دوباره ص.ک.ص

چند شب پیش در خانه یکی از دوستان به نام سروش مهمان بودیم.

من، فرشاد و حمید به اتفاق همسران و بدون بچه ها به صرف شام جمع شده بودیم.

بعد از شام خانم ها به گوشه ای از مجلس رفتند و آقایان بر سر میز با مختتصری مشروب مشغول شدند.

اندکی که سرمان گرم شد حمید که تا حدی لاف زن است به طور غیر مترقبه ای پرسید:

شما چند بار در هفته صکص دارید؟

ما کمی جا خوردیم ولی هر کدام پاسخ دادیم که به طور متوسط هفته ای یکی دو بار.

حمید با لحن فاتحانه ای گفت:

ولی من حداقل شبی دو بار صکص دارم!و اگر ظهر هم خانه باشم یک بار هم ظهر ها صکص خواهم داشت!

در حالی که احساس غرور می کرد منتظر عکس العمل ما ماند.

فرشاد در حالی که فیلسوفانه به او نگاه می کرد با لهجه اصفهانی بسیار غلیظ پاسخ داد:

آخه فرقی ما با تو اینس که تو نسبت به عملی که باید انجام بشه تا اسمش صکص باشه کاملا بی اطلاعی!

اما تو هر بار تونوکه ات (تنبانت) را می کشی پایین چه بخوای بشاشی، چه بخوای شورتت رو عوض کنی و چه بخوای تشکیلاتت رو هوا بدی اسمش را می ذاری صکص و کنتورت یکی می ندازه!!

یک ربع ساعت به این جواب می خندیدیم.


لطفا با ذکر سن، جنس، محل اقامت و طول دوره ازدواج (یا دوستی) بنویسید که چند بار در هفته صکص دارید و مدت آن چقدر است.

اگر پارتنر های متعدد دارید نیز به تفکیک موارد را ذکر کنید.


باشد تا با تبادل این اطلاعات، خانواده هایی را از نگرانی برهانید!!

پی نوشت:

سالها پیش که پزشک عمومی بودم روزی در مطب پیرزنی بسیار چاق (حدودا 120 کیلوگرم) در حالیکه از نارسایی قلبی و آسم شدید به سختی نفس می کشید به من مراجعه کرد.

مشکلش نه این آسم و نه نارسایی قلبی بود بلکه از شوهرش شکایت داشت که هر شب او را با این حال بد مجبور می کند که کاملا برهنه شود و یک صکص کامل باید با او داشته باشد.

از من مصرانه خواست که دارویی به او بدهم که در غذای شوهرش بریزد و میل جنسی او را از بین ببرد.

از او خواستم که شوهرش را برای ویزیت بیاورد تا هم یک ویزیت اضافه گرفته باشم!! و هم این رستم دستان و سام نریمان را ببینم که از این پیرزن چاق بیمار آسمی هم نمی گذرد.

گفت: اتفاقا در سالن است و من بیرون می روم تا او شک نکند که من شکایتش را به شما کرده ام.

پیرزن بیرون رفت و یک پیرمرد ریقماسی بسیار لاغر که به زحمت 40 کیلو می شد و یک عینک ته استکانی داشت در حالی که به علت پارکینسون سرش روی بدنش لق می زد، عصا زنان وارد اتاق شد.

از تصور صحنه صکص این پیرمرد ریقماسی لقوه ای با آن پیرزن تنومند آسمی چنان به خنده افتاده بودم که نمی توانستم خودم را کنترل کنم.

پیرمرد مدتی منتظر شد تا خنده من بند بیاید و وقتی دید که بی نتیجه است دست در جیبش کرد و چند پوسته آمپول تستوسترون در آورد و روی میز جلوی من گذاشت و گفت:

چند وقته شهوتم کم شده! چند تا از این آمپولها برام بنویس تا پیش زنم بیشتر از این شرمنده نباشم!

لطفا در ابراز نظر تردید نکنید...این می تواند به عنوان یک نظرسنجی کم نظیر در جامعه ایرانی تلقی شود و شاید مورد استناد قرار بگیرد.

پی نوشت2:

متاسفم که یک نفر چند بار است که وبلاگ مرا پینگ می کند و شما را بیهوده به اینجا می کشاند.

تا اینجا آمده ام و شما هم هستید بگویم که برخی زوجین تمایل دارند که همسرشان با جنس مخالف سر سنگین باشد نگوید و نخندد و شوخی نکند ولی در رابطه اش با خود او شوخ و اجتماعی و سرحال باشد.

چنین چیزی مقدور نیست و اگر نمونه اش را دیدید با یک "نقش بازی کردن" مزورانه روبرو هستید که دیر یا زود بازیگرش رسوا می شود!

جمع بندی آماری این بحث با این تعداد ممکن نیست ولی اینقدر که من فهمیدم ماهی8-6 بار برای تازه مزدوجین و 6-4 بار برای آنان که چند سالی از ازدواجشان گذشته است نرمال محسوب می شود.

آنان که بیش از ده بار در ماه صکث دارند در بین "نو مزدوجین" دیده می شوند ولی در پا به سن گذشته ها بسیار نادرند مگر در کسانی که پارتنر های متعدد دارند یا کسانی که مشاعرشان چنان از کار افتاده است که قدرت حفظ تصویر ذهنی خود را از صکث اخیر برای بیشتر از 24 ساعت ندارند!

نیازمندی و زر زر

با دوستی برای بنزین زدن به پمپ بنزین رفته بودم.

جوانک ژنده پوشی گدایی می کرد.

دوستم علیرغم مخالفت من جوانک را صدا زد و در حالی که یک اسکناس صد تومانی به او می داد به او گفت:

شما جوان هستی و حیف است که به جای کار کردن گدایی می کنی.

جوانک پول را در جیبش گذاشت و در حالی که دور می شد گفت:

صد تومن داده زر زر هم می کنه!


آیا شما به مستمندان کمک می کنید؟ و چرا؟

پی نوشت:

جامعه امروز ایران با شدت و سرعت در حال دو قطبی شدن است و طبقه متوسط در آستانه حذف از نمودار جمعیتی ایران است.

از طرف دیگر فقرا و مستمندان از سوی کسانی که خود مسبب فقر و فلاکت آنان هستند( مثل کمیته امداد) تحت پوشش و مهرورزی قرار می گیرند و به آنان کمک های اقتصادی می شود و همزمان حتی الامکان شستشوی مغزی نیز داده می شوند.

هر مستمندی مختار است که به زیر مجموعه سازمانهایی نظیر کمیته امداد بپیوندد و از مختصر امکانات برای ادامه حیات برخوردار شود یا به تنهایی به مبارزه با مشکلات خویش برخیزد.

حدود 12 ملیون نفر تحت پوشش کمیته امداد قرار دارند که بیش از نیمی از آنان حق رای دارند و در هنگامه انتخابات با یک حلب روغن رای آنها خریداری می شود و به تداوم وضعیت موجود می انجامد.

اگرچه این دیدگاه ممکن است تبعیض آمیز به نظر رسد ولی به نظر من اگر می خواهید به مستمندی کمک کنید به یاری کسی بشتابید که از نظر فکری به شما نزدیک تر باشد تا هم از حذف سکولار های مستمند جلوگیری کنید و هم به چرخه باطلی که طی آن حکومت فقیر می سازد و فقرا (فقر اقتصادی= فقر فرهنگی) حکومت تشکیل می دهند، کمک نکرده باشید.


پی نوشت 2:


فکر می کنم که با رفتار و گفتاری که احمدی نژاد در طول مدت ریاست جمهوری خود نشان داده است دیگر مکانیسم عوام پروری و چرخه ای که شما ذکر کرده اید کار آیی خودش را از دست داده باشد و در انتخابات بعدی این چرخه به کل متوقف شود و فرد مناسب تری جایگزین او شود.


از کامنت احسان


دوست عزیز

اجازه بدهید با شما مخالفت کنم.

اول اینکه این پروژه متعلق به کل حکومت است و تقلیل آن به احمدی نژاد بی انصافی است.

ثانیا در طول 22 ماه گذشته احمدی نژاد از همه استانهای کشور و همه شهرهای این استانها بجز استان سمنان دیدن کرده است و در هر شهری که رفته است به طور متوسط 100-80 ملیارد تومان اعتبارات و تسهیلات به جوانان و نیازمندان آن شهر پرداخت کرده است.

به نظر من ایشان در 2 سال باقیمانده نیز این عمل را تکرار خواهد کرد و این باور را در تهیدستان شهرهای کوچک خواهد پروراند که حضور احمدی نژاد در شهر آنان با برکت و مکنت همراه خواهد بود.

هیچ کاندیدای ریاست جمهوری از چنین امکان و بودجه و فرصتی برخوردار نیست که به چنین تبلیغی دست بزند.

گیریم من و شما رفتار و گفتار ایشان را مضحک بدانیم و در وبلاگستان فارسی و محافل روشنفکری و حتی مجامع جهانی به ایشان بخندند ولی با این استهزا، رای اکثریت را از او نمی توانیم بگیریم.



زاویه دید



این دو عکس به طور همزمان از یک منظره گرفته شده اند.


گفته می شود: "شنیدن کی بود مانند دیدن" اما وقتی که عکس (که با دیدن سر و کار دارد)می تواند تا این حد فریبنده باشد...از خبر( که با شنیدن سر و کار دارد) چه انتظاری دارید؟


پی نوشت:


تکنیکی که در گرفتن عکس بالاتر به کار گرفته شده است "فوکوس و بزرگ نمایی" است که سبب شده است جزیی از واقعیت در معرض دید و قضاوت قرار گیرد.


در حوزه خبر شنیداری نیز فوکوس و بزرگ نمایی به شدت کاربرد دارد.


به عنوان مثال فوکوس و بزرگ نمایی "پدیده هزاره سوم" و انتساب هر چه ناراستی و بی عدالتی است به او، سبب شده است که مجموعه نظام و اجزای دیگر آن از دید و معرض قضاوت نهان شوند.


احمدی نژاد فقط قسمتی از یک واقعیت در تاریخ معاصر است... نه او به آن بدی است که تبلیغ می شود و نه دیگر ارکان و اجزای این نظام خوب و "حسرت خوردنی" هستند آنچنان که نمایانده می شود.


"فوکوس و بزرگنمایی" در خبر شنیداری نقش و مسئولیت اجزای دیگر این نظام را در وقایع جاری کمرنگ و بی رنگ می کند...سبب فراموشی ناخودآگاه و به یاد آوری نابجا می گردد و تمرکز را برای کسب حقیقت از شنونده تحت بمبادمان خبری می گیرد.


گاهی بد نیست که به اخبار گوش ندهیم و مخصوصا تحلیل های خبری را نخوانیم.

روشنفکری دینی و یک پرسش

به نظر شما کدامیک از این دو ادعای محمود احمدی نژاد غیر منطقی تر است؟

1- ادعای اینکه دختری 16 ساله در خانه خودشان انرژی اتمی تولید و از آن استفاده می کند.

2- ادعای آنکه گروهی به دنبال ترور امام زمان هستند و با مراجعه به بیت علما و مراجع سعی در یافتن نشانی ایشان و اجرای منویات خود دارند.

تا سرگرم فکر کردن به این سوال هستید به این پرسش نیز بیندیشید که چرا گزینه اول با نقدهای تند و مفصل بسیاری از نواندیشان و روشنفکران دینی روبرو شد و گزینه دوم کاملا مورد بی اعتنایی آنان قرار گرفت؟


پی نوشت:


در میان نظریات و اصول مذهبی هیچیک به اندازه مهدویت ملاک و سنگ محک روشنفکری نیست.


پذیرش این اصل به معنی تعطیل کامل عقل دراکه و گذشتن از سوراخ صدها "غربال عقل" است.


برای پذیرش مدعای دختر 16 ساله کافی است که شما از علم فیزیک بی بهره باشید ولی برای پذیرش گزاره دوم باید مدتها دکان عقل را تعطیل کرده باشید!


من اگرچه مواضع دکتر سروش رادر باب مهدویت ندیده ام ولی باور دارم که اگر چنانچه ایشان همان مطالبی را که کامنت گذار سوم از قولشان نقل کرده اند گفته باشند به مفهوم رایج روشنفکری نزدیک شده اند.


در چند روز گذشته من نظر تعدادی از بیمارانم را راجع به این موضوع پرسیده ام.


اگرچه همگی گزاره دوم را به سخره گرفته اند ولی غالبا از منظری خلاف نظر خوانندگان این وبلاگ که اصل موضوع مهدویت را مورد تشکیک قرار داده اند.


بیشتر آنان با ادعای اینکه "امام غایب را خدا محافظت می کند" و یا مگر امام زمان را می توان ترور کرد به مخالفت با گزاره دوم برخاسته اند! و این جای تاسف مضاعف است.


همانطور که در بدو انتخاب احمدی نژاد گفتم انقلاب اسلامی سبب تکثیر لمپنیسم و مونگولیسم به موازات هم شده است...روش های عوام فریبانه ایشان دقیقا همین دو قشر را هدف گرفته است و به ریشخندهای فرهیختگان نیز بی اعتناست!

دل به سودای تو بستیم خدا می داند

علیرغم حافظه بسیار ضعیفی که من دارم، این داستان چنان لطیف و تاثیر گذار بوده است که در بیست سال گذشته در کنج نهانخانه دل من جا خوش کرده است.

نام نویسنده را هم فراموش کرده ام و احتمالا جزییات کم اهمیتی از داستان را هم از قلم خواهم انداخت ولی آنچه می ماند تقدیم می کنم به تو...بدان امید که در دلت آرزویی را نهان نکنی.

هجده ساله بودم و در دبیرستانی در پاریس تحصیل می کردم.

صبح یکی از روزهای بهاری از خانه که بیرون آمدم در همسایگی مان دختر جوانی را دیدم که آنچنان زیبا بود که ناخودآگاه به سویش رفتم و سلام کردم.

همسایه جدید ما بود که با شوهرش که ستوان جوانی بود از روز گذشته در این خانه ساکن شده بودند.

در حین صحبت شوهرش به ما ملحق شد و ماری مرا به او معرفی کرد.

قسمتی از راهمان با هم یکی بود و در سر چهار راه دوم از هم جدا شدیم.

از آن روز به بعد لذتی گنگ مرا وادار می کرد که در پشت در خانه مان منتظر بمانم تا ماری و شوهرش از خانه بیرون بیایند و من به طور غیر منتظره ای با آنها همراه شوم.

ماری بسیار سرزنده بود و تا شعاعی در اطراف خود شادی و نشاط را می پراکند.

یکی از روزها ماری به تنهایی از خانه بیرون آمد و من به او پیوستم...توضیح داد که شوهرش بیمار است و چند روز آینده سر کار نخواهد رفت... من به طرز شرم آوری از شنیدن این خبر و به دست آوردن این فرصت شادمان شدم.

در چند روز آینده من سر چهار راه دوم از ماری جدا نمی شدم و تا محل کار او می رفتم و او هم در تمام راه با سرزندگی و کلمات دلنشین خود مرا شیفته خود می کرد.

من کم کم عاشق می شدم و فرو رفتن خود را در این گرداب نظاره می کردم.

تنها یک آرزو در خلوت قلب مرا می فشرد...اینکه فقط یک بار ماری را ببوسم.

یکی از روزها، پشت ویترین یک طلا فروشی گوشواره بسیار زیبایی را نشانم داد و با شادی کودکانه ای شوق خود را برای به گوش آویختن آن نمایان کرد...ناگهان ساکت شد و با حسرت گفت: متاسفانه گران تر از آن است که بتوان آن را بخرم.

ناگهان فکری به ذهن من رسید.

من آن را خواهم خرید و برای روز تولدش که چند هفته دیگر بود آن را به او هدیه خواهم داد و او از شدت شادمانی مرا در آغوش خواهد گرفت و خواهد بوسید!

پس از آنکه از او جدا شدم به جواهر فروشی برگشتم و قیمت آن گوشواره را پرسیدم...ده هزار فرانک!! بسیار گران تر از آن بود که گمان می کردم.

فکر آن بوسه که در ازای این هدیه پاداش خواهم گرفت رهایم نمی کرد ولی این پول را نداشتم...نه این پول را داشتم و نه کسی را سراغ داشتم که آن را به من قرض دهد.

تنها دارایی من کلکسیون تمبری بود که در طی سالها جمع آوری کرده بودم و وسوسه آن بوسه وادارم کرد که آن را برای فروش به فروشگاه ببرم...فایده نداشت...فقط دو هزار فرانک ما حصل سالها تلاش من بود.

با این حال آن عشق شعله ور و آن بوسه ای که در خیال می پروراندم دست بردار نبودند.

نقشه دیگر کشیدم...من همیشه پوکر باز قهاری بودم و تصمیم گرفتم که با فروش کلکسیونم و قمار با پول آن ده هزار فرانک کذایی را فراهم کنم.

دو هفته بعد که دبیرستان تعطیل شد کلکسیونم را فروختم و بدون آنکه به کسی اطلاع بدهم به یکی از قمارخانه های حومه پاریس رفتم.

شب اول همه داراییم را باختم...شب دوم و سوم و چهارم پنج هزار فرانک دیگر هم از قمار خانه دار وام گرفتم وهمه آن را هم باختم!

روی آن را نداشتم که از پدرم بخواهم که درآمد 3-2 ماه خود را برای این گندی که بالا آورده بودم بپردازد و شک هم داشتم که چنین استطاعتی داشته باشد.

قمار خانه دار هم که تا آن زمان مهربان می نمود به ناگهان روی دیگر خود را نشان داد و می خواست به پلیس زنگ بزند و مرا با بی آبرویی هر چه تمام تر به آنها بسپارد.

با التماس راضیش کردم که قبول کند به عنوان جبران خسارتش تمام تابستان برایش کار کنم.

سه ماه تمام ظرف ها را شستم و توالت ها را تمیز کردم...تحقیر تمام مشتری های مست و طعنه و آزار صاحب قمار خانه و هجده ساعت کار در روز همراه با خوردن ته مانده غذاها چیزی از غرور من باقی نگذاشت.

پس از تابستان به خانه برگشتم.

خانواده ام که گمان کرده بودند مرده ام چنان از دیدن من به وجد آمدند که وصف کردنی نیست...دروغی سر هم کردم و علت غیبت سه ماهه ام را توضیح دادم.

ماری و شوهرش یک ماه قبل از مراجعه من از آن خانه و آن محل رفته بودند و من در حسرت دیدار دوباره او می سوختم.

چهل سال گذشت.

من پس از طی یک بحران روحی به آمریکا رفتم و تحصیلاتم را ادامه دادم و استاد دانشگاه شدم...زن گرفتم و بچه دار شدم.

چهل سال بعد به دعوت دانشگاهی در پاریس برای سخنرانی به این شهر برگشتم...

در میان جمعیتی که برای شنیدن سخنرانی من آمده بودند و در همان ردیف های جلو زن مسن و زیبایی را دیدم که مهربانانه به من لبخند می زند...قلبم به طپش افتاد...ماری بود.

پس از سخنرانی بی درنگ به نزد او رفتم و با گرمی از من دعوت کرد که عصر برای صرف چای به منزلش بروم.

عصر در حالی که شاخه گلی گرفته بودم به خانه کوچک ولی بسیار زیبای او رفتم.

شوهرش ده سال قبل درگذشته بود و او تنها زندگی می کرد.

تا غروب همه صحبت ها راجع به چهل سال گذشته بود.

موقع خداحافظی ناگهان تصمیم گرفتم که شرح آنچه در آن تابستان برمن رفته است را برایش بگویم.

خواهش کردم که دوباره بنشیند و همه ماجرا را از آن عشق و آن آرزو تا آن قمار خانه برایش گفتم.

در سکوت مطلق گوش کرد و سپس که سر خود را بالا آورد دیدم که اشک پهنای صورتش را پوشانده است.

لبخندی زد و گفت:

کاش به من گفته بودی که چه آرزویی داری...در تمام آن مدت من هم دوست داشتم که تو را ببوسم.

هر دو بی اختیار به سمت هم رفتیم و همدیگر را در آغوش گرفتیم و بوسیدیم...

اگر چه چهل سال این آرزو به تاخیر افتاده بود ولی ذره ای از حلاوتی که از این بوسه در گمان داشتم کاسته نشده بود.


پی نوشت:


بابا مگه تو فرانسه یه ماچ کردن این همه دردسر داره.
اونجا که مردم تلپ و تلپ همدیگه رو ماچ می کنن.
ما رو سیا نکن جون هر کی دوست داری این داستانو واسه چی سر هم کرده ای!؟ 


از کامنت منصور


باباجان


شد ما یک حرفی بزنیم به قول آخوندا شما این همه تشکیک نکنین!!


منظور نویسنده همان french kiss  است...همان که با زبان لوزه همدیگه را لیس می زنند!! و فکر نکنم در فرانسه امروز هم کسی لوزه هاش رو گذاشته باشه بیرون تا هر کسی رد میشه مثل بستنی قیفی یه لیس بزنه وگرنه این ماچ های لپی رو که روزی صد بار خودمون می کنیم و می دیم و چشم و دل سیریم!


این داستان رو هم برای این گذاشتم که اعلام کنم "این ور قضیه" آمادگی خودش رو برای ماچمالیده شدن و لوزه لیسی اعلام می کند و خلاصه لازم نیست چل سال صبر کنین که دنیا را نمی بینم بقایی!


لازم به ذکر نیست که منظور از "اون ور قضیه" خواهران هستند وگرنه برادران همان که نگاه کنند و دور لب خودشان را  بلیسند کلی هم زیادشان است!

قضاوت 4

می دانم که حوصله تان از این بحث سر رفته است با این حال قسمت آخر بحث قضاوت را می نویسم و کامنت ها را هم می بندم که به قول معروف حرف حرف نیاورد و قول می دهم چنانچه بچه های خوبی باشید! چهارشنبه شب یک مطلب جالب برایتان بنویسم.


1- دوستی دارم که رادیولوژیست است و می گوید در دستگاههای سی تی اسکن برای ساخت یک تصویر 2000 نقطه خاکستری بین سفید مطلق و سیاه مطلق استفاده می شود.


عدد 1000 برای سفید ترین سفید (مثلا فلز) و عدد 1000- برای سیاه ترین سیاه (هوا) و عدد صفر برای خاکستری میانه (آب) استفاده می شود که به این اعداد عدد سی تی می گویند.


چشم انسان فقط صد رنگ خاکستری را بین سفید و سیاه مطلق می تواند تشخیص دهد بنابراین برای هر 20 نقطه که عدد سی تی آنها مجاور هم است فقط یک رنگ خاکستری را می شناسد.


عیب این کار این است که مثلا عدد سی تی برای کبد و طحال و پانکراس و کلیه ها بسیار نزدیک به هم است و اگر دستگاه را بین 1000 و 1000- تنظیم کنند این اعضا از هم قابل تفکیک نیستند و اگر توده ای در آنها باشد نیز قابل تشخیص نیست.


برای رفع این مشکل درعکسبرداری های معمول عدد سی تی را بین 100 و 100- تنظیم می کنند که هر دو نقطه مجاور هم را یک خاکستری می شناسد و به این کار narrow window می گویند.


عیب این روش این است که کلیه نسوجی که عدد سی تی بزرگتر از 100 یا کوچکتر از 100- دارند قابل تفکیک نیستند و همه سیاه یا سفید دیده می شوند لذا اگر مثلا گلوله ای در استخوان باشد (عدد سی تی استخوان 200-300 و عدد سی تی گلوله 900 تا 1000 می باشد) هم استخوان و هم گلوله کاملا سفید می افتند و قابل تفکیک نیستند.


برای حل این مشکل می توانند یا wide window بگیرند و یا نقطه تعادل را از صفر به مثلا سیصد منتقل کنند و پنجره را هم کمی بازتر کنند تا تصویر با حداکثر تفکیک و رزلوشن به دست آید.


هر چند وقت یک بار دستگاه را کالیبره می کنند و صفر آن را برای آب و 1000 را برای فلز و 1000- را برای هوا تنظیم می کنند.


2- بیشتر صفات طیفی هستند. مثلا ترس در یک سر آن جبن و در سر دیگر آن کله خری است ودر مرکز آن شجاعت و احتیاط به فاصله نزدیکی نزدیکی قرار دارند.
فقط حد مرکزی این صفات است که پسندیده است وگرنه این صفات در دو سر طیف مذموم و ناپسندند.


همینطور است خرمرد رندی و بلاهت که دو سر طیف زرنگی و زیرکی اند.


و نیز هرزگی و املی که دو سر طیف نجابتند و مشنگی و عبوسی گه دو سر طیف شوخ طبعی اند و ...


3- اینکه ما در قضاوتمان کسی را نجیب یا هرزه یا امل بدانیم بستگی دارد به اینکه اولا نقطه تعادل خود را کجا تنظیم کرده باشیم ثانیا پنجره دید خود را wide یا narrow تنظیم کرده باشیم.برای مثال نقطه تعادل یک فرد مذهبی دنیا ندیده خواهر و مادر چادری و مقنعه پوش خود است و زاویه دیدش محدود بوده و دو سر طیفش بد حجابان و روبنده پوشان هستند.


این فرد تفاوتی بین بی حجاب، لباس باز پوش، لباس سکسی پوش، مایو پوش ، بی لباس، تک پران و فاحشه قائل نیست.


موقعی که راجع به کسی قضاوت می کنیم تصویر او را مثل یک بریده روزنامه می چینیم و بر تصویر ذهنی خود از "فرد مطلوب" منطبق می کنیم و بر اساس میزان اضافات یا کمبودهای آن نسبت به تصویر مرجع نظر خود را می گوییم بدون آنکه در نظر بگیریم که آیا تصویر فرد مطلوب ما کالیبره شده است یا نه!


قضاوت 3

بر اساس ویزیت پرداختی من دو گونه بیمار دارم:

بیماران عادی که ویزیت معمولی می پردازند و در این نوشته برای سهولت آنان را بیماران ارزان می نامم و بیماران گران که برای خدمات بخصوص به من مراجعه می کنند و نرخ ویزیت آنها ده برابر یک بیمار ارزان است.


مکانیسم نوبت دهی به آنان از این قرار است که (با عرض معذرت از حضور کلیه دلبستگان به کرامت انسانی و مدافعان مقام انسان و سینه چاکان حقوق و مزایای انسانی و سوسیالیست های دو آتشه و...کلیه فامیل های وابسته) به بیماران ارزان قیمت برای روزها و هفته های بعد نوبت می دهم ولی بیماران گران را در همان روز ویزیت می کنم.


مشکل زمانی پیدا می شود که یک بیمار ارزان و یک بیمار گران به طور همزمان مراجعه می کنند و منشی مجبور است به یکی بگوید که برای امروز نوبت نداریم ولی دیگری را برای امروز پذیرش کند.


در این گونه موارد اگر منشی مورد اعتراض بیمار ارزان قرار بگیرد که چرا به این آقا نوبت می دهی ولی برای من نوبت نداری با پیش کشیدن اخلاق پزشکی به او یادآور می شود که ایشان اورژانسی است و شما نیستی و اگر قانع نشد پس از پذیرش بیمار گران صندلی خود را برای مدتی ترک می کند تا بیمار ارزان خسته شده و مطب را ترک کند.


چند روز پیش اتفاق مشابهی افتاد و یک خانم نسبتا مسن و گران و یک آقای جوان ارزان با هم مراجعه کردند.


آقا علیرغم توضیحات منشی قانع نمی شد و از آنجا که فکر می کرد منشی بدون هماهنگی با من و به طور سرخود دارد او را دست به سر می کند در فاصله بیماران به داخل مطب پرید و موضوع را برای من تشریح کرد.


از آنجایی که فکر کردم آدم فهمیده ای است!! و مسئله را درک می کند!! برایش "مکانیسم نوبت دهی" را شرح دادم.

آشوب شد...چشمتان روز بد نبیند در مطب را که به سالن انتظار باز می شود گشود و "مکانیسم" را با لحن طعنه آمیز و نامناسبی برای بیماران نشسته در سالن توضیح داد.


همه بیماران در طرفه العینی به معلمین اخلاق تبدیل شدند و از همه بدتر همان خانم نسبتا مسن و گران بود که میداندار شده بود و می گفت که شوما قسم خوردین که براتون ارزون و گرون فرق نکونه...


به منشی گفتم پول این خانم را پس بده تا برود یا اگر خواست طبق نوبت ده روز دیگر مراجعه کند.


پیرزن آرام شد و به پته پته افتاد و گفت: تا ده روز دیگه که من مرده ام!


گفتم: خوب پس معنی کلمه اورژانسی را فهمیدی. بگیر بشین و بگذار کارمون را بکنیم.


همه ساکت شدند و جوان هم نوبتش را گرفت و بناست چند روز دیگر بیاید.


این ماجرا به من دوباره مضرات گسترش و تسری رفتار و گفتار در دنیای مجازی به دنیای حقیقی را نشان داد.


تا یادم نرود این تسری رفتار و گفتار دنیای مجازی به دنیای حقیقی را به نام "بیماری گوشزد" می نامم و آن را بر دیوار این مکان ثبت می کنم!

پی نوشت اول:

من در یکی از اولین نوشته هایم در وبلاگ مسدود شده شرح داده بودم که به باور من "گوشزد کردن یعنی اشاره به جزء مغفول واقعیت"

جزء مغفول شخصیت همه ما که از عیان شدنش در هراسیم و شرمسار می شویم در واقع جز طمع و ترس و حسد و انگیزه های جنسی مان نیست.

چیزی که من در این وبلاگ از خود نشان می دهم در واقع قسمت هایی است که در زندگی واقعی نهان کرده ام و در اینجا با مطرح کردن و اگزاژره (اغراق) کردن آن به شما هم یادآور می شوم که اگرچه دیگران را با نشان دادن صفات مثبت خود می فربیم ولی خود را فریب ندهیم.

من در این وبلاگ به رنگ خلوت خود خواهم بود!

پی نوشت دوم:

آقای دکتر حالا اگه کسی خواست در دنیای مجاز و دنیای حقیقی در هر دو یک نوع عمل کنه باید کی رو ببینه؟

از کامنت حسن آقا

حسن آقای عزیز
نمی شود!...نه اینکه نشود ولی مجبور خواهی شد که در دنیای مجازی هم پرده پوشی کنی.
بگذار توضیح دهم.
همه ما ضمیر ناخودآگاهی داریم که کلیه ترس ها، کینه ها، عقده ها و آنچه افشای آن سبب شرمساری مان شود را در آن پنهان می کنیم چرا که برای مقبولیت در جامعه باید شریف، چشم پاک و امین، مهربان، شجاع، سخاوتمند، باگذشت و مددکار باشیم.
سوال این است که پس کینه و حسد و درنده خویی و ترس و طمع و غریزه جنسی شعله کش خود را چه می کنیم.
جواب این است که آن را به ضمیر ناخودآگاه می فرستیم.
یک دایره را در نظر بگیرید...محیط دایره "من اجتماعی" یا ایگو است که محتوای دایره را که همان محتویات ضمیر ناخودآگاه است محصور می کند و بیرون دایره دنیای خودآگاه یا اجتماع واقعی است که همه ما در آن آبرو و اندوخته هایی داریم و در صدد کسب مقبولیت در آن هستیم و به این منظور باید محتوای ضمیر ناخودآگاه خود را که همان صفات منفی مذکور است پنهان کنیم.
این وظیفه را محیط دایره که همان "من اجتماعی" یا ایگو است به عهده دارد و با صرف انرژی روانی مکانیسم های دفاعی را به کار می گیرد که یا این صفات را مخفی کند یا دگرگون شده اش را به اجتماع نشان دهد یا تخفیف شده را نمایان کند و یا بر عکس آن را بنمایاند.
در دنیای مجازی "من اجتماعی" که منافع اجتماعی ما را تامین می کند یا ضعیف تر است یا در مورد شخص من سعی کرده ام که اصلا وجود نداشته باشد...هر چند که به سبب چند آشنایی که وبلاگ مرا می خوانند من هم در این کار کاملا َموفق نبوده ام.
یاد آوری می کنم که محتوای ضمیر ناخودآگاه صفاتی است که افشای آنها سبب شرمساری اجتماعی می شود و صفات مثبت نیازی به سرپوشی ندارد.
آگاهی بر محتوای ضمیر ناخودآگاه به خودی خود انرژی روانی آنها را می کاهد و فاش گویی در دنیای مجازی این امکان را فراهم می کند.

Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes