان و سیل در یک ناحیه مقصر بدانیم!
از طرف دیگر اینکه من در این وبلاگ با ذکر ماجراهای مختلف پس زمینه های ذهنی خود را هم بروز می دهم برای کمک به شماست تا فراگیرید که مکانیسم تصمیم گیری های شما به طور ناخودآگاه از چه مسیرهایی می گذرد و اگر شما منکر این مسیرها برای خود هستید واقعیت امر را عوض نمی کند...
بچه که بودم بر اساس "گفتار" مردمان راجع به آنها قضاوت می کردم.
در دوران بلوغ متقاعد شدم که برای قضاوت راجع به دیگران باید به "اعتقادات" آنان توجه کرد و نه گفتار آنان.
سالها طول کشید تا بنا گذاشتم که بر اساس "رفتار" مردمان راجع به آنان قضاوت کنم.
اما این اواخر پا را از این هم فراتر نهاده ام و فقط بر پایه "نتیجه رفتار" مردمان راجع به آنان قضاوت می کنم.