از وجدان کاری تا بیکاری

دو روز تعطیلی غیر منتظره من به بطالت گذشت.
بعد از اینکه روزهای چهارشنبه و پنجشنبه تعطیل اعلام شد، زن و بچه اصرار کردند که به یک مسافرت کوتاه مدت برویم ولی من مخالفت کردم و گفتم که هم چهارشنبه و هم پنجشنبه به تعدادی از بیماران نوبت داده ام و اگر بیایند و نباشم برایشان سخت خواهد بود.
به خانه منشی ها زنگ زدم و گفتم که باید فردا و پس فردا بیایید.
غرغر مبسوطی ارایه دادند که دولت تعطیل کرده...جواب قاطعی تقدیمشان کردم که غلط کرده!!
گفتند: شما که ویزیتشان را از قبل گرفته ای فوقش شنبه می آیند...گفتم: ما باید به قرار خود پایبند بمانیم.
با دلخوری همه را کشیدم سر کار...هشت نفر برای چهارشنبه و 4 نفر برای پنجشنبه نوبت گرفته بودند، یک نفرشان هم نیامد!!
حتی یک تلفن هم نزدند که بپرسند مطب باز است یا نه...دلم برای چه کسانی سوخته بود.
دفعه دیگر خر باشم(دور از جانم) اگر به قول و قرار ایچنینی پایبند بمانم.


دوستی تعریف می کرد که چند وقت پیش در یکی از کنفرانس های علمی، رادیولوزیستی آمده بود که طرز تشخیص پارگی منیسک زانو را توضیح دهد.ایشان که سالها وقت خود را صرف کرده بود و آرتروگرافی (تزریق ماده حاجب به داخل مفصل و گرفتن عکس) مفاصل مختلف همراه با تکنیک ها و ریزه کاریهای آن را فراگرفته بود و چنان متبحر شده بود که از کل رشته رادیولوژی به این شاخه پرداخته بود و دیگران هم که او را در این کار بسیار متبحر یافته بودند از همه استان بیمارانی که نیاز به آرتروگرافی داشتند را به ایشان معرفی می کردند.
در چند سال گذشته موقعیت تراژیکی برای این رادیولوژیست به وجود آمده بود به این ترتیب که با آمدن ام آر آی (
(MRI و ارزش تشخیصی بسیار بهتر آن و نیز بی نیازی آن از تزریق آمپول به داخل مفصل، به کلی آرتروگرافی منسوخ شد و این برای رادیولوژیست مذکور که بیشتر دوران حرفه ای خود را صرف آموختن این روش کرده بود و سایر شاخه های رادیولوژی را تقریبا فراموش کرده بود یک فاجعه به حساب می آمد.

او با روش وگفتاری که استیصال و همزمان بی منطقی از آن مشهود بود سعی داشت ثابت کند که آرتروگرافی نسبت به ام آر آی روش بهتری است...حرفهایی که هیچکس را در آن سالن قانع نکرد!


تا قبل از آمدن رضاشاه روحانیون مشاغل متعددی را اداره می کردند...ازدواج، طلاق، ثبت احوال، دفترداری و محضر، قضا و دادرسی، آموزش و پرورش، اعلان جهاد و تحریم اقتصادی و ...از جمله مشاغلی بود که با آمدن رضاشاه از روحانیون گرفته شد و سازمانهای مستقلی برای آنان تاسیس گردید.
علت بیشتر دشمنی روحانیت با رضاشاه و مدرنیته همین بود که مشاغل آنان را گرفت...همان دشمنی که رادیولوژیست مذکور با بر ضد ابزار مدرن تر ابراز می کرد.

اگر روزی ابزار مدرن تر شغل شما که عمری صرف آموختن آن نموده اید و از راه آن امرار معاش کرده اید را از شما بگیرد چه می کنید؟

پی‌نوشت:

در کار ما تکنیک‌های عملی را فقط از طریق رو در رو می‌توان آموزش داد و نه از طریق کتاب.

این تکنیک‌ها را هر کس که علاقه مند باشد به مرور و در طی تجربیاتش به دست می‌آورد و به همین علت است که مثلا فلان جراح در جراحی سرطان پستان زبردست می‌شود و همه کارش را قبول دارند.

حدود 3 سال پیش 2 نفر از همکاران که مطب من مراجعه کردند و با گل و هدایایی که آورده بودند از من خواهش کردند که تکنیک کاری را که بلد هستم (در واقع تریک‌ها و حقه‌های کار) را به آنان بیاموزم و من قبول کردم.

حدود 2 ماه هر روز در مطب من حاضر می‌شدند و من هم به آنها تقریبا!! هر چه می‌دانستم آموختم.

بعد از آن به ارائه اینکار با این تکنیک و با کمتر از نصف قیمتی که من می‌گرفتم (در واقع کمتر از نصف تعرفه دولتی ) مبادرت ورزیدند چنان‌که حدود نیمی از بیماران من کم شدند.

به آنها پیغام دادم که اینکار اخلاقی نیست...پسغام دادند که شما استادی و ما نباید به اندازه شما بگیریم!
در دو سال گذشته دانشگاه چند بار از من دعوت کرده است که این تکنیک‌ها را به دستیاران بیاموزم و هر بار من طفره رفته‌ام.

امروز دوباره تلفن زدند و کلی هندوانه زیر بغل من گذاشتند و خواستند که در یک کارگاه آموزشی عملی این تکنیک‌ها را آموزش دهم.

من فعلا جواب دادن را موکول به چند روز "فکر ‌کردن ‌راجع ‌به‌‌ موضوع" کرده‌ام.

از طرفی فکر می‌کنم که برگزاری چنین کارگاهی سبب می‌شود که همه اهل فن مرا در این شاخه خاص در این شهر به عنوان "برترین" بشناسند و این شهرت حرفه‌ای سبب رونق اقتصادی می‌شود.

از طرف دیگر در این اندیشه‌ام که انسانها فراموشکارند و حداکثر 3-2 ماه این شهرت کارکرد خود را خواهد داشت و پس از این مدت مکانیسم‌های بازار و در راس آن رقابت (بخوانید ارزان فروشی) سکان کار را به دست خواهد گرفت...

لطفا با کمک "عقل بشری" و بدون بهره گیری از احساسات و وجدان و خدا و خلق و معاد و سوگند‌نامه بقراط و...فقط و فقط با محاسبات کاسبکارانه به نظر شما و با توجه به تجربه قبلی، به من بگویید که اگر جای من بودید چه می‌کردید و چرا؟

اگر هم می‌خواهید نصیحت کنید یا شعار بدهید یا ناسزا بگویید به این وبلاگ بروید که من برای یکی از دوستان باز کرده‌ام و از آن استفاده نمی‌کند و در کامنت‌دانیش حاجات خود را ادا کنید!


خرافه...سهل‌ترین فراگیری

موقعی که دانشجو بودم در یک طرح یک ماهه بهداشتی باید به روستایی می رفتیم و در آن ساکن می شدیم.

من با یک دانشجوی دیگر که یهودی بود در روستایی ساکن شدیم.

پس از بیست و چهار ساعت در حالی که من من می‌کرد با شرمساری و هزار بار عذر خواهی به من گفت:

اگه بهتون بر نمی‌خوره اجازه بدین که کار نظافت و پخت و پز با من باشه...آخه ما از نظر آیین مذهبی ظرف شستن شما رو قبول نداریم.

من، در حالیکه نیشم تا بناگوش باز شده بود و از این پیشنهاد سخاوتمندانه او (مخصوصا ظرف شستن در آن سرمای یخبندان) ذوق زده شده بودم گفتم:

ولی من تا دلت بخواهد ظرف شستن و نظافت شما را قبول دارم! همه‌اش را بشور!

حالا بعد از این همه سال پشیمانم که چرا در قبال این گذشت مذهبی!! پولی از او دریافت نکردم!

به نظر شما چه چیز سبب می‌شود که یک باور یا عقیده از 5600 سال یا 1400 سال قبل بتواند زندگی امروز ما را چنان کنترل کند که بر خودمان و دیگران سخت بگیریم و توان تخطی از آن را نداشته باشیم؟

چرا ایمان و باور مذهبی و حتی خرافات دینی که فقط با یک دقیقه تفکر بی‌پایه بودنش آشکار می‌شود چنان نافذ و جاری است و فراگیریش آسان است که توده‌های مردمی که گاه به چشم و عقل و گوش خود هم اطمینان نمی‌کنند به آسانی آنان را می‌پذیرند؟

چگونه است که برای طرح واکسیناسیون عمومی فلج اطفال که یک ماه تمام رادیو و تلویزیون و مطبوعات درباره نحوه و زمان انجام آن اطلاعیه می‌دهند دست آخر نیمی از مردم از آن بی‌اطلاعند ولی همه همین مردم بدون کمک هیچ رسانه‌ای در چند شب به روی پشت‌بام‌ها می‌روند تا عکس یک رهبر مذهبی را در ماه ببینند؟

چرا خرافه و حماقت بدین حد مسری است ولی منطق و روشن‌بینی را با هزار سختی می‌توان بطور محدود ترویج داد؟

لطفا بنویسید شاید به کمک هم پاسخی بر این پرسش بیابیم.

پی‌نوشت:

تا این بحث باز است خواهش می‌کنم به سوال زیر هم فکر کنید و در صورت صلاحدید به آن پاسخ دهید.

اگر به هر طریقی به این باور برسید که نه خدایی وجود دارد و نه معادی و نه نبوتی...همه زندگی همین دوره محدود احتمالا 80-70 ساله است و بعد از مرگ به قول خیام خاک کوزه‌گران خواهی شد...

مسلما زندگی پیش روی شما دستخوش تحولات عمیقی می‌شود.

دیگر هیچیک از دستورات مذهبی و مناسک آن را اجرا نخواهید کرد.

دیگر امیدی به کمک خدا در انجام امور خود نخواهید داشت.

دیگر خدا را ناظر بر کار خود نخواهید دانست...نه بیم دوزخ و نه شوق بهشت.

بعد از مرگ عزیزانتان باور خواهید کرد که او را برای همیشه از دست داده‌اید و ...

اما پرسش مشخص من این است:

اگر به این باور برسید در رفتار اجتماعی شما چه تاثیری خواهد گذاشت؟

آیا به فکر استیلای نامحدود بر محیط خود خواهید افتاد؟

لطفا حتی‌الامکان بدون آنکه به کالبدشکافی افکار من بپردازید!! به این سوالات فکر کنید...مهم است.

پی‌نوشت2:

به نظر من یک راه موثر برای دور ریختن خرافات، ارتداد موقت است.

به مدت یک ماه (به اندازه یک ماه رمضان) مرتد شوید و حتی اگر بسیار مسلمانید نگران نباشید چرا که می‌توانید این یک ماه را به عنوان فرصتی برای تفکر در نظر بگیرید که ثواب آن از عبادت صد سال بیشتر شمرده شده است.

در این یک ماه طوری رفتار کنید که فقط از عقل و احساس و غریزه خود کمک بگیرید.
تمام آنچه شریعت نهی کرده است را بی هیچ پروایی انجام دهید.
نترسید...بیش از نیمی از مردم روی زمین در حال حاضر بی‌دینند...بیش از 80٪ مردم نامسلمانند و بیش از 98٪ مردم روی زمین غیر شیعه‌اند.
با این یک ماه و با این یک نفر عرش خدا نمی‌لرزد ولی شاید در پایان این دوره ذهن شما اندکی تکان بخورد.

پس از این مدت شما می‌توانید خدا را، معاد را، مسلمانی را، تشیع را و مهدویت را انتخاب کنید و آن را انتخاب آگاهانه بنامید ولی قبل از طی این طریق خود را سالک این راه ندانید و نخوانید!


روز حافظ...روز میلاد عاشقی و رندی

بیستم مهر ماه، روز حافظ، و نیز روز تولد گوشزد عزیز گرامی باد!
اولی را هم اگر فراموش کردید عیبی ندارد اما مشمول ذمه هستید اگر دومی را از یاد ببرید.
دست آقایان و لپ خانم ها را می فشارم!


می گویند فلان دو دلداده جانشان برای هم در می رود...


ما که جانی برایمان نمانده است اما آیا از این همه وبلاگه نویس! کسی نیست که جانش برای ما در برود! به حق این روز عزیز!!

پی نوشت:

من چند روز نبودم و به اینترنت هم دسترسی نداشتم.

حالا که برگشتم لطف شما چنانم تنگ در آغوش گرفت که نفسم بند آمد!
دلم خوش است به چند حرفی در دنیای مجازی که محبت را در لابلای خود می پیچانند و احساس "مطلوب بودن" را به آدم تزریق می کند.

خانمم می گوید: بچه ای دیگه...بازیچه پیدا کرده ای مرد گنده!
راست می گوید این زن ...او مرا خوب می شناسد.

راستی آیا تا به حال دقت کرده اید که زندگی کردن با کسی که شما را خیلی خوب می شناسد چقدر سخت است...مثل بازی کردن با کسی است که بازی شما را می داند...نه می توانی فریبش دهی و نه مخش را بپیچانی.

خاطرات دهه شصت


اینترن که بودیم شبی با یکی از دوستان در اتاق استراحت خوابیده بودیم که در باز شد و رییس انجمن اسلامی به داخل اتاق آمد و تخت دیگر را در این اتاق اشغال کرد.


این حضور در آن سالها (دهد شصت) به معنی آن بود که صبح قبل از اذان باید بیدار شویم و وضو بگیریم و نماز صبح را بخوانیم! صبح با اکراه بیدار شدیم و من با رییس رفتیم و وضو گرفتیم و برگشتیم و آن دوستم هم بعد از ما رفت و موقعی که نماز ما تمام شد نماز خود را شروع کرد.


من همینطور که با رییس حرف می زدم دیدم که دوستم رکعت دوم را که تمام کرد نماز را ختم نکرد! و برای رکعت سوم بلند شد.


از ترس آنکه رییس متوجه شود تند و تند شروع به صحبت با رییس کردم تا حواسش پرت شود و با کمال تعجب دیدم که رکعت سوم را هم تمام کرد و مشغول رکعت چهارم شد!


رییس را با هر زحمتی بود به بهانه ای از اتاق بیرون کردم و چنان با اردنگی به ماتحت رفیقم که به سجده رفته بود زدم که سکندری خورد و افتاد گوشه اتاق...


کره خر! نماز که نمی خواند هیچ...اصلا نمی دانست نماز صبح چند رکعت است ولی کوتاه هم نمی آمد!



شما از دهه شصت چه می دانید؟...خاطره ای ندارید؟



پی‌نوشت1:



لطفا به این نوشته لینک بدهید!



به باور من حکومت مصرانه در پی ایجاد و نهادینه کردن شرایطی مشابه دهه شصت است.


شرایطی که در آن 4-3 روزنامه کاملا حکومتی همراه با دو کانال تلویزیون دولتی کار اطلاع رسانی را به عهده داشتند و کوپن های ارزاق ماهیانه و اقتصاد کاملا دولتی چرخ جامعه را می‌چرخاند. دوره ای که فضای امنیتی سبب شد که هزاران نفر در زندانها اعدام شوند و کسی نه مطلع شود و نه در صورت اطلاع جرئت مخالفت داشته باشد. دورانی که جنگ نعمت خوانده می‌شد و کسی حتی تلویحا به آن اعتراض نمی‌کرد.


روزگاری که بیش از 50 امام زمان قلابی سوار بر اسب در جبهه‌ها توسط ارتش عراق دستگیر شدند.


حکومت ایران بی‌صبرانه خواهان برگشت به موقعیتی است که حکومت کردن آسان بود.


همه کسانی که آن دوران را درک کرده‌اند (یعنی نه تنها در آن دوران زندگی کرده‌اند که پیگیرانه حوادث آن را دنبال کرده‌اند) از آن به عنوان سیاهترین فصل تاریخ معاصر ایران یاد می‌کنند.


با این وصف گمان نمی‌کنم رهبری کردن در این دهه واجد کوچکترین افتخاری بوده باشد!


خاطرات خود را بنویسیم تا شاید از باز تولید عامدانه دهه وحشت و جنگ و ویرانی جلوگیری کنیم.



پی‌نوشت 2:



از دید من مهمترین عوارض جنگ نه کشته‌های فراوانش بود که صدها هزار نفری که در این سالها در حوادث رانندگی یا زلزله از بین رفته‌اند، دیگری یادی از آنان نیست، و نه خسارات ملیاردی آن.


بزرگترین عارضه این جنگ، که اثر آن تا به حال پا بر جاست، قبضه کامل قدرت با استفاده از فضای جنگی و در عین حال خفه کردن کامل دموکراسی و مهمتر از همه جایگزین کردن اولویت‌های ارزشی حکومت با اولویت‌های ارزشی جامعه بود.


حکومت توانست برای دوره‌ای مرگ را از زندگی ارزشمندتر جلوه دهد و این باور را به بسیجیانی که به جبهه می‌رفتند قبولاند.
همچنین آنطور که در اکثریت کامنت‌ها دیده می‌شود غم، نوحه و روضه ارزش شدند و شادی و خنده ضد ارزش، بوسه‌ای شایسته شلاق شد و رابطه جنسی سزاوار سنگسار!...و این باور را تا سالها در میان مردم رواج داد.
ملا محمد باقر مجلسی بر کانت و هگل برتری یافت و علم حدیث بر بیوتکنولوِی مقدم شد!
این اولویت بخشی ارزش‌های حکومت بر ارزش‌های جامعه هنوز در جامعه و بخصوص اقشار پایین رواج دارد و حکومت از آن نهایت استفاده را می‌کند.
لطفا خاطرات خود را بنویسید تا فراموش نکنیم از کدام مسیر گذشته‌ایم و نگذاریم دوباره به آن راه ما را برگردانند!




اولویت

1-فرض کنید در بزرگراهی در تهران با مرسدسی کورس گذاشته اید که ناگهان پیرزن هفتاد ساله ای که چادرش را دور خودش پیچیده، بدون اعتنا به بوق زدنهای شما جلوی ماشینتان می پرد.


شما محکم بر روی ترمز می‌کوبید ولی یک ثانیه فرصت دارید که فرمان را به سمت راست بگردانید و اتوموبیل خود و مرسدس را داغان کنید و بیش از 15-10 ملیون تومان خسارت بپردازید یا اینکه مستقیم بروید و به پیرزن بخورید با فرض اینکه اگر هم کشته شود خودش مقصر است و جریمه‌ای به شما تعلق نمی‌گیرد.


از الآن یک دقیقه به خودتان فرصت دهید و سپس جواب دهید که چکار می‌کردید.(لطفا از همه زمان خود برای پاسخ به این پرسش دو جوابی استفاده کنید!)


2-تا مشغول فکر کردن به سوال اول هستید (که 2 نمره دارد!) به این پرسش هم فکر کنید.


در نظر بگیرید که در موزه‌ای مشغول تماشای اشیاء گرانبهای تاریخی هستید که ناگهان بچه شیطانتان شما را هل می‌دهد و شما تلو تلو می‌خورید و برای اینکه درشیشه پنجره نخورید و زخمی نشوید یک ثانیه فرصت دارید که انتخاب کنید.
یا با دستتان یکی از اشیاء گرانبهای موزه را بگیرید و آن را به زمین انداخته و از بین ببرید ولی تعادل خودتان را حفظ کنید.
یا اینکه به شیشه پنجره بخورید و چند جای بدنتان زخمی شود و بخیه بخورد.
اگر بنا باشد که خانه‌تان را بابت خسارتی که به آن شیئ گران‌بها زده‌اید بفروشید و وجه آن را به موزه بپردازیدکدام راه فوق را برمی‌گزیدید؟(1 نمره!)


اولویت‌ها را در زندگی خود چگونه انتخاب می‌کنید؟


پی‌نوشت:


من از ظهر تا به حال که نیمه شب است منزل نبوده‌ام جز چند دقیقه و حالا که برگشتم متوجه شدم که کسی وبلاگ مرا پینگ کرده است.


من هنوز نظر خودم را راجع به این موضوع ننوشته‌ام و حتی قصدم را از این سوالات پی‌درپی بیان نکرده‌ام.


لطفا در قضاوت عجله نکنید!


پی‌نوشت2:


به نظر شما


1) اولویت با معنویات است یا مادیات؟


2)اولویت با فرد است یا اجتماع؟


چرا حاضرید به خاطر حفظ جان دیگری، مال خود را بدهید ولی به خاطر حفظ سلامت خود حاضر به پرداخت مال خود نیستید؟(اکثر کسانی که گفته‌اند به پیرزن نمی‌زنند، تاکید کرده‌اند که به طور آگاهانه به اشیاء موزه آسیب نمی‌رسانند)


چرا "فردی" که با حضور بی‌پروای خود در وسط بزرگراه جان و مال شما و قوانین "اجتماع" را به خطر انداخته است باید چنین موجب مراعات شما قرار بگیرد؟


تا زمانی که معنویات را بر مادیات و فرد را بر اجتماع ترجیح می‌دهیم...در تشخیص اولویت از احساس و نه عقل مدد می‌گیریم، زیر پیراهنمان را روی کتمان می‌پوشیم، برایمان نوشته‌های روزنامه‌ای در دانمارک مهمتر از بی لباسی فرزندمان است، حاضریم زیر بار فقر بمانیم ولی زیر بار زور نرویم...تا زمانی که لیست اولویت‌هایمان مبتنی است بر مجموعه‌ای از آرمانگرایی، خرافه، شعار و دوری از واقع‌گرایی...درمان بر همان پاشنه می‌چرخد که تا به حال چرخیده است!

رخت‌ها را بکنیم

بیست و یکی دو ساله که بودم در گروه همتایان همه مان "مرد" شده بودیم جز علی، همان که در پست پیشین ماجرای عروسیش را نوشتم.
بد جور به همه پیله کرده بود و سپرده بود که: "اگه خانوم بلند کردین باید منو هم خبر کنین" ما هم در جوابش می‌گفتیم: "با همون کفدست خانوم حال کن!"
روزی یکی دو بار به همه دوستان زنگ می‌زد و سراغ می‌گرفت تا اینکه شبی با 3 نفر از بچه‌ها تصمیم گرفتیم سر به سرش بگذاریم.
من، علیرضا؛ حمید و سروش با ماشین علیرضا به در خانه آنها رفتیم.
سروش چادری سرش کرد و در صندلی جلوی ماشین بغل دست علیرضا نشست.
من و حمید هم زنگ در خانه علی را زدیم و گفتیم زود بدو بیا که خانوم جور کرده‌ایم!
ده دقیقه بعد در صندلی عقب پشت سر سروش و کنار دست من نشسته بود.
هوا بسیار سرد بود و برف ملایمی هم می‌آمد...از من پرسید اسمشون چیه؟ گفتم سپیده خانوم!
6-5 دقیقه در خیابان پرسه زدیم و فکر می‌کردیم که فورا متوجه کلک ما بشود ولی نشد.
یکباره پشت یک چراغ قرمز دیدیم که ماشین گشت منکرات بغل دست ما ایستاد.
رنگ علی مثل زردچوبه شد و رفت زیر صندلی و نالید : بدبخت شدیم...حالا جواب مامانمو چی بدم!؟
سروش هم از فرصت استفاده کرد و بلافاصله چادرش را برداشت و از پشت چراغ که رد شدیم دوباره چادر را سرش کرد و علی بالا آمد!
من گفتم بهتره سپیده خانم را پیاده کنیم...فریاد علی به آسمان رفت که خود تو رو پیاده می‌کنیم!
گفتم آخه جا نداریم...گفت می‌ریم خونه علیرضا که دارن می‌سازن!
علیرضا گفت آخه اونجا که هیچ وسیله‌ای نیست...هنوز رنگ و نقاشی نشده و حتی یک موکت هم توش نیست...جواب داد من این حرفها حالیم نیست!
به خانه علیرضا رفتیم که در یک مجتمع در حال ساخت بود و در طول این مدت سپیده خانم یک کلمه هم حرف نمی‌زد.
دم در خانه بنا شد که سپیده خانم و علیرضا اول بروند تا نگهبان شک نکند!! و بعد ما برویم.
وارد آپارتمان که شدیم با یک ساختمان که تازه چند تا از درهایش را آورده بودند مواجه شدیم...بسیار سرد بود و شیشه هم نداشت.
علیرضا وسط هال ایستاده بود و گفت سپیده داخل اتاق است و باید قرعه بکشیم که چه کسی اول برود سروقتش!
قرعه کشی انجام شد...اول حمید، دوم علیرضا، سوم من و چهارم علی!...کاردش می‌زدی خونش در نمی‌آمد.
حمید رفت و یک ربع ساعت بعد بیرون آمد و با گفته‌هایش چنان آتش علی را تیز کرد که هر چه به علیرضا التماس کرد که نوبتش را به او بدهد قبول نکرد!
علیرضا به داخل اتاق رفت و علی شروع به تطمیع من کرد که اگر نوبتت را به من بدهی جبران می‌کنم و ...چه و چه!
گفتم پانصد تومان می‌گیرم و نوبتم را می‌دهم...قبول کرد و پانصد تومان را داد.
علیرضا نامردی نکرد و سه ربع ساعت در آن سرما ما را وسط هال نگه داشنت و علی که بی‌قرار شده بود چند بار می‌خواست که داخل اتاق شود و ما نگذاشتیم.
بالاخره علیرضا بیرون آمد و گفت عجب تکه‌ایه لامصب!
علی می‌خواست وارد اتاق شود که من پیشنهاد کردم که چون داخل اتاق جایی برای آویزان کردن لباسهایت نیست بهتره همین جا در‌بیاری تا برات نگه داریم...قبول کرد.
پالتو و کت و ژاکت و پیراهن و لباس گرم و زیر پیراهنی را که درآورد دیدیم که زیرش شکم‌بند!! هم پوشیده است!...آن را هم درآورد و شکم دنبه‌ای بدون مویش را بیرون انداخت.
سپس شلوار و شلوار گرو را در آورد و زیرش فتق‌بند هم بسته بود...با خنده پرسیدم مگه تو فتق هم داری؟...گفت بابام داره!!! مامانم می‌گه تو هم احتیاطا ببند!!
شورتش را که درآورد نزدیک بود از خنده روده‌بر شویم...علی کوچولو بزرگ شده بود و با وردست‌های ناموسش که تا به تا بودند منظره‌ای بس بدیع را ایجاد کرده بود!
به اتاق که رفت فریادش بلند شد...سپیده...سپیده خانوم...کوجای؟‌(کجایی؟)...ما در حالی که از شدت خنده منفجر شده بودیم به اتاق رفتیم و دیدیم که علی در بالکن اتاق با همان حالت ایساده و می‌گه: نیستش!


و در همان حال سروش از داخل کمد اتاق بیرون پرید و ما از شدت خنده وسط ساختمان روی سرامیک‌ها ولوشدیم...


امروز که به یاد این ماجرا افتاده بودم با خودم فکر کردم که در جامعه امروز ما که فاصله بین بلوغ جنسی و ازدواج گاه بیش از 15 تا بیست سال طول می‌کشد با غریزه جنسی چه باید کرد؟


به طور مشخص:


نظر شما راجع به س.ک.س قبل از ازدواج چیست؟

برای خودتان...همسرتان(قبل از ازدواج)...پسرتان... و دخترتان

سوال سختی است...قبول دارم.


رخت‌ها را بکنیم؟
یار در یک قدمی است.

پی نوشت:

لطفا به بحث کامنتدانی بپیوندید و اگر این پیامگیر "بد ادا" اجازه داد نظرتان را بنویسید.

اگر دوستی بتواند از نظر فنی مشکل کامنتدانی مرا حل کند سپاسگزار او خواهم بود.



پی‌نوشت2:


قصد داشتم که شرح بازدیدم از جنده‌خانه آنکارا را برای انبساط خاطر شما در اینجا بنویسم که با تشر عیال، فعلا منصرف شدم!


او یادآوری کرد که به سبب دهن لقی برخی از معتمدین، در حال حاضر در دنیای حقیقی تعدادی از متشخصین ،که من نزد آنان اندک آبرویی داشتم، مرا به عنوان صاحب این وبلاگ می‌شناسند و شکرهایی را که می‌خورم دنبال می‌کنند!


بنابراین آن خاطره که از کفتان رفت مثل همان آبرو که از کف من رفت!


قبلا گفته بودم که "ترجیح می‌دهم در پره بمانم و فاش بگویم تا آنکه فاش گردم و در پرده بگویم" ولی احتمالا بعد از این باید فاتحه فاش‌گویی را بخوانم چرا که از پرده برون افتادم!

Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes