بنزین و آتش زدن بر عوام گرایی

1- می دانم که این نوشته مخالفان بسیار خواهد داشت ولی "حرف را نمی توان نزد"

2- قبل از اینکه این نوشته را بخوانید به این پرسش فکر کنید که آیا شما شخصا حاضرید که به علت نارضایتی از اقدامات یک یک حکومت به ضرر شما، اموال شخصی مردم را آتش بزنید یا نه؟

آیا حاضرید در حالی که صدها اتوموبیل در پمپ بنزین ها ایستاده اند با به آتش کشیدن آنجا جان سرنشینان بی گناه را به خطر بیندازید؟

آیا حاضرید اتوموبیل کسی را که نمی شناسید واژگون کنید...مغازه کسی را که در خانه اش خفته است غارت نمایید؟

اگر حاضر به انجام این کار هستید...از آنجا که هر کس نامی دارد...به شما هم با عرض پوزش اوباش لقب می دهند.

3-درباره قیمت بسیار پایین و مصرف بسیار بالای بنزین در ایران، بسیار گفته اند و از مشکلات جانبی آن نظیر آلودگی محیط زیست و ترافیک و ...نیز بسیار شنیده ایم و کارشناسان بی طرف متعددی نیز در طی سالها نسبت به واقعی کردن قیمت بنزین و به تبع آن کم کردن مصرف بنزین هشدار داده اند.

سالها به خاطر ترس دولت از جامعه ای که حقوق قانونی آن را سلب کرده است این مهم (واقعی کردن قیمت و کاهش مصرف سوخت) به تعویق افتاده است.

حکومت به جای تامین امنیت و آزادی که پیش شرطهای رشد اقتصادی و رفاه هستند به شهروندان خود با پرداخت سوبسید بی حساب برای سوخت باج پرداخته است و شهروندان نیز بجای مطالبه حقوق سلب شده این باج را گرفته و ساکت شده اند.

اکنون حکومت بنا به دلایل اقتصادی دیگر قادر به پرداخت این باج نیست و در این مورد خاص مجبور به ترک روش عوامگرایانه خود شده است...عیبی ندارد مشروط بر آنکه حقوق سلب شده شهروندان را بازگرداند.

4- من با زنان، معلمان، کارگران، زندانیان سیاسی و دانشجویان احساس همراهی و هم رایی می کنم و در خواست های آنان خود را شریک می دانم ولی حاضر نیستم که در جبهه مشترکی با اوباش حتی بر علیه این حکومت قرار بگیرم.

پي‌نوشت:

امروز عصر و شب در خيابان بودم و از خلوتي بي سابقه خيابانها و نيز هواي بدون دود آن لذت بردم.

راستي ترافيك شهر شما بعد از سهميه بندي بنزين تغيير كرده است يا نه؟

اخلاق در پزشکی

در اوایل جوانی در جلسات عرفان و مولوی خوانی که پدر و دایی یکی از دوستانم برگزار می کردند شرکت می کردم و شعر عرفانی می خواندیم و تفسیر می کردیم و تفسیر می شنیدیم.

روزی وصف پدر دوستم را برای پدر خود گفتم...خندید و گفت:

پدر دوستت با این همه ثروت هم دزد است و هم کلاهبرداروسپس شرحی از سوابق او را داد و گفت این عرفان بازی حالایش هم در جهت پرده پوشی و شارلاتانی است.

بیست و دو سال گذشت.

چند روز پیش در اوج شلوغی مطب منشی آمد و گفت "آقای عارف" (اسم مستعار پدر دوستم) آمده اند و با شما کار دارند.

گفتم بعد از اینکه مریض بیرون آمد بگو به داخل بیایند.

آمد و نشست و پس از احوالپرسی بی اعتنا به شلوغی مطب و نوبتی که از بیماران سلب کرده است با آرامش و طمانینه شروع به صحبت کرد.

ده دقیقه ای که حرف زد و از انسانیت و اخلاق و عرفان گفت منشی به داخل اتاق آمد و در که باز شد یکی از همراهان بیماران به داخل اتاق پرید و گفت:

آقای دکتر شما باید وجدان پزشکی داشته باشید...چرا این آقا را بدون نوبت به داخل اتاق راه داده اید.

با زحمت قانعش کردم که چند دقیقه دیگر صبر کند و از آقای عارف هم با احترام خواستم که امرشان را بفرمایند.

ایشان گفت که خانم خدمتکاری دارد که بیست سال است نزد او کار می کند و بچه 12 ساله ای دارد که از بیماریهای مختلف رنج می برد که قسمتی از آن مربوط به تخصص من می شد.

سپس با بزرگواری اضافه کرد که تصمیم گرفته ام که بیماری های مختلف او را درمان کنم و الآن می خواستم قسمتی را که مربوط به تخصص شماست شما به عهده بگیرید.

من که به یاد حرف پدرم افتاده بودم بلافاصله گفتم: حرفی نیست ولی هزینه آن دویست هزار تومان می شود.

من من کنان گفت: پس من شما را در ثواب این کار شریک می کنم و شما هم حق الزحمه خود را از این جوان نگیرید.

در برابر این همه پررویی و وقاحت من هم احترامات حال و گذشته را کنار گذاشتم و گفتم:

به من چه مربوط است که بچه کلفت شما را که معلوم نیست پدرش چه کسی است! رایگان مداوا کنم تا تو در برابر همه دوست و آشنایت قمپز در کنی و خودت را خیر و نیکوکار جا بزنی.

و بلافاصله یک بیمار را به داخل فراخواندم و آقای عارف بدون خداحافظی از اتاق بیرون رفت.

حالا من چند سوال دارم


1- دکتر پوستی را می شناسم که برای بیماران لیزر و تزریق ژل و بوتاکس و خدمات زیبایی نوبت همان روز می دهد و به بیماران پوستی دو ماه دیگر نوبت می دهد.

با توجه به اینکه نرخ خدمات فوق بالای صد هزار تومان و نرخ ویزیت ایشان شش هزار تومان است آیا به نظر شما این عمل اخلاقی است؟

2-یک درمانگاه خیریه را می شناسم که بجای ویزیت پزشک عمومی سه هزار تومانی هزار تومان می گیرد و به پزشکش به ازای هر مریض پانصد تومان می دهد.

به خاطر ارزانی ویزیت در هر شیفت شش ساعته در این درمانگاه خیریه حداقل 120 بیمار ویزیت می شوند یعنی هر ساعت 20 نفر و هر 3 دقیقه یک بیمار! و بدین ترتیب در هر شیفت کاری شصت هزار تومان نصیب دکتر می شود.

در این درمانگاه هیچ بودجه ای به بهداشت و نظافت اختصاص داده نمی شود.

به نظر شما این کار اخلاقی است ؟

3- پزشکان متعددی را همه می شناسیم که برای پرهیز از حالت دوم نرخ ویزیت را به دلخواه و گاه تا بیست هزار تومان می گیرند و سرویس خوبی هم ارایه می دهند.

آیا این کار اخلاقی است؟

4- پزشکی را می شناسم که مطبی بسیار شیک در بهترین نقطه شهر دایر کرده است و آن را با پیشرفته ترین وسایل تجهیز نموده است و ویزیت او مطابق تعرفه مصوبه است.

پرسنل متعددی برای انجام خدمات به بیماران استخدام نموده و برای رعایت انصاف معادل و گاه بیشتر از قانون کار به آنها دستمزد می دهد و آنان را بیمه نموده است.

خود را موظف می داند که برای هر بیمار وقت کافی اختصاص دهد وبنابراین بیش از بیست بیمار در روز ویزیت نمی کند.

این شرایط سبب شده است که بسیاری از بیماران به این مطب هجوم ببرند و نوبت بخواهند و او با توجه به کیفیت خدمات عرضه شده و برای اینکه مطبش نه مثل خیریه ها بی کیفیت بشود و نه مثل دکترهای شماره 3 بر روی تهیدستان بسته گردد، مکانیسم نوبت دهی را به اجرا بگذارد که در این پست و این پست ابتدا به کنایه و سپس به صراحه از آن سخن می گوید.

آیا این کار اخلاقی است؟

و بالاخره آیا به کارگیری واژه اخلاق برای "هر کار که منافع ما را تامین کند" اخلاقی است؟


پی نوشت:


موقعی که من کارمند جدیدی استخدام می کنم در ابتدای یک جلسه توجیهی از او می پرسم که ما اینجا برای چه چیزی کار می کنیم؟

جواب او معمولا غلط است! جواب صحیح را خودم به او خواهم گفت.

ما نه برای خدا، نه برای مردم، نه برای تسکین آمال و رنجهای دردمندان و نه برای خدمت به خلق اینجا دور هم جمع نشده ایم.

ما برای پول کار می کنیم و برای این منظور باید رنجهای دردمندان را به بهترین نحو تسکین دهیم و اکار حرفه ای خود را حتی الامکان بدون نقص ارائه دهیم و رضایت خلق را نیز تامین کنیم.

بسیاری از همکاران جوان تر من از بیان این واقعیات از جانب من احساس شرم می کنند و از آن تبری می جویند و حتی مرا پزشک نمی دانند...شاید به نظرشان حرف زدن از پول مغایر با شان والای پزشکان است...آنان که باید بدون چشمداشت مالی به مداوی آلام دردمندان بپردازند.

با احترم نسبت به روح لطیف و دل آیینه وش این همکاران متاسفانه واقعیت این است که اگر ما خود را در چارچوب های اخلاقی که دیگران برایمان وضع و تعریف کرده اند قرار دهیم سرانجامی جز فقر و نکبت و زیر سلطه بودن و رفتن نخواهیم داشت.

اگر روحانیونی عقیده دارند که علم بر دو نوع است علم ادیان و علم ابدان و با اینکار به پزشکی قداست می بخشند من مطلقا علاقه و عقیده ای به این تقسیم بندی ندارم و زیر بار این منت و تبعات بعدیش نخواهم رفت...بگذار علم فقط همان علم الادیان باشد.

اگر روزنامه نگاری تمایل دارد که دردش را در خزانه غیب مداوا کند...برود و بکند.

من خودم را در دایره اخلاقیاتی که او برایم ترسیم کرده است حبس نمی کنم.

من حتی به قسم نامه بقراط که در بیش از دو هزار سال پیش نوشته شده است اعتقادی ندرم.

پزشکان باید یک اصول اخلاقی بین المللی را بنویسند که بدون اتکا به فرهنگ و مذهب گستره فعالیت و اصول اخلاقی را با دیدی مدرن تدوین کنند.

وگرنه اگر بنا به پذیرفتن اصول اخلاقی آحاد جامعه باشد من هر روز از بیماران مختلفی می شنوم که منافع خود را به نام اصول اخلاقی که ما باید بپذیرم تحویلم می دهند.


پی نوشت 2:


این ماجرات را من در یکی از پست های قبلی نوشته بودم ولی بازنویسی دوباره آن خالی از لطف نیست.

چندی پیش در سالن انتظار سر و صدایی بلند شد و زنگ زدم که منشی بیاید تا از او ماوقع را جویا شوم که همزمان پیرزنی در آستانه در ایستاد و با التماس از من تخفیف خواست.

بلند شدم و نزدش رفتم و پرسیدم که چقدر می توانی بدهی؟

گفت: منشی تان می گوید بیست و پنج هزار تومان بده ولی من پنج هزار تومان بیشتر ندارم و شروع کرد به قسم دادن و دعا کردن و التماس نمودن... از طرف دیگر همه بیماران که در سالن انتظار نشسته بودند یکی بعد از دیگری با او هم صدا شدند که:

آقای دکتر قبول کن دیگه...جای دوری نمی ره...ثواب داره..

همانطور که بحث داغ بود و هر کس نصیحتی می کرد رو به پیرزن کردم و گفتم:

شما پنج هزار تومان داری و من هم پنج هزار تومان به تو تخفیف می دهم...پانزده هزار تومان باقی می ماند که آن را هم اگر هر یک از این خانم ها و آقایان محترم نفری هزار تومان بپردازند تامین می شود!

ناگهان همه ساکت شدند و دو به دو با هم شروع به صحبت کردند ... من هم به داخل مطب برگشتم و پیرزن هم رفت.

یک سوال هم همین حالا برایم پیش آمده و آن اینکه امروز من سرم به شدت درد می کند و علیرغم اینکه شش قرص مسکن خورده ام کوچکترین تاثیری نداشته است.


آیا به نظر شما این کار غیراخلاقی است که امروز مطب نروم و بیمارانی که نوبت گرفته اند را به امان خدا رها کنم؟

انهدام

اين‌ روزها
اينگونه‌ام، ببين؛
دستم، چه‌ کند پيش‌ می‌رود، انگار
هر شعر باکره‌ای را سروده‌ام
پايم‌ چه‌ خسته‌ می‌کشدم، گويی
کت‌‌بسته‌ از خم‌ هر راه‌ رفته‌ام
تا زير هر کجا
حتی شنوده‌ام
هر بار شيون‌ تير خلاص‌ را
ای دوست‌


اين‌ روزها
با هر که‌ دوست‌ می‌شوم‌ احساس‌ می‌کنم
آنقدر دوست‌ بوده‌ايم‌ که‌ ديگر
وقت‌ خيانت‌ است‌


انبوه‌ غم‌ حريم‌ و حرمت‌ خود را
از دست‌ داده‌ است
ديريست‌ هيچ‌ کار ندارم‌
مانند يک‌ وزير
وقتی که‌ هيچ‌ کار نداری
تو هيچ‌‌کاره‌ای
من‌ هيچ‌‌کاره‌ام‌ يعنی که‌ شاعرم
گيرم‌ از اين‌ کنايه‌ هيچ‌ نفهمی
اين‌ روزها
اينگونه‌ام
فرهادواره‌ای که‌ تيشه‌ی‌ خود را
گم‌ کرده‌ است‌


آغاز انهدام‌ چنين‌ است‌
اينگونه‌ بود آغاز انقراض‌ سلسله‌ مردان
ياران
وقتی صدای حادثه‌ خوابيد
بر سنگ‌ گور من‌ بنويسيد
يک‌ جنگجو که‌ نجنگيد
اما... شکست‌ خورد


نصرت رحمانی


برگرفته از رادیو زمانه

قضاوت 5


علیرضا اشراقی، نویسنده 28 ساله روزنامه شرق مطلبی را که من تحت عنوان قضاوت 3 نوشته ام بدون کسب اجازه از من در هفته نامه وزین شرق، ارگان روشنفکری دینی ایران، درج کرده است واز توضیحات تکمیلی من که معمولا در پی نوشت ها و لابلای کامنت ها می آید نیز صرف نظر کرده است.


از آنجا که هر حیوانی به طور غریزی مجاز است که غذای خود را از هر راهی، از چریدن گرفته تا دریدن، به دست آورد...من ایشان را از این بابت شماتت نمی کنم و این کنایه تند را تقدیم ایشان می کنم بجای دستمزدی که ایشان باید لااقل نیمی از آن را به من می داد!

پاسخ های اصولی به نوشته ایشان را این دوست عزیز داده است و من تکرار مکررات نمی کنم فقط نوشته ایشان را گواهی می گیرم بردرستی آنچه راجع به قضاوت نوشته ام..

عکس نوشته ایشان را در اینجا می گذارم و با کلیک بر روی آن می توانید مطلب را بخوانید.

بعدا شاید مفصل تر بنویسم.

پی نوشت:

1- مدت های مدیدی من از ساعت شش صبح تا 5 بعد از ظهر به روستایی در 125 کیلومتری اصفهان می رفتم و بر می گشتم و حقوق دریافتی من از کلیه پرسنل آن مرکز بهداشتی و درمانی کمتر بود حتی از خدمتکار بومی آن مرکز...به یاد نمی آورم که روزنامه نگاری از حق من دفاع کرده باشد.

2- مدتهای مدیدی در استان هرمزگان در روستاهایی خدمت می کردم که تنها مامور دولت در آن روستاها من بودم و به یاد نمی آورم که ژورنالیستی دلش به حال من سوخته باشد.

3 و نیز به یاد نمی آورم که زمانی که از شدت تنگدستی حلقه ازدواجم را فروختم...زمانی که در امتحانات تخصصی حق من به راحتی سلب شد و در اختیار دیگری قرار گرفت... و زمانی که شب تا صبح بر بالین طفلی بیدار نشستم و مادرش خفت و صبح پدرش مرا به فحش بست که پس چه غلطی می کنی؟ ... و زمانی بیماری بر روی تخت معاینه مدفوع کرد و همه حتی همراهانش رفتند و من ماندم و یک پیرمرد فلج غرق در کثافت و ...و...و... واقعا به یاد نمی آورم و ظاهرا کسی هم نیست که به یاد بیاورد.

همه تا می توانند به یاد من و همکارانم می آورند که باید کار کنی و پول نگیری وگرنه شرافتت لکه دار می شود.

همین الآن هم من و امثال من باید باشیم تا شما و امثال شما فحش نامه تان را به خوردمان دهید و دستمزدش را بگیرید.

پی نوشت 2:

دوستانی پرسیده اند که چرا از درج این مطلب در هفته نامه شرق چنین برآشفته ام.

فردی از چهارگانه ای تحت عنوان قضاوت یکی را برگزیده است و از این یکی توضیحات مرا در کامنت ها و پی نوشت نادیده گرفته و به عنوان شاهد و گواه نا راستی و نابهنجاری در جامعه پزشکی به عموم پزشکان تسری داده است.

این یک "کپی-پیست" ساده و "استفاده بدون اجازه از مطلب دیگری" نیست که هر روز شاهد آنیم بلکه به مثابه یک شهادت دروغ در دادگاهی برای محکومیت متهمی به کار گرفته شده است.

خوانندگان این وبلاگ بسیار محدودتر از روزنامه شرقند و بیشتر آنان با طرز نوشته ها و پیش زمینه ذهنی من آشنایند.

من قبلا در این مطلب به این مسئله پرداخته بودم و باز هم به طبابت در ایران خواهم پرداخت اما از اینکه این نوشته ها اسباب سوء برداشت و سوء استفاده قرار گیرد و مهمتر از آن به همه جامعه پزشکی تعمیم داده شود خرسند نخواهم بود.

راه رفتن بالای ابرها




عمرا" اگر باور کنید که این عکس ها را من گرفته باشم...از بالای ابرها در حالی که کف پایم روی زمین است!!


اگر هم باور کنید می گذاریدش به حساب این که دوربینش خوب بوده و از این جور حرفهای مفت!!


شاید هم سری تکان بدهید و بگویید قربان فتوشاپ بروم!


چه می توان کرد؟ دیر باورید و بدگمان...حیف من که جانم را برای شما به خطر انداختم!


اما با همه این اوصاف من شما را دوست دارم.


این عکس را هم برای پس زمینه ویندوزتان گرفتم...تقدیم با عشق

پی نوشت:

در شمال ایران، از علمده به طرف یوش (زادگاه نیما یوشیج) که بروی، بعد از طی ده کیلومتر در مه بسیار غلیظ که همان ابرهایی است که می بینید، آفتاب نمایان می شود و منظره ای بس بدیع را در برابر چشمان شما می گشاید.

این جاده در نهایت به جاده چالوس یا هراز منتهی می شود و در آن هیچ تونلی نیست.

بارها تا بالای کوه می روی و به قعر دره باز می گردی.

پی نوشت2:

ظاهرا روزنامه شرق 2 روز پیش (پنجشنبه) در مطلبی با استناد به برخی مطالبی که من در وبلاگم نوشته ام به جامعه پزشکی نسبت هایی داده که اسباب ناراحتی و خشم برخی همکاران را فراهم نموده است.

سپاسگزار خواهم شد چنانچه اگر کسی این مطلب را خوانده است به طور مشخص برای من بنویسد که به چه بخش از مطالب من استناد و اشاره شده بود؟

خودم امروز می خواستم این روزنامه را بخرم حیفم آمد که دویست تومان بابتش بپردازم!!

Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes