یادداشت های خصوصی

1)کم کم داری پیر می شوی و از زیبایی و دلربایی ات کاسته می شود...شاید وقت آن رسیده باشد که "منشاء اعتماد به نفس" خود را عوض کنی.
2) قبل از آنکه با زن همسایه زیر لحاف بروی دررنگ متنباره دروغی فکر کن که در صورت سر رسیدن ناگهانی شوهر او یا زن خودت با به هم ببافی...گاهی وقت ها، واقعا وقت به همین شدت تنگ است.
3)بسیاری از مردمی که در خیابان با آنها مواجه می شوی با "حرف زدن" خرج زندگی شان را در می آورند...به حرفشان گوش نده...وقتت را هدر می دهند...خرج زندگی آنها را رنگ متنتامین نکن.
4) از حال من پرسیده ای...دنیای من ، دنیای کوچکی است...آنقدر کوچک که هیچ آدم جدیدی در آن جایش نمی شود.
5) حقوق منشی ات را زیاد کن...این کار از امضا کردن همه پتیشن ها و طرفداری کردن از همه زجر کشیده گان و اشک ریختن به خاطر بینوایان و اعتراض کردن به بی عداتی ها و ...انسانی تر است.
6)عمیقی ات را دیده ام...راستش را بخواهی من از سطحی بودنت بیشتر خوشم می آید.
7) برایم باور کردنی نیست که بتوانی برنامه مزخرفی مثل "for money or love" را از شبکه تلویزیونی جم با اشتیاق دنبال کنی و حرفهای مبتذل بازیگران آن را ببلعی و باز بتوانی از "حرف حساب" حرف بزنی.

پی نوشت:

8) پیر شده ای...حالا دیگر برای "دوست داشته شدن" باید زیاد خرج کنی و کم حرف بزنی!

سیاست در پنج گام!

1- دولتمردان جمهوری اسلامی ایران با حمایت از اقدام خبرنگار معترض "کفش انداز" عراقی، به طور غیر مستقیم این حق را برای همه معترضان دنیا هم به رسمیت شناختند.
بنابراین اگر دانشجویان ایرانی هم، به مصداق داستان طوطی و بازرگان مولانا، در جلسه مشترک با احمدی نژاد همگی تصمیم گرفتند به این طریق با او وداع کنند جای گله ای باقی نخواهد ماند!
2-رهبر ایران چند روز پیش با اشاره غیر مستقیم به خاتمی او را چون شاه سلطان حسین ضعیف و ترسو خواند و چنین شخصی را برای احراز پست ریاست جمهوری با صلاحیت ندانست.
دو روز بعد آقای خاتمی که بنا بود نامزدی خود را در دانشگاه تهران اعلام کند از این کار صرف نظر کرد.
با این کار آقای خاتمی نشان داد که نه تنها اشارات رهبری را متوجه است و خود را مصداق آن می داند بلکه پیشاپیش مطیع ایشان است و هر چه ایشان به اشارتی اراده کند خاتمی حتی المقدور برآورده می کند.
و با عرض معذرت از ایشان می توان متقاعد شد که گفته رهبری درباره ضعیف و ترسو بودن ایشان آنقدر هم بی ربط نیست...بالاخره کسی که با اشارتی گنگ چنین پا پس بکشد اگر ضعیف یا ترسو نیست پس چیست!؟
3- میرحسین موسوی برگ تهدید اصلاح طلبان است و باز کردن وب سایتی برای انتخابات به طرفداری از ایشان واجد این پیام برای رهبر است که اگر از خاتمی خوشت نمی آید و نوری را هم می توانی رد صلاحیت کنی مجبوری میرحسین موسوی را بپذیری...باید دید که این حربه چقدر کارگر می افتد.
4- اما از گزینه های موجود کروبی بیش از آنکه رقیب کاندیدای اصلاح طلب باشد رقیب احمدی نژاد است هم چنان که قالیباف بیش از آنکه رقیب احمدی نژاد باشد رقیب کاندیدای اصلاح طلبان است چرا که جامعه هدف احمدی نژاد و کروبی یکسان است و هر دو آرای خود را از میان طبقات فرودست شهری و روستایی (فرودست هم از نظر اقتصادی و هم فرهنگی و اجتماعی) به دست می آورند و نیز جامعه هدف قالباف و اصلاح طلبان هم تقریبا یکسان است.
5- من قبلا فکر می کردنم که احمدی نژاد به آسانی و با پشت گرمی نسبت به حمایت های رهبری و جناح راست و به مدد پولهای نفتی توزیع کرده در سفرهای استانی رقیب اصلاح طلب خود را شکست می دهد.
امروز هم اگرچه معتقدم که اکثریت از آن تحریمیون است اما با پرسش هایی که از مراجعین و همراهان آنها می کنم دریافته ام که حتی بسیاری از فرودستان منحصرا اقتصادی یا فرودستان منحصرا فرهنگی که دفعه قبل به احمدی نژاد رای داده اند دوباره ایشان را انتخاب نخواهند کرد.
علت این امر اگرچه تا حدودی سیراب شدن عطش کنجکاوی آنان نسبت به شخصیت های رابین هودی و ناکارآمدی روش های عوام پسندانه است اما وجه مهمتر آن حریص تر شدن جامعه هدف احمدی نژاد (همان مستقبلین سفرهای استانی) است که بسیاری از آنان به این نتیجه رسیده اند که سهمی که به آنان رسیده است عادلانه نبوده است.
چنان که یکی از مراجعین من می گفت که در سفر قبلی احمدی نژاد به شهر آنان مشکلاتش را طی نامه ای برای او نوشته است و سه ماه بعد او دو نفر را با پنجاه هزار تومان پول به در خانه اش فرستاده و به او گفته اند که رییس جمهور امیدوار است که با این پول قسمتی از مشکلاتش حل شود...و با حرص ادامه می داد که انگار احمدی نژاد در این مملکت زندگی نمی کند که بداند برای حل مشکلات او چند ملیون تومان لازم است!

بالاترین

آگهی!



من بسیار مشتاقم که بدانم آیا بالاخره کسی این ویترین درب و داغان را خواهد خرید ؟
و نیز آیا کسی با این وسیله دماغ نازنینش را عمل خواهد کرد؟

بالاترین


قضاوت 9 (پیش داوری)


چند شب پیش در شلوغ ترین ساعات مطب به یک باره در سالن انتظار سر و صدایی به پا شد و بی اعتنا به فریادهای منشی من که "صبر کنید...داخل نروید...بیمار داخل اتاق است" در اتاق باز شد و دو مرد جوان زنی نیمه بیهوش را در حالی که زیر بغل و پاهایش را گرفته بودند داخل آوردند و در حالی که سراسیمه می گفتند : "دکتر کمک کن داره می میره" او را روی تخت معاینه خواباندند.
بیماری که در اتاق بود با مشاهده این وضعیت بیرون رفت و من هم دو مرد همراه را از اتاق بیرون کردم و مادر بیمار را به داخل فراخواندم.
بعد از معاینه و اخذ شرح حال متوجه شدم که بیمار مشکل مهم و اورژانسی ندارد و با خوشرویی (بخوانید سیاست) از او پرسیدم که برای چه این قدر شلوغش کرده ای.
مادر بیمار که کم کم احساس صمیمیت کرده بود با نیشخند ظفرآلودی گفت که دو ساعت قبل برای نوبت گرفتن آمدیم و منشی تان گفت که برای امروز نوبت ندارید...ما هم عجله داشتیم و به برادرانش گفتم که این فیلم را بازی کنند تا بدون نوبت و فوری ویزیت شویم...برا شوما هم که فرقی نیمی کونه...پولدونو می سونین.
از کلکی که خورده بودم حرصم گرفته بود اما وقت برایش گذاشته بودم و دیدم که اگر بخواهم لجبازی کنم و بیرونش کنم هم وقت بیشتری باید صرف کنم و هم اعصابم بیشتر خورد می شود و هم آن دو برادر قلچماقش سر و صدا راه می اندازند و هم بدتر از همه مجبور می شوم که ویزیتش را پس بدهم!!
بنابراین با دو سه جمله مبنی بر اینکه کارتان صحیح نبوده و چه و چه ...مرخص شان کردم و رفتند.
نیم ساعت بعد دوباره در صحنه مشابهی این بارزن 60 ساله ای را که البته از قبل نوبت گرفته بود با چهار همراه و با صندلی چرخدار وارد کردند.
از همراهانش خواستم که او را روی تخت معاینه بخوابانند.
بیمار مرتب فریاد می کشید و اجازه نمی داد که کسی دست به او بزند و با بی ادبی هر چه تمام تر درخواست های محبت آمیز همراهانش (دو پسر و یک دختر به همراه شوهر) را برای آنکه به او کمک کنند روی تخت معاینه بخوابد رد می کرد و به آنها ناسزا می گفت.
پنج شش دقیقه گذشت و همه مستاصل شده بودند.
من نگاهی سرسری به پرونده پزشکیش انداختم و در یکی از صفحات دیدم که پزشکی برای او ساییدگی مفاصل را ذکر کرده است.
با توجه به وقت تلف شده و هیاهوی اعصاب خرد کن بیمار و بی ادبی هایش و نیز با توجه به اینکه میزان شکوه و شکایتش نسبت به نوع بیماری بسیار اغراق آمیز می نمود...و نیز با یادآوری بیمار فوق الذکر به همراهانش گفتم که مشکل مهمی ندارد...خودش را کمی لوس کرده ...و همراهان هم از خدا خواسته و بدون توجه به فریادها و دشنام ها و نفرین های مادرشان او را بلند کردند و روی تخت معاینه خواباندند.
پدر خانواده هم که معلوم بود کاسه صبرش از دست همسرش لبریز شده است با لحنی که معلوم بود هفته هاست دنبال تایید غلو آمیز بودن رفتار همسرش از زبان یک متخصص بوده و اینک به آن نائل شده است رو به بچه ها کرد و گفت:
نگفتم چیزیش نیست و بچه ها هم که از مراقبت شبانه روزی از چنین مادر قدر ناشناسی خسته شده بودند سری به نشانه موافقت با پدر تکان دادند.
در این میانه اما ...من متوجه شدم که بیمار دارد از شدت درد اشک می ریزد و این با رفتار نمایش گرانه و غلوآمیزی که معمولا پیرزنان با بیماری های خود دارند همخوانی ندارد...چرا که آنها معمولا داد و بیداد می کنند و نفرین و ناله ولی از اشک وگریه واقعی خبری نیست.
با تردید برگشتم و پرونده را دقیق تر نگاه کردم و پس از معاینه و مطالعه دقیق تر پرونده بهاین نتیجه رسیدم که بیمار دچار ساییدگی مفصلی نیست بلکه به مولتیپل میلوما مبتلاست که یکی از دردناک ترین سرطان های جنرالیزه استخوانی است...
این بار با احتیاط بسیار زیاد بیمار را روی صندلی چرخدار منتقل کردیم و خودش هم شاید از ترس تکرار اتهام تمارض و غلو واغراق کمتر بی قراری کرد و از اتاق خارج رفت.
نمی دانید با چه میزان شرمندگی برای خانواده اش توضیح دادم که مسئله چیست و چقدر این میزان درد حقیقی بوده است...
آیا فکر می کنید که اگر شما به جای من بودید رفتارتان با بیمار اول چگونه بود؟...با بیمار دوم چگونه؟
لطفا سن و جنس و محل اقامت خود را بنویسید.(ایران یا خارج از ایران)

پی نوشت:

تا چند سال پیش روش تشخیص تمارض به خصوص در سربازخانه ها این بود که به متمارض آب مقطر تزریق می کردند و به او می گفتند که یک مسکن قوی (مثلا مورفین) به تو تزریق کرده ایم و اگر بیمار بعد از چند دقیقه آرام می شد نتیجه می گرفتند که بیمار تمارض کرده است.
این اصل آنقدر پذیرفته شده بود که حتی نیازی به آزمودن آن احساس نمی شد و بسیار سربازانی که به این دلیل متمارض شناخته شدند و مجازات گردیدند.
در دهه هشتاد میلادی و پس از کشف آندورفین ها ( که مرفین های درون زای سیستم اعصاب مرکزی هستند) گروهی از دانشمندان دست به آزمایشی زدند و به کسانی که مبتلا به درد شدید بودند آب مقطر زدند و کسانی را که دردشان به این طریق تسکین یافته بود جدا کردند.
به این دسته از بیماران آمپول نالوکسان که یک ضد مورفین است تزریق نمودند و درد آنها با شدت قبل برگشت.
آنها نتیجه گرفتند که تسکین درد آنها به دلیل ترشح آندورفین درون زا متعاقب تزریق آب مقطر بوده است و نه تمارض!
این مثال نشان می دهد که گاه چقدر می تواند حقیقت دور از دست باشد در حالی که ما گمان می کنیم در دستان ماست.
موقعی که شما راجع به این قضیه قضاوت می کنید از دید بیمار و از دید کسی که هرگز پزشک نبوده است همه حق را به بیمار (که می تواند خود شما باشد) می دهید بدون آنکه اصلا موقعیت پزشک را درک کنید.
موقعی که شما به داوری رفتار من با بیمار می پردازید و آن را محکوم می کنید و ناپسند می شمرید من هم درست در همان زماندر این گوشه دنیا درباره عکس العمل شما و علت این نوع قضاوت شما قضاوت می کنم و اصولا عنوان قضاوت برای این نوشته ها فقط به این سبب انتخاب نشده است که شما را به داوری راجع به خودم دعوت کنم بلکه بیشتر به این سبب این عنوان را انتخاب کرده ام که راجع به قضاوت های شما قضاوت کنم.
چرا یک نفر از کامنت گذاران عزیز به رفتار نامناسب بیمار دوم، درشت گویی و ناسزا سرایی او اشاره نمی کند.
رفتاری که باعث شده است شوهر و حتی فرزندان و مخصوصا دختر او نسبت به مادرشان کلافه شوند و دنبال فرصتی بگردند که به او ثابت کنند که حاضر و قادر به ادامه این وضعیت نیستند.
و چرا کسی به شباهت رفتار بیمار اول و دوم اشاره نمی کند و آن اینکه اگرچه مولتیپل میلوما بیماری بسیار دردناکی است ولی رفتار و گفتار بیمار هم اغراق گونه بوده است...چرا که هنگام انتقال او از تخت به صندلی چرخدار، اگرچه این کار با احتیاط بیشتری صورت گرفت، اما دیگر از آن ناسزاها و کولی گری ها خبری نبود .
و نیز می خواهم بدانم که چرا شما به عنوان بیماران گاه به گاه به پزشکتان دید انسانی ندارید؟
چون ویزیتی پرداخته اید (مثل بیمار اول) خود را محق می دانید که به شعور او توهین کنید و سرش را کلاه بگذارید و به یادش بیاورید که در ازای این رفتار پولش را پرداخته اید.
و یا چون بیمار دوم او را موظف می دانید که مدتها منتظر بماند تا شاید شما که درد دارید راضی بشوید که توسط دیگران بر روی تخت معاینه قرار بگیرید و او هم حق هیچ اظهار شکایتی ندارد برای اینکه پزشک است و باید به ساز دل بیمار برقصد.
به جرات می توانم بگویم که نیمی از بیماران را بعد از اتمام معاینه به زور از اتاق بیرون می کنم...بدون در نظر گرفتن دیگر بیماران در سالن پس از اتمام کارشان هم چنان در اتاق می مانند و حرف های نامربوط می زنند گویی که هر دوی ما کاملا بیکاریم و من باید با رعایت ادب تمام مستمع صحبت های پایان ناپذیر و بی ربط آنها باشم.
و به عنوان حرف آخر...تا کی من باید به عنوان یک پزشک در معرض این شوخی مبتذل باشم که در برابر پرسش "چه مشکلی دارید یا برای چه مشکلی مراجعه کرده اید" پاسخ به راستی تهوع آور "شما دکترین...شما بگین مشکل من چیه!"را بشنوم.
ما هم به عنوان پزشک انسانیم و آزرده و فرسوده و خسته می شویم...چگونه شما به عنوان بیمار موقعیت ما را درک نمی کنید؟


لینک در بالاترین


بلا گردان گوگولی!


نظر من راجع به بلاگ گردان (یا هر اسمی که شما رویش بگذارید) عوض شده است.
تا همین چند روز پیش من هم مثل اغلب شما برای لینک دادن و لینک گرفتن قواعدی را مد نظر داشتم که خلاصه و پیراسته شده آن این بود که "فقط به کسانی لینک می دهم که یا نوشته هایشان برایم بسیار خواندنی و آموزنده باشد و یا حداقل به نوشته های من لینک داده باشند و آنها را در این حد قابل بدانند"
امروز اما نظرم این است که این بلاگ گردان فقط یک دفترچه تلفن است که نشانی دیگران و به روز شدنشان در آن درج است...همین! بقیه اش پیرایه های ذهن ما است که اطراف یک واقعیت ساده تنیده می شود و شکل آن را عوض می کند...
این لینک دادن یا ندادن...و مهمتر از آن "در اعتراض یا قهر لینک را برداشتن" اگرچه ممکن است از نظر فاعل و مفعول قضیه واجد پیامی باشد و احترام یا بی احترامی را منتقل کند اما در دنیای واقعی همانقدر واجد اهمیت است که من در اعتراض به رفتار یا گفتار فروشنده ای یا لوله کشی نامش را از دفتر تلفنم خط بزنم.
من تا آنجا که بتوانم نام بلاگرها را به لیست بلاگ گردانم خواهم افزود و آن را گسترش خواهم داد و دوباره از همه کسانی که نامشان از قلم افتاده است خواهش می کنم که یا برایم کامنت بگذارند و یا به نشانی gooshzad@gmail.com برایم ایمیل بزنند تا نام آنها را با کمال افتخار بیفزایم.
لطفا چراغ های رابطه خود (فید وبلاگ) را روشن کنید... مخصوصا شبنم عزیز و نی لبک گرامی.

پی نوشت فوری:

بالاخره هر کس از نوشته بلاگرهایی خوشش می آید و از دیگرانی خوشش نمی آید.
نمی شه که همه را به لیست اضافه کرد و ارجحیتی برای سلایق خود قایل نشد.

از پیام شهره

شهره جان من مخالف ارجحیت قایل شدن برای سلایق نیستم.

اما حرف من این است (در حال حاضر نظرم این است) که کارکرد این سامانه برای وبلاگ نویسان مطلع شدن از به روز شدن وبلاگ ها و تیتر مطالب منتشره است و نه قهر و اعتراض و دهن کجی و بی احترامی و پیام های عشق و نفرت فرستادن و شاخ و شانه کشیدن و...

برای ابراز عشق و نفرت در فضای وبلاگستان راههای دیگری هست از جمله فحش دادن و قربان صدقه رفتن که هم صریح تر است و هم موثرتر!




دزد حاضر...بز حاضر!

خاتمی تاکید کرد: مجلس خبرگان هر گاه در بررسی های خود فقدان شرایط و یا تغییر شرایط عقلی، عرفی و شرعی را احراز کند و یا تغییری در روش و منش رهبری بیابد که با معیارهای مورد نظر سازگار نیست، می تواند و بلکه باید او را عزل کند. در اینجا نیز تعبیر امام(ره) تعبیر جالبی است که می فرمایند، اگر رهبر دیکتاتوری، گناه و بی تقوایی کند، بلافاصله و خود به خود عزل است.
خوب دزد حاضر ...بز حاضر
رهبر دیکتاتور حی و حاضر...قانون اساسی و آقای خاتمی هم حی و حاضر.
بفرمایند ایشان را عزل کنند بنده هم قول می دهم که نه تنها خود بلکه همه دوستان و آشنایان را برای رای دادن به ایشان بسیج کنم!!

دسته گل صبح جمعه بر آب!

صبح جمعه است و نشسته ام با استفاده از دستورالعمل های دوستان برای خودم بلاگ چرخان گوگلی درست کنم.
ابتدا در گودر برای خودم فولدری ساختم و از شدت تنبلی لینک های آماده دو سه نفر از دوستان را آنجا کپی کردم و بعد از انجام مراحل مختلف لیست آماده شده را زیر لیست بلاگ رولینگ قرار دادم ... آنقدر دراز شد که از پاچه وبلاگ بیرون زد...لیست را می گویم...امان از ذهن منحرف شما که حرف علمی را هم نمی توان بازگو کرد!
اما بعد از ترس اینکه کسی آن قسمت بیرون از پاچه را ببینید بلافاصله بلاگ رولینگ را حذف کردم و بلافاصله پشیمان شدم.
مشکل اینجاست که چون من از لینک های جمع آوری کرده سایر دوستان کپی کردم بنابراین کسان دیگری به لیست کناره من افزوده شده اند اما در عوض تعدادی از دوستانی که نامشان قبلا در لیست بلاگ رولینگ بود الآن در این لیست قرار ندارند و این هم برای من باعث خسران است و هم شرمساری.
با اینکه می دانم که از نظر اخلاق وبلاگ نویسی رایج من خودم باید بگردم و نام وبلاگ های که به من لینک داده اند اما در لیست کناری من قرار ندارند را پیدا کنم و در این لیست قرار دهم اما اگر شما خواننده گرامی به من لطف کنید و نشانی وبلاگتان را در کامنت دانی من بنویسید سپاسگزار خواهم شد.
در ضمن به پاسپارتوی عزیز هم عرض می کنم که کدی که زحمتش را کشیده اند به وبلاگ قراضه ما نخورد... هر چه باشد همه که وبلاگ های نو نوار و مدل بالا ندارند که کدهای سنگین را بتواند بکشد!...مال ما زیر بار این کد بواسیرش زد بیرون !! حالا هم مشغول جا انداختنش هستیم!

یادداشت های خصوصی

پرسیده ای چگونه بفهمم که کسی مرا دوست دارد یا نه؟
راه ساده ای دارد...اگر کسی از دسترنج خود به تو بدهد دوستت دارد وگرنه حرف که باد هواست.
اما اگر پول نداشت راه نشان دادن دوست داشتن فداکاری است...فداکاری بدون چشمداشت هم نشانه عشق است.

اگر من مردم بدان که مقداری دلار و سکه دارم که در گاو صندوق است و به تو تعلق دارد!

اگرچه از بی اعتنایی تو تعجب می کنم اما بیشتر از آن از این همه اعتنای خود در عجبم.

اینقدر میان من و این دیواری که روبرویم قرار دارد قرار نگیر...قرارم را نگیر.

هیچکس نمی داند اما شب هایی هست که از آن کوچه می گذرم و ماشین را پای آن تیر چراغ برق پارک می کنم و به یاد شبهایی که با هم در ماشین می نشستیم و بحث سیاسی می کردیم و فارغ از مشکلات خود به مشکلات جهان می پرداختیم...مکث می کنم.






خستگی،ملال ،بی اعتمادی...و چاره جویی



آقای دکتر سلام
درست نمی دانم چرا این نامه را برای شما می نویسم و می خواهم که آن را برای نظر خواهی از دیگران در وبلاگتان بگذارید برای اینکه تا جایی که خودم و شوهرم را می شناسم به نصایح و راهنمایی های دیگران عمل نمی کنیم.
من زنی 36 ساله هستم که 18 سال پیش با مردی که ده سال از خودم بزرگتر بود پس از یک دوره عشق و عاشقی 3 ماهه ازدواج کردم و یک سال بعد هم بچه دار شدم.
هر دو دیپلمه بوده و هستیم.
شوهرم مثل همه آدمها محاسن و عیوبی داشت که به مرور زمان برای من محاسنش به عیوب تبدیل شده است.
به عنوان مثال چیزی به عنوان خوش صحبتی و مجلس آرایی که در ابتدا مرا مجذوب می کرد الآن برایم عذابی بیش نیست چرا که به بهانه خوش صحبتی از ابتدای یک مهمانی با زنهای دیگر لاس می زند و کاملا به من بی توجه است.
یا دست و دل بازیش سبب شده است که هر هفته مهمان های خوانده و ناخوانده به خانه بیاورد و با این استدلال که غذا از بیرون می گیرم و بیشتر کارهای مهمانی را هم خودش انجام می دهد اما آسایش آخر هفته را از من سلب می کند.
یا چیزی را که من در ابتدای زندگی مشترک ادب تلقی می کردم الآن برایم تبدیل به تعارف کردن و زبان بازی چندش آوری شده است که تحملش برایم بسیار دشوار است.
از طرف دیگر به او اعتماد ندارم.
چند دوست دارد که تقریبا مطمئن هستم که با آنها تریاک می کشد و احتمال بسیار زیاد گاهی با عرض معذرت خانم بازی هم می کنند و به هیچ عنوان حاضر به قطع روابط خود با آنان نیست.
هر چند هر دو کار می کنیم و در آمد او بیشتر است اما همیشه هر چه پول به دست می آوریم با هم به صورت مشترک خرج می کنیم و من در این مورد خاص به او اعتماد داشتم .
اما چند وقت پیش که بنا بود با هم به سفر برویم در حالی که لباس هایش را جمع می کردم تا در چمدان بگذارم به طور اتفاقی دیدم که قسمتی از یکی از کت هایش سفت تر است و با جستجوی بیشتر دیدم که یک جیب مخفی در آن تعبیه کرده است و هزار دلار در آن مخفی کرده است و وقتی مسئله را با او عنوان کردم گفت که این کار را کرده که اگر یک وقت پول کم آوردیم یا گم کردیم آن را داشته باشد و می خواسته به من بگوید و فراموش کرده است.
از این مثال ها که بگذریم خسته کننده و کسالت آور شده و با حرف های تکراری و سطحی و پر چانگی های ملال آور برایم فاقد هر گونه جذابیتی شده است.
تصمیم گرفته ام که برای نجات بقیه زندگیم از او جدا شوم و او هم اگر چه مخالف است ولی می دانم که در نهایت راضی خواهد شد چرا که من هم از نظر او زنی شده ام که غر می زنم و گیر می دهم.
بارها و بارها بحث های تکراری و بی نتیجه راجع به این مسایل داشته ایم.
دختر هفده ساله ام هم موافق این جدایی است.
من مینا و شوهرم علی است و در خارج از ایران زندگی می کنیم.
می خواستم نظر شما و خوانندگانتان را بدانم که آیا اگر جای من بودید چه می کردید و آیا هجده سال زندگی مشترک را رها می کردید یا نه؟
پی نوشت :

مینا خانم عزیز

اول اینکه زن و شوهر مثل هر دو یا چند نفر دیگری که در ارتباط مستمر هستند همدیگر را تربیت می کنند.
تربیت، به باور من، یعنی کانالیزه کردن برای آنکه شخص در پایان مسیری که طی می کند به نقطه مورد نظر هدایت شود.
به عبارت دیگرمثلا زن دو دیوار به دو طرف شوهر می کشد که مثل قیف ابتدا گشاد است و شوهر تا زمانی که خیلی نخواهد از مسیر منحرف شود متوجه آنها نمی شود و هر چه پیش می رود این دو دیوار به هم نزدیک تر می شود و در پایان مسیر یا مدت مورد نظر بناست که شوهر تبدیل شود به آنچه زن می خواهد.

این دیوار از کلمات هدایت کننده، قهر و خشم، دعوا و خشونت و در عین حال از محبت و نوازش و تشویق و گاه پول و سکس ساخته می شود و اگر از ابزار نامناسب در محل و زمان اشتباه استفاده شود این دیوار خراب می شود و شوهر از مسیری که مورد نظر زن است خارج می شود و به نقطه مطلوب نمی رسد.

دوم اینکه در طول زندگی موارد گوناگونی در اولویت قرار می گیرند...گاه نیاز به توجه اولویت نخست زن یا شوهر است و گاه اهمیت دادن به فردیت و ...اما همه اینها زیر مجموعه موضوع اصلی هستند و آن این است که "کنترل زندگی باید به دست چه کسی باشد" و این جدال که گاه پنهان است و گاه پیدا برنده اش کسی است که قدرت تربیت کنندگی بیشتری دارد.
با توجه به دو مقدمه فوق آنچه من احساس می کنم این است که شوهر شما که در زمان ازدواج مردی بیست و هشت ساله بوده و احتمالا دارای تجربه کافی جنسی، دوست دختر داشتن و نیز دانستن نقش تاثیر گذار اقتصاد بوده با شما که دختری هجده ساله و فاقد چنین دید و تجربه ای نسبت به زندگی بوده اید ازدواج کرده است و با ابزار ی که در اختیار داشته کنترل زندگی را به دست گرفته و به تربیت شما پرداخته است...تربیتی که به شما آموخته که کم حرف باشید و مسایل خصوصی خود را پابلیک نکنید و حتی به خانواده خود نگویید و هر جا که لازم دیده احتمالا طلایی برایتان خریده و نقاط ضعف شما را شناخته و تا امروز شما را در مسیری که خواسته آورده است بدون آنکه شما بتوانید کوچکترین تربیتی را روی او اعمال کنید.
نه از دوست بازی هایش و تریاک کشی تفریحی اش کم شده و نه از دروغ گویی و لاف زنی و پرگویی هایش...نه لزومی دیده که جاذبه های جدید برای خود فراهم کند و نه اصلاحی در رفتارش صورت دهد.
موضوعی که اینگونه موجب خشم و پریشانی شما شده است اجزایی دارد که آن را ذکر کرده اید و این اجزا با هم کلیتی را ساخته اند که من برایتان در یک جمله می گویم.:
شما کنترل زندگی را از دست داده اید و توسط او تربیت شده اید و به چیزی که او می خواهد تبدیل شده اید اما او را تربیت نکرده اید و از این حیث احساس خسران می کنید.

بالاترین

زمانه را چو نکو بنگری همه پند است

من کوشش می کردم که از قضیه رادیو زمانه دور بمانم اما با توجه به آنچه امروز از شراگیم خواندم به این گرداب کشیده شدم!
به سبک خودش که چندی است کامنت هایش را برای مطلب دیگرا در وبلاگ خودش منتشر می کند من هم این نوشته را که بنا بود کامنتی باشد برای این مطلب در اینجا می نویسم!
شراگیم جان سلام
من هم اگر فرصت کافی داشتم می خواستم همین ها را بنویسم و بنابراین این متن را تا اطلاع ثانویه دو نفره تلقی کن و هر گونه وجهی که بابت آن به دست می آوری سهم مرا کنار بگذار!
راستش را بخواهی چیزی که امروز من در کلیت دنیا می بینم و به پسرک هم می گویم راجع به کمبود شغل به عنوان تامین کننده پول و امنیت و احترام و اعتبار اجتماعی و پر کننده وقت و ارضا کننده احساس مفید بودن و ...است.
کمبود شغلی که روز به روز بیشتر می شود
.یک شغل خوب باید بتواند همه موارد فوق را تامین کند و طبیعی است که از دست دادن چنین شغلی مثل هر ناکامی دیگری با درجاتی از پرخاشگری همراه باشد...
در چنین شرایطی ناکام ماجرا بسته به پیش زمینه روانی یا اجتماعیش واکنش نشان می دهد ...
همه ما هر گاه با یک loss یا ؛از دست دادن؛ روبرو می شویم ۵ مرحله را می گذرانیم که این ۵ مرحله مرزهای روشنی با هم ندارند.ابتدا بهت زده انکار می کنیم و سپس خشمگین می شویم در مرحله سوم شروع به چانه زنی می کنیم و سپس افسرده می گردیم ...در مرحله پنجم هم با یادگار سازی از موقعیت از دست رفته خاطراتی را می سازیم و عکس و صوت و فیلم هایش برایمان تسلای خاطر می شود.
مهدی جامی شغلی داشت که همه این ها را برایش تامین می کرد و طبیعی است که واکنش های روانیش به ترتیب فوق باشد.
اما در این میانه واکنش اضافه ای وجود داشت که مربوط به سبقه اعتقادی و اجتماعی اوست و آن هم "شیوه بسیج گری" برای حل مشکل بود و انتظاری که او از همه کارکنان زمانه داشت که با اعتراض و حتی شاید اعتصاب خود مانع برکناری او شوند.
نکته ای که از دید ایشان مخفی مانده بود این بود که:
اگر ایشان مالک شرکتی باشد که خود آن را تاسیس کرده می تواند همه روش و سیاست های خود را اعمال کند هر چند که خوشایند کارکنان یا دیگران نباشد.
اگر ایشان مدیر شرکت تعاونی باشد که کارکنان سهام دار آن هستند تامین منافع و رضایت آنان شرط بقای مدیریت اوست.
اما اگر دیگرانی شرکت یا موسسه یا رادیویی تاسیس کرده باشند و بودجه آن (مهمترین قسمت قضیه از دید واقع گرایانه) را تامین کرده باشند و ایشان را به سمت مدیر آن برگزیده باشند می توانند و محق هستند که هر زمان که بخواهند بخشی یا همه آن "شغل" را پس بگیرند و بسیج کارکنان هم تاثیری بر این روال نخواهد داشت...چرا که کارکنان هم علیرغم همه دلبستگی که به مدیر سابق دارند منافعی دارند و عقل حسابگری که حافظ آن منافع است.
هر چه باشد آنها هنوزشغلی دارند که اگر نه به اندازه شغل مدیریت ...اما در حد قابل قبولی واجد مولفه های فوق الذکر هست!

لذات عصر پنجشنبه!

برای این عصر پنجشنبه نازنین این آهنگ را دانلود کنید و گوش بدهید و لذت ببرید.
باشد که برای این شب جمعه عزیز و مبارک هم چیزی برای لذت بردن به چنگ آورید!

در برابر تبعیض

من مرد هستم ولی با قوانینی که حق برابری زن و مرد را نفی می کند و مردان را بر زنان مقدم می دارد مخالفم.
من فارس هستم ولی با تبعیضی که علیه سایر اقوام این سرزمین روا داشته می شود مخالفم.
من مسلمان شیعه هستم اما با رفتاری که با اقلیت های دینی می شود ...با سرکوب اهل تسنن و تحقیر و آزار بهاییان و نادیده گرفتن حقوق شهرندی آنان مخالفم.
من با هر قانونی که حقی به کسی بدهد که آن حق را از دیگری سلب کرده است مخالفم.
من تکرار مکرر این اصول را بی فایده نمی دانم تا فراموش نکنم اگر همه ی مایی که به نحوی از تبعیض های فوق بهره مند می شویم از این بهره مندی چشم می پوشیدیم و به آن اعتراض می کردیم امروز به جایی نمی رسیدیم که مرد فارس مسلمان شیعه را به تبعیض خودی و غیر خودی گرفتار کند و مرد فارس مسلمان شیعه خودی را هم به "ناب" و "مغشوش" (غش دار) تقسیم بندی نماید.
نیروهای مافوق من در جامعه به من ستم می کنند و در ازای آن به من حق ستم کردن به زیردستان را می بخشند...باید ابتدا از حق ستم کردن چشم پوشی کرد تا بتوان به ستمی که از بالا روا داشته می شود اعتراض نمود.

دغدغه اصلی!

چند روز پیش، دوستی قدیمی را پس از مدتها بی خبری دیدم.
از احوالاتش جویا شدم و در ضمن صحبت از او پرسیدم که این روزها دغدغه اصلی زندگیت چیست؟
کمی فکر کرد و با خنده گفت: با زنم یک فیلم نیم ساعته سکسی با تمام مراحل پر کرده ایم و این روزها به خاطر کاری زیاد تهران می رویم و بر می گردیم.
هر چه به زنم می گویم فیلم را منهدم کنیم زیر بار نمی رود.
دغدغه فعلی من این است که در این جاده ها تصادف کنیم و بمیریم و فیلم مان به دست این و آن بیفتد و ببینند!!
پرسش من از شما این است که آیا حاضرید فیلم مشابهی را از پدر و مادرتان ببینید؟
از خواهرتان و شوهرش و یا برادرتان و زنش حاضرید چنین فیلمی را در همراهی با همسرتان ببینید؟
از دوستان نزدیک تان چطور؟
لطفا سن و جنس و اسم مستعار و نیز محل اقمت خود را بنویسید.

پی نوشت:

واقعا آدم باید از نظر روانی بیمار باشد که حاضر باشد فیلم این اشخاص را ببیند.
و با عرض پوزش حتی طرح چنین پرسشی به نظرم نشانه یک ناهنجاری روانی است.
از کامنت آرزو

آرزو خانم عزیز
من و شما ممکن است بیشترین میزان مخالفت را با یک رفتار شخصی یا اجتماعی داشته باشیم اما بیماری ها، اختلالات و ناهنجاری های روانی تعاریف مخصوص به خود دارند و اگرچه در مکالمات روزمره ممکن است شخصی دیگری را دیوانه یا روانی صدا کند اما این واژه به معنای علمی خود به کار برده نشده است.
مزید اطلاع شما عرض کنم که به عنوان مثال اگرچه زنای با محارم در بسیاری از کشورها رفتاری نکوهیده تلقی می شود اما از انواع مختلف زنای با محارم که شایعترین آن بین پدر و دختر و بعد خواهر و برادر رخ می دهد فقط زنای بین مادر و پسر مطرح کننده اختلال روانی است.
بنابراین شما به کدام استناد کسانی را که تمایل خود را به دیدن چنین فیلم هایی نشان می دهند بیمار روانی خوانده اید و بدتر از آن به من که چنین سوالی را مطرح کرده ام وصله ناچسب ناهنجاری روانی زده اید.

یادداشت خصوصی 1

کلاه سرت نگذار حتی اگر سرما بخوری...موهایت خراب می شوند.
پولت را برایت در بانک نگه می دارم، بهره اش را هم رویش می گذارم ...نه تا وقتی قدر پول را بدانی...تا وقتی به آن واقعا احتیاج داشته باشی.
من کنترل خودم را نه به دست غرایزم می دهم و نه به دست سرنوشت و نه به دست تو...خودت را خسته نکن.
اگر از صحبت کردن با من طفره نمی رفتی و فکر نمی کردی که به قول امروزی ها قصد مخ زنی دارم ...حتما نکات مثبت دیگری غیر از باهوش بودن و مخ اقتصادی داشتن در من پیدا می کردی.
مواظب باش...مواظب خودت باش که به بقیه آسیب نرسانی .
من از عرفان و این گونه چرندیات بی اساس خوشم نمی آید...پیشانی خدا را هم بوسیده ام و روانه اش کرده ام...صدایت را در های و هوی باد نمی شنوم...یا بلندتر حرف بزن یا نزدیک تر بیا و یا خاموش باش تا من در این مداری که گرد تو طی می کنم به نزدیک ترین نقطه ات برسم.
روزی یکی از استادانم به من گفت که باید در این مملکت چیزی بیاموزی و تا دیگران به فراست آموختن آن نیفتاده اند بار خودت را ببندی...کمتر جمله ای در زندگی من این قدر موثر بوده است ...تو را هم به همین کار توصیه می کنم.
و نیز ذکرصدباره این سخن ضروری است که بهترین رفیق تو در جیبت قرار دارد.
قضاوت دیگران هم ناگزیر است و هم برخلاف آن چه می پنداری ناپسند نیست...شاید آنچه تا حدودی نکوهیده باشد حکمی باشد که پس از آن قضاوت صادر و گاها اجرا می کنند.
و نیز سکوت هم نوعی قضاوت است که گاه با قساوت همراه است.
می دانم که گاهی دلت برای وطن تنگ می شود...برای پدر و مادرت و خانواده و دوستانت و کوچه و خیابان شهرت...از کجا می دانم؟ از آنجا که گاهی مثل خرمگسی که در تاپاله گیر کرده است بی قرارانه وز وز می کنی. خواستم بگویم بدون آنکه قصد بزرگ نمایی مشکلات خود و کوچک شمردن احساس تو را داشته باشم حالت را می فهمم.

یادداشت های خصوصی

قصد دارم که از این به بعد یادداشت هایی تحت عنوان "یادداشت های خصوصی" در این وبلاگ بنویسم که مخاطب خاص دارند...مخاطبی که مرا از نزدیک می شناسد.
شاید نظر شما این باشد که برای مخاطب خاص ای میل بزن و یا به او تلفن کن...نظر شما محترم است اما من در این تنها گوشه دنیا که کاملا احساس آزادی می کنم ساز خودم را خواهم زد!
لطفا این یادداشت ها را نخوانید...خیر سرشان خصوصی هستند و اگر احیانا وسوسه شدید و خواندید راجع به من یا مخاطب آن قضاوت نکنید و حکم صادر نفرمایید چرا که احتمالا شما چیزی از این پیام ها دریافت نخواهید کرد.
مثلا بالفرض من در یکی از این ها بنویسم که "به خاطر تو احمد را کشتم " یا "بعد از نماز صبح به اتاق خواب علی رفتم و به زنش تجاوز کردم" نمی توانید نتیجه بگیرید که من قاتل یا متجاوز و یا حتی نماز خوان هستم! 
لطفا در محیط های عمومی هم به حریم های خصوصی احترام بگذارید!

جامعه شناسی مصور














تفریحات مجاز در عصر جمعه!

از کش تنبان تا جشن تولد

دیوانه ای را به جرم سنگ اندازی با تیر و کمان به شیشه خانه ها به تیمارستان بردند و تحت مداوا قرار دادند.
مدتی بعد به رییس تیمارستان اطلاع دادند که حال او خوب شده و آماده ترخیص است و رییس تصمیم گرفت که از او سوالاتی بپرسد تا قانع شود که او مداوا شده است.
از او پرسید که بعد از ترخیص از تیمارستان قصد داری چه کار کنی.
جواب داد: ابتدا شغل مناسبی پیدا می کنم و بعد از پس انداز مقداری پول و اجاره کردن خانه مستقل با دختری مناسب ازدواج خواهم کرد.
رییس با چاشنی بدجنسی پرسید: خوب در شب زفاف چکار خواهی کرد.
با مختصری شرم پاسخ داد که به اتاق خواب می رویم و من لباس های او را در می آورم.
رییس: خوب بعد!؟
بیمار: بعد لباس های زیرش را در می آورم.
رییس با هیجان زیاد: خوب...خوب...بعد...بعد؟
بیمار: کش شورتش را در می آورم و با آن تیر و کمان می سازم و ...
مرحوم پدرم با ذکر لطیفه بالا مرا به آن دیوانه تشبیه می کرد که با فراهم کردن همه امکانات و مقدمات صحیح به دنبال انجام دیوانگی های خودش است!!!

*****************************

امروز روز تولد من بود.
برای خودم اهمیتی نداشت و فکر می کردم که برای کسی هم مهم نباشد.
دیروز یکی از دوستان خانمم زنگ زد و گفت که اگر در زمان تولد تعداد کمی تو را دوست داشتند الآن تعداد زیادی دوستت دارند...شانس آوردم که تلفن روی بلندگو نبود!!
دیشب خانمم چند نفر از دوستان را دعوت کرده بود که مرا سورپرایز کند و البته قبلش فهمیدم.
امروز صبح هم در مطب کارمندانم یکی یکی آمدند و تبریک گفتند و من تعجب کردم که چگونه می دانستند و چه طور به یاد داشتند.
ساعتی بعد آن دستیاری که چند روز پیش اخراجش کرده بودم زنگ زد و فکر کردم می خواهد گلایه کند ولی تبریک گفت و مرا شرمنده کرد.
امروز عصر هم کارمندان بعداز ظهر تبریک گفتند و در تایم استراحت مرا با کیک تولد غافلگیر کردند...فقط کلاه بوقی و برف شادی نداشت!
بعد هم چند نفر دیگر زنگ زدند و غافلگیرو خوشحالم کردند...هم چنانکه برخی هم که انتظار داشتم زنگ نزدند و کمی دلخور شدم.

******************************

امروز از صبح این فکر مثل خوره افتاده است به جانم که تاریخ تولد چه اهمیت دارد...مهم تاریخ تولید است!!!
با وسواس شروع به حساب کردم که تاریخ تولیدم کی بوده است... بیست و هفتم دی ماه!
بعدش تصورات به طرفم هجوم بردند و هر چه کردم نتوانستم مانع آنها شوم...حتما شب سردی بوده و پدرم که آن موقع ها دیر وقت به خانه می آمده زیر کرسی خوابیده و مادرم هم که یک بچه هشت ماهه داشته فکر می کرده که شیر دادن به بچه اول مانع حاملگی اش می شود.
نمی دانم چه کسی شروع کننده بوده اما خوب یادم هست که هر دو بعد از تولید من به خواب عمیقی فرو رفتند!

*****************************

همین قدر بس تان است!
مگر شما خودتان پدر و مادر ندارید...تاریخ تولید و تاریخ مصرف ندارید که فالگوش ایستاده اید تا من قصه های اروتیک برایتان تعریف کنم!
حالا می ترسم این خواهرزاده های دهن لق و این پسرک خبرچین به مادرم اطلاع دهند که من اینجا نوشته ام.
قیافه اش را می توانم تجسم کنم که می گوید:
خاک بر سرت که آبرو برایمان نگذاشتی!
اما همچنین می توام روح پدرم را ببینم که با آن خنده از ته دلش به همه اشاره می کند و گویی شاهدی بر ادعایش یافته باشد می گوید:
نگفتم...نگفتم که این همه امکانات از اینترنت وایرلس پرسرعت گرفته تا لب تاپ پیشرفته و امکان وبلاگ نویسی و نرم افزارهای به روز...تا به دیوانگیش برسد و این اراجیف را بنویسد.
و از شدت خنده نمی تواند ادامه بدهد.
پی نوشت بی ربط:
مثل یک پرنده در میان برف
ناامید و ناتوان و ناشکیب
سر به زیر بال خویش برده ام...

آقای خاتمی...من شرط شما را نمی پذیرم!

سید محمد خاتمی رییس جمهور سابق در سخنانی دو شرط برای ورود به عرضه انتخابات تعیین کرد.
تا جایی که من استنباط کرده ام خاتمی شرط اول را برای مردم به طور عام و دانشجویان، روشنفکران و فعالان سیاسی به طور خاص گذاشته است که معنا و مفهوم آن این است که شرط ورود من به عرصه انتخابات این است که خواسته ها و برداشت های خود را از مفاهیم مدرن با من همساز کنید و کسی بیش از آنچه من از نظام می خواهم خواسته ای نداشته باشد.
اما شرط دوم ایشان با سران قوای دیگر و رهبر نظام است به این معنی که اگر من در انتخابات رای آوردم اجازه بدهید برنامه های خود را اجرا کنم.
اما آنچه من می توانم به ایشان گوشزد کنم این است که
1) ریاست جمهوری ایران شدن آن چنان افتخار بی نظیری است که حتی احمدی نژاد نیز با آن رفتار سخیفش نمی تواند آن را منکر شود...بهتر است با شرط گذاشتن برای ملت خود را بی احترام و بی اعتبار نکنید.
2)اگر مردم ایران به شما رای دهند نشانه آن است که شما کف خواسته های آنان هستید...مسلما سقف خواسته های آنان از قامت شما بلند تر است.
3) ابتدا بهتر است که به طور شفاف شما مفاهیم مورد نظر خود را شرح دهید و برنامه های خود را اعلام کنید تا عوام و خواص ببینند که تا چه حد با شما اشتراک نظر و منافع دارند و سپس از آنان بخواهید که بر این برنامه ها متفق شوند... نه اینکه از جامعه مدنی بگویید و به مدینه النبی برسید و از دمکراسی بگویید و سپس آن را به پسوند اسلامی استحاله کنید.
4)مردم ایران بعید است که به این زودی فراموش کنند که چه فرصت بی نظیری را برای شما فراهم ساختند تا به وعده های خود برای باز کردن فضای سیاسی و فرهنگی کشور اقدام کنید و شما با چه میزان اهمال و مسامحه رای آنان را به هیچ فروختید و امید آنان را نومید کردید.
با این اوصاف شما بهتر است که به شرط دوم و مخاطبین آن بپردازید که آن هم چون نیک بنگری ضروری نیست.
چرا که اگر جسارت و همت لازم در شما وجود داشت یا داشته باشد حاکمیت جرات نمی کند که مانعی برای برنامه های مورد وثوق ملت ایجاد کند و اگر آن جسارت و همت نباشد هیچ شرطی برایش الزام آور نیست.

آقای خاتمی...من به سهم خودم شرط اول شما را نمی پذیرم...شما هم خود را برای خاطر من به دردسر نیندازید!

پی نوشت:

مشکلی که من و امثال من در اثبات حقانیت خود در مخالفت با خاتمی داریم این است که "احمدی نژاد آنقدر بد است که هر استدلالی را در مخالفت با رقبایش بی اثر می کند"!

منی که در ایران امروز زندگی می کنم به خوبی واقفم که بدترین آثار حکومت بیش از سه ساله احمدی نژاد نه تخریب زیر بنای اقتصادی و وجهه جهانی است و نه سرکوب آزادی های فردی و اجتماعی...

به باور من تنزل کلی سطح فرهنگی مردم و ترویج حساب شده و در عین حال بی حساب خرافات در میان آحاد جامعه آن چنان مخرب است که اگر به سرعت جلوی آن گرفته نشود، هیچ اپوزیسیونی نمی تواند به در دست گرفتن قدرت در این کشور دل خوش کند.

دامنه ی این تنزل فرهنگی و با عرض معذرت "اپیدمی حماقت" آن چنان گسترده است که دیر نیست روزی که روشنفکران و کتاب خوانان ما سوار بر خر به امید مراد گرفتن در کوهها به دنبال امامزاده های مرادبخش بگردند و این با توجه به دیده ها و شنیده های اخیر من اصلا "غلو و اغراق" نیست.

با این حال من از تکرار چرخه بیهوده "ماجراهای خاتمی" نیز گریزانم و چنین شرط گذاری هایی برایم یادآور مردی است که ریاست جمهوری را "تدارکات چی" می دانست و آن را "کار گل" می شمرد که او به اجبار و منت حاضر به پذیرش آن شده است...چیزی که احمدی نژاد ثابت کرد حقیقت ندارد.

احمدی نژاد بیش از 12 وزیر خود را که از جناح خود بودند و بیش از 90% با او همفکری و همراهی داشتند بدون کوچکترین ملاحظه ای و تنها برای انتصاب وزیران همفکرتر برکنار کرد و در عوض علیرغم خواست مجلس و مراجع و کیهان و حتی رهبری از مشایی دفاع نمود و ثابت کرد که منابع قدرت حتی در سیستم کنونی نمی توانند جلوی رییس جمهوری را در حیطه های مربوط به او بگیرند اما خاتمی وزرایی را که نقاط قوت کابینه اش بودند (مثل مهاجرانی و نوری) به اندک فشاری کنار نهاد و روزنامه هایی که برایش اعتبار آوردند با سکوت خود به سلاخی داد و دانشجویانی که همراهش بودند را تنها گذاشت.

اگر اصرار دارید که احمدی نژاد نیاید و نباشد (که من هم صد در صد موافقم) کسی را بیابید که شروط شما را قبول کند و از نظر شخصیتی نیز چنان مذبذب نباشد که به هر نهیبی گامی پس نهد و شما را در رویارویی با حریف تنها بگذارد.

لینک مطلب در بالاترین

آدمهایی که دیده نمی شوند


من
چونان یک سیاهچاله*
با درونی سیاه و تهی
هر پرتو محبتی را به درون خود می کشم
و حریص هر جنبنده ای هستم
که از کنارم بگذرد
راستی...
آن وجود گدازان یادت هست!؟

*سیاهچاله ها از سوختن ستاره های عظیم به وجود می آیند و قدرت جاذبه بسیار زیادی دارند*

********************
امروز دستیارم را که یک خانم جوان است و 5 سال است پیش من کار می کند اخراج کردم.
این اولین بار در طی 18 سال طبابت من است که کسی را اخراج می کنم.
در طول پنج سال گذشته همیشه دیر می آمد و هر روز من غرغر می کردم یا تذکر می دادم یا عصبانی می شدم و یا تهدید می کردم.
هر روز یک ربع تا نیم ساعت باید من و بیماران منتظر می نشستیم تا ایشان بیاید و کار را شروع کنیم.
بیش از ده تعهد نامه کتبی از او گرفته بودم.
امروز بعد از هشت روز متوالی که من هر روز تهدید می کردم و مجددا به او فرصت می دادم همه کارکنان را به اتاقم فراخواندم و جلوی همه آنها او را اخراج کردم...مبادا که بعدا پشیمان شوم و از حرفم برگردم.
و حالا پشیمانم ولی کس دیگری را به جایش برگزیده ام و راه برگشت را بر خودم بسته ام.
علیرغم آن که یک جانشین ورزیده تر از او داشتم ولی به خاطر آنکه به خود می بالیدم که هیچگاه کسی را اخراج نکرده ام از اینکه دیگری را جایگزین او کنم پرهیز می کردم...
از امروز دیگر چیزی در زندگی من برای بالیدن وجود ندارد.

********************
همیشه گمان می کردم "آدمهایی که دیده نمی شوند" آنانی هستند که نقشی در زندگی ما ندارند...آدمهای توی خیابان...توی صف اتوبوس...توی اتوموبیل های دیگر
امروز می دانم که گاه آدمهایی را نمی بینیم که دوستمان دارند...آدمهایی که عاشق ما هستند و دیده نمی شوند...به کمک ما می آیند...دلشان برای ما تنگ می شود و به ما افتخار می کنند...مایی که آنها را نمی بینیم.
نمی دانم وضع آنان رقت بارتر است یا ما!؟
********************
در دوران اینترنی بیماری داشتیم که پیرزنی بود که آسم بسیار شدید داشت و استادم برای او کورتون تزریقی آغاز کرد.
علیرغم آنکه حال بیمار رو به بهبود می رفت ولی بیمار مصرانه از استاد تقاضا می کرد که داروی او را کورتون خوراکی کند.
پس از شروع کورتون خوراکی حال بیمارهر روز بدتر شد و پس از ده روز درگذشت.
موقعی که او را از روی تخت جا به جا می کردند زیر تشک او همه قرص های کورتونی که برایش تجویز شده بود یافتند!
ظاهرا پسر او یکی از کارکنان اتاق عمل بود که به مادرش توصیه کرده بود که حتی اگر مردی کورتون نخور!
و مادرش نیز به حرف پسر عمل کرده بود...مرد ولی کورتون نخورد!

********************
آقای دکتر کردانی که به عنوان دکترای حقوق به عنوان وزیر به مجلس معرفی شد و رای اعتماد آورد آنقدر با آقای فوق دیپلم کردان متفاوت است که لازم باشد دوباره رای اعتماد بگیرد.
معرفی مجدد وی با شرایط تازه حداقل کاری است که باید صورت گیرد.

********************
و دست آخر این شعر سعدی که این روزها ورد زبان من شده است
کس نیاموخت علم تیر از من
که مرا عاقبت نشانه نکرد
پی نوشت:
دوستی گفته است که باید نام این پست را پراکنده ها می گذاشتی.
راستش را بخواهید مطلب اصلی در این پست "آدمهایی است که دیده نمی شوند"...بقیه مطالب طفیلی این مطلبند.
روزهاست که این مطلب فکر مرا به خود مشغول کرده است...بارها این مطلب را در ذهن خود پرورانده ام...پخته ام و گسترانده ام...اما اکنون در هنگام نوشتن نمی توانم آن را شرح بدهم.
شما بهتر است به این مطلب فکر کنید.
پی نوشت2:
آدمی که دیده نمی شود می تواند همسری باشد که مهربانی، فداکاری و تلاشش دیده نمی شود یا قدردانی نمی گردد.
می تواند مادری باشند که به اواعتنایی نمی شود علیرغم آنکه شایسته ابراز محبت است.
می تواند پدری باشد که آنقدر کار می کند و در خانه دیده نمی شود تا فراموش می شود.
می تواند عاشقی باشد که ما به ازای عشقی که می ورزد نفرت می گیرد یا بی تفاوتی...
آدمی که دیده نمی شود هر چه تلاش می کند در دیدگان آنکه می خواهد مرئی نمی شود.

بالاترین

ایتالیا















پی نوشت:
نکاتی که من از سفر به ایتالیا کاربردی می دانم اینهایند:
1) تورهایی که از ایران به اروپا می روند بیش از 2 برابر هزینه های سفر را از مسافر می گیرند و فقط برای او ویزا می گیرند.
بنابراین اگر امکان گرفتن ویزا دارید مطلقا از طریق تور اقدام به سفر نکنید.
2) رزرو اینترنتی هتل، قطار و بلیط موزه ها در اکثر موارد به ضرر است مخصوصا برای ساکنین داخل ایران که پول نقد می پردازند هتل ها بیش از 20% نسبت به قیمت رزرو اینترنتی تخفیف می دهند و این همان پولی است که هتل باید به سایتی که شما را به این هتل فرستاده است و نیز به عنوان مالیات پرداخت کند.
بر همین اساس بلیط مثلا موزه واتیکان که به طور حضوری 18 یورو است از طریق رزرو اینترنتی 26.5 یورو خواهد بود.
بلیط قطار از ونیز به فلورانس از طریق حضوری 39 یورو و از طریق رزرو اینترنتی 81 یورو می شد و این با تصورات قبلی من که رزرو اینترنتی از قبل باعث صرفه جویی می شود منافات داشت.
3) اگر به شما هم توصیه شد که پای پله های اسپانیایی بستنی استراچیالا بخورید همین طور سرتان را نیندازید پایین و بروید از فروشنده یک بستنی استراچیالا بخواهید! هر بستنی اش 15 یورو است که همه اش پول زالام زیمبو اش است!
به جی آن یک توپ بستنی را بدون آن مخلفات (عمدتا تزیینات) بخرید به 2 یورو!
4) در فلورانس خرید کنید و اگر در رم قصد خرید دارید در فروشگاه های اطراف واتیکان خرید کنید...در قسمت تاریخی رم خرید بسیار گران است.
5) تا می توانید در رستوران های کنار خیابان غذا بخورید.
6) اگر شنبه شب در رم بودید حتما به محله تستی چیانی بروید و در مراسم عرفانی که در دیسکوهای آن بر پا می شود شرکت کنید تا هم پیه و دنبه های اضافی را آب کنید و هم دنبه های دیگران را تماشا نمایید!
7) اگر عاشق نیستید و قصد خواستگاری ندارید در ونیز سوار گاندولا نشوید...هر نیم ساعت صد یورو می گیرد (گران تر از هواپیما!)...فوقش اینکه سوار شوید و عکس بگیرید و بعد دبه در بیاورید که قیمتش گران است!
*توضیح ضروری: ما عاشق بودیم و سوار شدیم!*
8) اگر مثل من اهل هنر نیستید وقت و پول خود را در موزه ها هدر ندهید تا ادای روشنفکرها و هنر دوستان را در بیاورید!
*توضیح ضروری: ما وقت و پول خود را در چند موزه هدر دادیم*


به یوزپلنگانی که با من دویده اند!

هر بلاگری پس از مدتی وبلاگ نویسی مشتاق می شود که بداند آنها که با او به بحث می نشینند...همفکری و همراهی یا جدل و مناظره می کنند...مهر دارند یا کین...در دنیای واقعی چگونه اند و چگونه می زیند.
من، با احتساب پسر و برادرم، تا کنون پنج بلاگر را دیده ام...یکی از یکی نازنین تر و محترم تر.
مشتاقم که نازخاتون، زیتون، هاله، بیتا و پاتنه آ را هم ببینم...اینکه همه خانم هستند که عجیب نیست؟ طبیعی اش باید همین باشد...نه؟
همچنین می خواهم بدانم که شما مشتاق دیدار کدامیک از وبلاگ نویسان هستید.
لطفا جنس و سن و محل اقامت خود را بنویسید و نام 5 بلاگر را ذکر کنید.

همیشه بزنگاهی هست!

نتایج کنکور سراسری در حالی اعلام شد که حتی در مقیاس های جمهوری اسلامی ایران بی عدالتی آشکاری نسبت به بسیاری از داوطلبان صورت گرفت.
قضیه از این قرار است که مثلا کسی که در شیراز رتبه بیستم کنکور سراسری است و رشته اول خود را پزشکی دانشگاه تهران انتخاب کرده است در این رشته قبول نشده است و انتخاب بعدی او مورد نظر قرار گرفته است اما در عین حال کسی در تهران با رتبه هشتصد( که احتمال قبولیش نه تنها در پزشکی و دندانپزشکی تهران که حتی پزشکی و دندانپزشکی شهرهای بزرگ نزدیک به صفر بوده است) توانسته است که در رشته پزشکی تهران قبول شود!!
در مورد رشته های مهندسی وضع از این هم بدتر است...هیچ شهرستانی با رتبه هفتاد و هشتاد کنکور سراسری نتوانسته است که در هیچیک از رشته های خوب در دانشگاههای خوب تهران قبول شود!
مشکل وقتی بزرگتر می شود که بدانیم کسی که رتبه پانزدهم دانشگاه تهران است که 158 نفر دانشجوی پزشکی در سال جدید می پذیرد آنقدر از پذیرش خود مطمئن است که اولویت های بعدیش را سرسری انتخاب کرده است و نیز رتبه پنجاهم کنکور ریاضی آنقدر مطمئن است که برق یا مکانیک شریف یا حداقل کامپیوتر و عمران قبول می شود که دیگر به اولویت های بعدی دقت نکرده است.
علت این امر بومی سازی دانشگاهها ذکر شده است که بر اساس آن بیش از هشتاد در صد سهمیه های دانشگاه به متولدین همان استان تخصیص می یابد و بهانه این کار نیز کمبود بودجه برای احداث خوابگاه و تغذیه داشجویان غیر بومی است.
اما به نظر من مشکل چیز دیگری است.
این دانشجویان شهرستانی هستند که در خوابگاه ها بحث و اعتراض می کنند وگرنه دانشجویان بومی نه در خوابگاه جمع می شوند و نه چندان تبادل افکار می کنند و هر گونه اعتراض احتمالی آنان نیز توسط خانواده های عمدتا محافظه کارشان کنترل می شود.
حال سوال من این است که
آیا دانشجویان تهرانی که از شریف ترین اقشار جامعه اند در برابر چنین بی عدالتی آشکاری اعتراض می کنند یا از آنجایی که این بی عدالتی به نفع آنان تمام می شود سکوت می کنند؟
همیشه بزنگاهی هست.

پی نوشت:
یعنی انتظار داری که من که برادرم با رتبه حدود پانصد پزشکی تهران قبول شده است بیاید و اعتراض کند و جایش را بدهد به پسر شما که رتبه اش مثلا پنجاه است و خودش برود یزد و هفت سال مخارج و دوری و رفت و آمد .به نظر من عدالت همین است که پسر شما پهلوی شما در اصفهان پزشکی بخواند و برادر من هم در تهران و یکی دیگر هم در یزد.اون چند تا سوالی هم که ایشون تو کنکور بیشتر از برادر من زده دلیل نمی شه که لیاقتش بیشتر از برادر من باشه.در ضمن ظلم علی السویه هم عین عدل است.
از کامنت مجتبی
راستش را بخواهی چنین انتظاری داشتم اما الآن دیگر ندارم.
شما هم انتظار نداشته باش که وقتی صحبت از شرافت دانشجویی می کنی، من پوزخند نزنم.
ونیز توقع نداشته باش که باور کنم در ایران امروز پشت هر ادعایی منافعی نباشد و "حق" و "عدالت" جز از زاویه منافع شخصی و گروهی، دیده شود.
در ضمن پسر من، همان طور که در کامنت دانی هم گفته ام، امسال کنکور شرکت نداشت.

لینک در بالاترین

حرامزادگی نجات بخش!


چند شب پیش بیماری داشتم که مبتلا به "بیماری پلی کیستیک بالغین" بود.آنچه از این بیماری لازم است بدانید و به بحث امروز مربوط می شود این است که اولا اکثرا در دهه چهل و پنجاه کلیه هایشان از کار می افتد و کارشان به دیالیز می کشد و ثانیا از طریق اتوزوم غالب منتقل می شود و اگر یکی از والدین مبتلا باشد همه فرزندان نیز مبتلا می شوند.
اگرچه پنج تا ده درصد فرزندان ممکن است در بیماریهای اتوزوم غالب مصون بمانند که دلایل متعددی دارد.
از مرد جوان پرسیدم که چند خواهر و برادر دارد و گفت مجموعا هشت فرزندیم و من فرزند پنجم هستم.
پرسیدم بقیه فرزندان هم مبتلا هستند؟
پاسخ داد که چهار نفری که از من بزرگترند مبتلا نیستند و من و سه فرزند کوچکتر فقط مبتلاییم!
حالا پرسشی از شما دارم و آن این است که به نظر من طبق احتمالات حداکثر یکی از فرزندان باید از بیماری مصون می ماند و با توجه به اینکه چهار فرزند بزرگتر از او هیچکدام گرفتار این بیماری نشده اند محتمل ترین علت آن است که مادر خانواده تا زمانی که جوان تر بوده و امکانش را داشته!! به شوهرش خیانت کرده و چهار فرزند سالم از مرد یا مردان دیگر حامله شده است و سپس بچه های بعدی را از شوهرش آبستن شده است.
با قبول این فرض سوال من این است که اگر شما جای فرزندان سالم این خانواده بودید نسبت به مادر خود چه احساسی داشتید؟
منظورم این است که او با خیانت خود سبب حرامزادگی شما ولی در عین حال حفظ شما از یک بیماری بسیار آزار دهنده و نهایتا مهلک شده است...آیا قدر شناس او بودید یا از او متنفر می شدید؟
لطفا سن و جنس و محل زندگی خود را ذکر کنید.

پی نوشت:
کسانی که به سبک نوشتن من آشنایند نیک می دانند که ماجراهایی که به عنوان مقدمه بر نوشته های ایچنینی نوشته می شوند فقط به عنوان داشتن یک پیش زمینه ذهنی نسبت به موضوع نگاشته می شوند و نه به عنوان یک فکت علمی و قابل اتکا.
بر همین اساس در پاسخ به دوستی که در کامنت دانی نوشته اند
"قضاوت شما اشتباه و غیر علمی است . بیماری اتوزومال غالب بیماری است که اگر یکی از والدین بیمار و دارای ژن معیوب باشد 50 درصد فرزندان احتمال ابتلا به بیماری را دارند و طبق قانون احتمالات این احتمال برای هر حاملگی و هر بچه فقط 50 درصد است"
عرض می کنم که
بیماریهای اتوزومال غالب می توانند ژنوتیپ خالص داشته باشند(AA) یا ناخالص (Aa)
اگر زنوتیپ خالص داشته باشند قاعدتا باید صد در صد بچه ها درگیر شوند اما در عمل حدود 95% بچه ها درگیر می شوند که علل مختلفی دارد از جمله عدم تاثیر صد در صد ژنها و موتاسیون و مهمترین آنها رابطه خارج از چارچوب ازدواج زوجه است.
اگر من در شرح ماجرا ذکر کرده بودم که همه برادران و خواهران پدر بیمار نیز مبتلا به بیماری پلی کیستیک کلیه بوده اند مشکل (تا حدودی) حل می شد و می توانستم پدر بیمار را ژنوتیپ خالص بنامم و دلیل علمی برای مطلبم فراهم کنم.
اما من این کار را نکردم و در آینده هم نخواهم کرد چرا که این جزییات اصلا به ماجرا و سوالی که من می خواهم بپرسم مربوط نیست و فقط باعث سردرگمی خواننده غیر پزشک می شود.
اما راجع به دوستانی که بعضا با لحن ناخوشایند

"
آقا جون ریدی تو قانون احتمالات. احتمال نمی گه که مثلا از n تا بچه فقط یکی به این بیماری مبتلا نمیشه و اگر دو تا شد اون یکی حرومزاده است. میگه احتمال این که یک بچه سالم بمونه یک بر روی n و اگر بخواد دو تا سالم بمونه یک بر روی n^2 و همین طور تا آخر. برای اطلاع بیشتر با مهندسین برق موجود در وبلاگستان تماس بگیرید."
سعی کرده اند که به من احتمالات بیاموزند عرض می کنم که اولا این هم مربوط به بحث نیست و ثانیا احتمال اینکه حادثه ای که در هر بار 5% احتمال وقوع دارد چهار بار تکرار شود فقط 6 در ملیون !! احتمال وقوع دارد.
به بیان دیگر من ترجیح می دهم آن 999994 در ملیون را باور کنم تا این 6 در ملیون را...
باور نمی کنید از جامعه شناسان وبلاگستان بپرسید!

درخواست کمک برای رفع و رجوع خرابکاری

پریروز در مطب کامپیوترم را که مدتها ادا و اطوار در می آورد درایو c آن را فورمت کردم و البته قبل از آن همه اطلاعات ضروری را منتقل کردم و سپس ویندوز را عوض کردم.
پس از اتمام کار متوجه شدم که پرونده صد و پنجاه مریض دود شده و به آسمان رفته است!
دو روز گذشته دو مهندس هر کدام چهار ساعت به آن ور رفته اند و 5 پرونده را زنده کرده اند.
این یک افتضاح به معنی واقعی است...از شدت ناراحتی ظهرها خانه نمی آیم و سعی می کنم که آب رفته را به جوی برگردانم...غذا هم نمی خورم...دو کیلو لاغر شدم از بس که حرص خوردم.
چاره ای ندیدم جز آن که مزاحم شما شوم ]چرا که تعدادی از شما ممکن است تجربه مشابهی داشته بوده باشید و لطف کنید روش کار و نرم افزار مورد استفاده را برای ریکاوری فایل های word در درایوی که فرمت شده و بر روی آن ویندوز ایکس پی نصب شده برای من شرح دهید.
حجم درایو سی 14 گیگ است و فعلا فقط ویندوز در آن قرار دارد.
بسیار سپاسگزارم
پی نوشت:
از راهنمایی همگی بی نهایت سپاسگزارم.
صبح بعد از ارسال مطلب برق رفت و من هم به مطب رفتم و تا ساعت ده شب با یک cd ریکاوری که خریده بودم بیشتر برنامه های توصیه شده را امتحان کردم و متاسفانه همه چیز احیا شد جز آنکه باید می شد.
فردا هم با یک مهندس دیکر قرار دارم شاید فرجی بشود.
تا دستتان به راهنمایی بند است یک آپارتمان نقلی پنجاه شصت متری اجاره ای برای یک پسر مجرد خوش تیپ در حوالی دانشگاه تهران سراغ ندارید که این پسرک مرا کچل کرد از بس که سراغ گرفت.
پی نوشت دوم:
من این اواخر از بس که گرفتار ریکاوری فایل مورد ذکر بودم اصلا فرصت نکردم که به اینجا سر بزنم.
تا امروز که سرکی کشیدم و دیدم کسی ما را پینگیده است لذا لازم شد که به اطلاع برسانم که اولا
یک کیلوگرم دیگر هم کم کردم و دو روز دیگر هم ظهرها در مطب ماندم تا توانستم 20 پرونده دیگر را احیا کنم.
راستش را بخواهید من و یکی از همکاران مشغول یک تحقیق برای ارایه مقاله هستیم و در هجده ماه گذشته اطلاعات مربوط به صد و بیست بیمار را من جمع کرده بودم که با کل ریکاوری ها پرونده 29 بیمار را بازگرداندم.
برای بقیه بیماران کسی را گرفتم که به بایگانی بیمارستان ها مراجعه کند و از مدارک موجود در پرونده ها کپی بگیرد.. سی پرونده دیگر هم به این ترتیب برگرداندم.
شماره تلفن تعدادی از بیماران را هم پیدا کرده ام و مشغول یافتن راهی برای بقیه هستم.
مبحث قبلی نیمه کاره و ابتر مانده است و منظورم را نتوانستم برسانم...آن را هم خواهم رساند!

تئوری های چهل سالگی

مستخدم مطب من زن نسبتا مسنی است که بیست سال پیش از شوهرش جدا شده است.
چند روز پیش در وقت استراحت بین بیماران، منشی ها از مزاحمت ها و متلک های خیابانی مردان گله می کردند.
ایشان هم میدان داری می کرد که بله...از دست این مردان و مزاحمت های خیابانی آنها روزم سیاه شده است و چه و چه!
حرفش که تمام شد گفتم که اینها اگر حرفی می زنند و شکایتی دارند از جوانی است که هم سبب می شود (جوانی در اینجا معنی زیبایی)که مردان به آنها توجه کنند و از بی سلیقگی این توجه را به صورت متلک یا مزاحمت های دیگر بروز دهند و هم اینکه جوانی (در اینجا به معنی کم تجربگی) که سبب می شود به این متلک ها بیش از حد بها بدهند و از آنها بیش از حد ناراحت شوند.
اما من دلیل ناراحتی تو را نمی فهمم.
اول اینکه باورش برای من دشوار است که کسی به تو متلک بگوید و دنبالت بیفتد.
ثانیا اگر کسی چنین کرد اشکالش از نظر تو چیست؟
گفت بالاخره به آدم بر می خورد که مثلا یک جوان سی ساله به آدم بگوید خانوم در خدمت باشیم!
خندیدم و گفتم:
سن که از چهل سال بگذرد...مخصوصا اگر به معاد و موعود هم معتقد نباشی و اصولگرایی ات هم رنگ باخته باشد...همه منعیات و منهیات برایت کم رنگ می شود و ایضا همه اوامر به معروف به نظرت حقه بازی می آید.
از فرصت باقی مانده تا پیری سعی می کنی که نهایت استفاده را ببری...حریص می شوی و رند!
من اگر جای تو بودم به یکی از این درخواست ها که می گویی مکرر است پاسخ مثبت می دادم تا پس از بیست سال لذت یک معاشقه را درک کنم.

پی نوشت:
ظاهرا سوء تفاهم پیش آمده است و علت آن این مثالی است که به عنوان مقدمه آورده ام.
مطلبی که به عنوان مثال می خواستم بنویسم مربوط به یکی از دوستانم بود و من از بیم آنکه شاید به طور تصادفی این مطلب را بخواند و ناراحت شود آن را ننوشتم اما اکنون به نظر می رسد که مجبورم جهت رفع سوءتفاهم پیش آمده آن را قلمی کنم.
من دوستی قدیمی دارم که زنی چهل و دو ساله است و مادر دو بچه نوزده و پانزده ساله است .
در جوانی تا حدودی زیبا بود و پس از زایمان اول به تدریج چاق شد چنانکه امروز علیرغم دو بار عمل جراحی بیش از صد کیلوگرم وزن دارد و دیگر از فروغ جمال در چهره و اندامش خبری نیست.
چندی قبل مهمان آنها بودیم و این دوست که من به استعاره او را مهشید می نامم و به تازگی از سفر استانبول (که برای گرفتن ویزای آمریکارفته بود) مراجعه کرده بود در حین صحبت هایش یک باره با هیجان و در عین حال با لحنی غمبار گفت:
وای بچه ها اونجا یه اتفاق خیلی خیلی بدی افتاد.
ما با تعجب پرسیدیم:
چی شده بود...و او با لحنی نیمه غمگین و نیمه خندان گفت:
کنسول آمریکا ترتیب منو داد!!!
من و زنم به همراه بچه هایش در بهت فرو رفتیم و مهشید به شوهرش اشاره کرد که بلافاصله بچه ها را به اتاقشان هدایت کند.
شوهر نیز بچه های بزرگ را که ناراحت و متعجب و در عین حال مشتاق شده بودند به زور به اتاق برد و بنا بر احتیاط درب را بر رویشان قفل کرد و مهشید به ماجرا ادامه داد که از آنجا که من بنا بود عصر به قونیه و مراسم مولانا بروم فرصت نداشتم که برای دریافت پاسپورت ممهور به ویزا به سفارت مراجعه کنم.
هر چه اصرار کردم که پاسپورت مرا تا ظهر بدهید کارمندان سفارت گفتند غیر ممکن است.
در این بین یکی از کارمندان سفارت که مرد پنجاه ساله و فوق العاده خوش تیپی بود از من پرسید که در کدام هتل اقامت داری و من نام هتل را گفتم.
او هم بی درنگ پاسخ داد که من حوال ساعت پنج بعدازظهر همان حوالی کاری دارم و پاسپورت را برایت می آورم.
از او تشکر کردم.
ساعت 5 بعدازظهر کارمند سفارت آمریکا با پاسپورت در اتاق مرا در هتل کوبید.
در را باز کردم و او را به داخل تعارف کردم.
پاسپورت را گرفتم و به رسم تشکر یک اسکناس پنجاه دلاری به او تعارف کردم.
با دلخوری اسکناس را رد کرد و در پاسخ سوال من که "چگونه می توانم لطف شما را جبران کنم" گفت که اگر می توانید یک نوشیدنی با هم بخوریم.
من عذرخواهی کردم و گفتم که متاسفانه هم اکنون باید به قونیه بروم و اتوبوس تا یک ساعت دیگر حرکت می کند.
او هم خداحافظی کرد و رفت!!
من که منتظر شنیدن یک داستان سکسی و اکشن بودم پرسیدم: بعدش چه شد و شوهر مهشید که ظاهرا صد بار این ماجرا را شنیده بود با خنده گفت دیگه چی می خواستی بشه!؟...یه پارتی رو تو سفارت آمریکا با ندونم کاری مهشید از دست دادیم!!.
زنم گفت حالا بچه ها رو برای چی تو اتاق زندانی کرده ای...با اون تیکه ای که گفتی کنسول ترتیب منو داد حالا اونها هزار تا فکر بد می کنند...اون بیچاره که کاری نکرده.
مهشید که از بی اعتنایی بقیه بسیار ناراحت شده بود با اصرار سعی می کرد که ثابت کند که با هوشیاری از یک حادثه برنامه ریزی شده تجاوز سکسی گریخته است.
من هم با خنده ادامه دادم که عیب کار اینجاست که مردان پنجاه ساله، به خصوص اگر دیپلمات باشند، و در شهری مثل استانبول که پر از خانه های فساد و زنان زیبارو است کار کنند، بعید است که فشار قوه جنسی آنقدر به آنها وارد شود که به زنان مراجعه کننده به کنسولگری متوسل شوند، به خصوص که این زنان هم بالای چهل سال باشند و هم بالای صد کیلو!!
و مهشید دیگر ادامه نداد!

ترجیحات یا توجیهات اقتصادی


فرض کنید که دوستی دارید در وزارت بازرگانی که به شما اطلاع قطعی و موثق می دهد که تا دو هفته دیگر قیمت سرنگ دو برابر می شود...شما کدامیک از گزینه های زیر را انجام می دهید؟

1- کاری نمی کنید.

2- تعدادی سرنگ برای مصرف یکی دو سال خود تهیه می کنید ولی به کسی اطلاع نمی دهید.

3- تعدادی سرنگ تهیه می کنید و به دوستانتان هم اطلاع می دهید که قرار است سرنگ گران بشود.

4- هر چه می توانید پول تهیه و صرف خرید سرنگ می کنید حتی با فروش خانه و ماشین خود و چند هفته بعد با فروش سرنگ ها خانه و ماشین بهتری تهیه کرده و پس انداز مناسبی خواهید داشت.

5- گزینه دیگری را انتخاب خواهید کرد (لطفا ذکر کنید).

لطفا قبل از پاسخ دادن فکر کنید و سن و محل زندگی خود را (داخل یا خارج از ایران) هم بنویسید .
پی نوشت:
به نظرم در دنیای واقعی همه در به در دنبال گزینه جهار هستند اما در دنیای مجازی این رفتار را کنترل می کنند.
مگر اینکه به کل جامعه مجازی را از جامعه حقیقی جدا بدانیم و هیچ ارتباطی میان آنها نباشد وگرنه
چطور ممکن است که وقتی خبر گران شدن بنزین تا دو ساعت دیگر از تلویزیون پخش می شود که
فوقش با ده هزار تومان سود بردن در یک باک بنزین همراه است همه جمعیت تهران به پمپ بنزین ها
هجوم می برند و حتی عده ای هم کشته می شوند اما در این کامنت دانی همه فقط به اندازه نیاز
خودشان سرنگ می خرند و از سودی که می تواند همه عمر آنان را بی نیاز کند چشم می پوشند.

پی نوشت دوم:

من همان گزینه 4 را انجام می دهم.
هر چه می توانم سرنگ می خرم و بعدا هم می فروشم تا آتیه خود را تامین کنم.
برایم عجیب است که دیگران این کار را نمی کنند.
فکر می کنم که نویسنده مطلب عمدا سرنگ را به عنوان جنسی که مثل دارو جنبه درمانی و بار انسانیتی دارد مطرح کرده است تا خوانندگان را بر سر دو راهی اخلاق گرایی یا منفعت طلبی قرار دهد و من هم منفعت طلبی را انتخاب می کنم که در قیاس با اخلاق گرایی در قسمت های عمیق تری از ذات آدمی نهان است و اگیزه قوی تری است.
توجیهش هم این است که این منفعت طلبی ضرری به کسی نمی زند و حتی اگر من سرنگ را نخرم کسانی که همین الآن سرنگ دارند و از جریان خبر ندارند سود آن را خواهند برد و نه بیماران و نیازمندان واقعی.
محمد رضا
26 ساله
مهندس مکانیک
تهران

این که گزینه اول را انتخاب کنیم یعنی دانستن و ندانستن...اطلاعات داشتن و نداشتن ، تاثیری بر زندگی ما نخواهد گذاشت.

انتخاب گزینه دوم هم چندان منطقی نیست... با توجه به اینکه سرنگ تاریخ مصرف دارد و اگر فرض کنیم که سرنگ های خریداری شده حداکثر برای مدت 2 سال تاریخ مصرف دارد حداکثر 50 سرنگ برای مصرف شخصی در این مدت می توانیم بخریم که جلوی دو هزار تومان ضرر را در این مدت بگیریم...به رفت و آمدش نمی ارزد!

گزینه سوم اگرچه با مقداری جوانمردی و بامعرفتی همراه است ولی اگر برای دوستانی که به آنها اطلاع داده ایم به گزینه دوم منجر شود که به هر نفر حداکثر دو هزار تومان کمک کرده ای و اگر به گزینه چهارم منجر شود که تا آخر عمر ماتحت مبارک از دیدن وضع مالی مرفه این دوست می سوزد که از به واسطه اطلاعاتی که تو در اختیارش گذاشته ای و خود را به سبب پایبندی به یک سری اصول از آن محروم کرده ای به این جایگاه رسیده است.

به باور من گزینه چهارم صحیح است هر چند که به قول این دوست گزینه سرنگ (مثلا به جای روغن ماشین یا لاستیک) کمی صورت مسئله را پیچیده کرده است ولی اگر بناست این گرانی اتفاق بیفتد و جلوی آن را هم نمی توان گرفت بهتر است که سود آن را من ببرم!

این جایی است که منفعت طلبی فردی با منافع اجتماعی که در آن زندگی می کنیم تداخلی ندارد...

با این حال آماده ام که اگر کسی استدلال قویتری دارد نظر خود را عوض کنم.




قضاوت 8

در فرودگاه یکی از کشورهای خارجی پسر بزرگم که 18 سال دارد جلوتر از من در صفی قرار داشت که به سالن سوار شدن به هواپیما منتهی می شد.


به او گفتم که وارد سالن که می شوی یک صندلی هم برای من نگه دار.


سری تکان داد.


وارد سالن نسبتا کوچک خروج که شدم جمعیت همه صندلی ها را اشغال کرده بود و پسرک هم در گوشه ای روی یک صندلی نشسته بود اما برای من صندلی نگرفته بود.


چشمش که به من افتاد بلند شد و صندلیش را به من تعارف کرد.پرسیدم مگر وقتی وارد شدی صندلی خالی نبود؟...چرا صندلی کناریت را برای من نگرفتی؟


جواب داد : من رویم نمی شود وقتی بقیه ایستاده اند یک صندلی اضافه برای تو نگه دارم و ترجیح می دهم که صندلی خودم را بهت بدهم تا اینکه زیر نگاه دیگران خجالت بکشم و حق آنان را سلب کنم.


می پرسم: این حق دیگران را که می گویی چه کسی یا چه عملی یا چه موقعیتی برای آنان ایجاد کرده است...و اشاره به مردی کردم که روبروی ما قرار داشت و پالتویش را روی یک صندلی و لپ تاپش را روی صندلی دیگری قرار داده بود...جوابم را نداد.


در هواپیما غذا را که آوردند در سینی غذای من سس یک بار مصرف وجود نداشت...از یک لحظه غفلتش استفاده کردم و سسش را کش رفتم!


چند دقیقه بعد از من خواهش کرد که اگر ممکن است مقداری از سس خود را به او بدهم و من هم با گشاده دستی قبول کردم!!!


چند دقیقه نگذشته بود که من ظرف دسرم را برداشتم و چشم پسرم به سسی افتاد که زیر آن افتاده بود و با تعجب به من نگاه کرد و گفت ظرف غذای تو 2 سس داشت و مال من اصلا نداشت؟ و ناگهان با ناباوری رو به من کرد و گفت: یا اینکه تو سس مرا برداشته بودی!؟


با خنده گفتم من برداشته بودم حالا مگه چی شده؟


مادرش را در ردیف کناری صدا زد و ماجرا را برایش تعریف کرد و با راهنمایی های او به این نتیجه رسید که در حالی که در سالن فرودگاه با کمال میل از حقش به خاطر من صرف نظر کرده است من چون یک سارق پست به اموال پسر فداکارم هم رحم نکرده ام.

می خواهم تا اینجای ماجرا نظر و قضاوت شما را بدانم تا سپس دفاع خودم را هم عرضه کنم.


لطفا جنس و سن و بچه دار بودن یا نبودن و در صورت امکان محل زندگی خود (ایران یا خارج) را هم ذکر کنید
پی نوشت:

همان شب در اصفهان همه خانواده من به دیدن ما آمده بودند و پسرک ماجرا را تعریف کرد و مادرش هم به پیاز داغ موضوع افزود.

خوب که وه وه و اه اه همه در آمد من به سخن در آمدم که:

در مورد سالن فرودگاه هیچ ضابطه ای وجود ندارد که بر اساس آن کسی باید بنشیند و دیگری باید بایستد جز زودتر وارد شدن به سالن.

این زودتر وارد شدن همانطور که در کامنت دانی هم توضیح داده ام معیاری منصفانه و عادلانه نیست کما اینکه من و پسرک همزمان وارد فرودگاه شده ایم ولی از آنجا که او در زمانی که بلندگو اعلام کرد که به گیت مربوطه مراجعه کنید در نزدیکی گیت قرار داشت جلوی صف ایستاد و ای بسا کسانی که دیرتر به فرودگاه رسیده اند و صندلی گیرشان آمده و نشسته اند.

و ادامه دادم که این دنیا هم مثل همین سالن هواپیما است...50 صندلی برای 200 مسافر!

امکانات این دنیا محدود و فرصت هایش بسیار فرار هستند...بهتر است با سعی و تلاش و فرصت طلبی امکاناتی را به دست آوری تا اینکه بخواهی جزء فرودستان باشی و از فرادستان با موعظه و نصیحت و خواهش و تمنا مقادیری از این امکانات را طلب کنی.

قوانین دنیا ظالمانه و امکاناتش محدود است...اگر من و تو طرفدار واقعی سوسیالیسم و برابری و عدالت باشیم باید بیش از 90% امکاناتمان را به دیگران ببخشیم...کاری که هیچیک از خوانندگان این وبلاگ در دنیای واقعی حاضر به انجامش نیستند

هر کس از حوزه مالکیتش دفاع خواهد کرد.

اما راجع به سس بعدا خواهم نوشت!

پی نوشت دوم:

اما راجع به موضوع سس دفاعیه را چنین آغاز کردم:

زمانی که من هفده ساله بودم (و گواهینامه نداشتم) یک روز بعدازظهر ماشین پدرم را که یک پیکان قدیمی بود بدون اجازه برداشتم و پس از چند دور که در خیابان زدم به خانه بر گشتم.

در حالی که از شدت گرما کلافه بودم موقع پیچیدن از تقاطع اتوموبیلی که از روبرو می آمد مرا منحرف کرد و علیرغم اینکه ترمز کردم به یک پیکان بسیار قراضه که کنار خیابان پارک شده بود برخورد کردم.

پیاده شدم و بررسی کردم...قسمتی از گلگیر عقب پیکان تو رفته بود ولی رنگ آن نرفته بود و آثار چندین تصادف قبلی هم روی ماشین پیکان قدیمی دیده می شد.

رفتم و زنگ همه خانه های اطراف را یکی یکی زدم و راننده پیکان را پیدا کردم.

مرد میانسال چاقی بود و من بدون آنکه به او اجازه صحبت بدهم ضمن عذرخواهی شدید کارت ماشین را به او دادم و گفتم که تا یک ساعت دیگر خسارت ماشینت را می آورم و او بدون آنکه حرفی بزند قبول کرد.

هفته قبلش تصادفی با شدت کمتر برای یکی از دوستانم رخ داده بود.

با او تماس گرفتم و مخارج صافکاری را پرسیدم و او گفت که حدود سیصد تومان (یادش به خیر) برای صافکاری پرداخت کرده است.

من در خانه هزار تومان پس انداز داشتم آن را برداشتم و با داییم (که پدرم همراهم روانه کرده بود) به در خانه مرد چاق رفتیم.

مرد چاق دور ماشینش گشتی زد و گفت: فکر نکنم کمتر از پنج هزار تومان خرجش بشود!

داییم پرسید:یک بدنه کامل پیکان سه هزار تومان است آنوقت تو برای یک تو رفتگی پنج هزار تومان می خواهی و بحث شروع شد و در یک پروسه یک ساعته چک و چانه زنی مرد چاق سه هزار تومان گرفت تا حاضر شد کارت ماشین را پس بدهد و من دو هزار تومان به دایی بدهکار شدم.

هنگام برگشت دایی به من گفت که این همه خوش قلبی برای مواجهه با مردم این زمانه زیاد است...نمی گویم که راهت را می کشیدی و می آمدی یا راننده را پیدا نمی کردی ولی وقتی تو قصد داری که حق او را بدهی دیگر برای چه کارت ماشین را بدون اینکه خودش طلب کند به او دادی.

اگر کارت ماشین را نداده بودی الآن سیصد تومان به او می دادیم و می آمدیم و مطمئن بودیم که کسی در این میانه متضرر و مغبون نشده است اما حالا باید از بابت کلاهی که سرمان رفته حرص بخوریم.

سپس رو به پسرک کردم و گفتم من به جزء جزء رفتار و تربیت تو در زندگی نظارت داشته ام.

هرگز در برابر تو نه به کسی توهین کرده ام... نه به حقوق کسی تجاوز کرده ام...نه راجع به دیگرانی که بد با من رفتار کرده اند مقابله به مثل کرده ام ...کینه توز و انتقام جو نبوده ام...دروغ و نیرنگ به کار نبسته ام و به حد وسواس کوشیده ام که دل کسی از من نرنجد و تو را هم به همین روش بزرگ کرده ام.

حالا تو با این همه خوش قلبی و "احساس اعتماد اساسی به اجتماع" در آستانه ورود به جامعه و مواجهه با کسانی هستی که بسیار کمتر از تو مقید به رعایت اصول هستند.

سس تو را برداشتم که بدانی که به هیچکس نمی توانی بیش از حد اعتماد کنی...بهتر است چشمت به اموالت باشد!

در فرودگاه هم جایت را گرفتم که بدانی حتی نزدیکانت ممکن است در صدد غصب موقعیتت باشند.

نمی خواهم شاهد آن باشم که از جانب تربیتی که من اعمال کرده ام آسیب ببینی.


Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes