قضاوت 2

من خواهر زنی دارم که برای سهولت کار در این ماجرا او را مریم می نامم.

مریم 43 ساله است و 15 سال است که مقیم کانادا است و یک دختر 24 ساله دارد.

از پنج سال پیش به ایران نیامده بود و امسال برای یک ماه به ایران آمد.

از آنجایی که هم زنم و هم من مریم را بسیار دوست داریم و عزیز می داریم تصمیم گرفتیم که همه خانواده را به اصفهان دعوت کنیم و سپس چون قصد داشتیم که چند روزی هم به یکی از کشورهای دیگر مسافرت کنیم با اصرار و خواهش ما حاضر شد که مهمان ما باشد و با ما بیاید.

ایام بسیار شادی را هم در اصفهان و هم در مسافرت تجربه کردیم.

در طول این مدت مریم هر روز و هر روز چند بار به تحسین و تمجید از خواهرش (زن من) می پرداخت و از مدیریت و نحوه رفتار و تربیت فرزندان و قیافه و فهم و کمالات و خانه و زندگی ... تعریف می کرد و همه credit وضعیت موجود را به او می داد و از او تشکر می کرد و البته شاید یکی دو بار هم به من اشاره ای کرد یا نکرد.

افراط در این کار کم کم مرا حساس کرد و به گوش بودم که ببینم در این قضاوت یک سویه تا کجا پیش خواهد رفت.

شبی که از مسافرت برگشتیم با من شروع به صحبت کرد که چرا تو از خواهر من تعریف نمی کنی و این همه زحماتی را که می کشد نمی بینی.

به او گفتم خواهر تو همان زن پنج سال پیش است و اگر تغییر و تحول و پیشرفتی در زندگی ما نسبت به پنج سال پیش می بینی نتیجه فهم و کمالات و فعایت و مدیریت او نیست.

با تعجب پرسید پس ناشی از چیست؟

با صراحت گفتم که ناشی از تزریق ملیونها تومان از دسترنج من به این زندگی است.

همچنان با تعجب پرسید که یعنی تو می گی این فقط پوله که به زندگی سر و سامان میده؟

با لجاجت گفتم بله!

پرسید پس عشق چی؟ اصلا تو چرا به خواهر من نمی گی I love you

گفتم: ما که بچه دبیرستانی نیستیم که 24 ساعت قربون صدقه همدیگه بریم و در ثانی عشق در زندگی ما نقشی بازی نمی کنه...هر چیز هست منافع مشترکه و مطالبی رو که در پی نوشت مطلب "ازدواج با پسوند پشیمانی" نوشته ام را تحویلش دادم.

مدتی به بحث راجع به این موضوع گذشت در حالی که جو هر لحظه ملتهب تر می شد.

در نهایت مریم با هیجان گفت که خواهرم این همه تو رو دوست داره و تو از منافع مشترک حرف می زنی.

و من در پاسخ گفتم که من نیازی به دوست داشته شدن توسط او یا دیگری ندارم و این طور هم نیست که او به خاطر دوست داشتن من به زندگی مشترک ادامه می دهد...او هم منافع مشترک را درک می کند ولی با ریاکاری اسم آن را عشق گذاشته است و برای اینکه به تو ثابت کنم همین جا اعلام می کنم که من هیچ علاقه ای به او ندارم و فقط به خاطر منافعم دارم با او زندگی می کنم و او اگر به خاطر عشق دارد با من زندگی می کند بعد از شنیدن این اعتراف باید مرا ترک کند...

هر دو برگشتیم و به همسرم نگاه کردیم...داشت آرام آرام گریه می کرد.

مریم عصبانی شد و به او گفت: برای چه گریه می کنی؟ این حق انتخاب را به تو داده و تو خودت باید انتخاب کنی...اگر من بودم حاضر نبودم با چنین مردی زندگی کنم.

در پاسخش گفتم که من هم به دلایل دیگری حاضر نبودم حتی یک ساعت با تو زندگی کنم ولی تو هم پایبند منافع خود هستی.

گفت: تو فکر کرده ای که می توانی مرا با پول بخری و به خاطر این مسافرت که مرا مهمان کرده ای مرا هم عقیده خود کنی. بدان که مرا با پول نمی توان خرید.

در جوابش گفتم که اگرچه قصد من این نبوده است ولی به طور کلی همه انسانها قابل خرید و فروشند مشروط بر آنکه قیمت واقعی آنها پرداخت شود.

رفتم و خوابیدم.

نیمه شب بیدار شدم و دیدم که همسرم نیست.

بلند شدم و به اتاق بچه ها رفتم...آنجا هم نبود.

به اتاق مهمان (که درش باز بود) رفتم و او را آنجا هم نیافتم.

ترس بر من مستولی شد...نکند که انتخابش را کرده باشد و رفته باشد.

نشستم و به فکر فرو رفتم و چنگی به دلم انداخته شد. پشیمان شده بودم از سخنرانی جسورانه ام.

برخاستم و قدم زنان به پذیرایی رفتم و صدایی از پشت کاناپه شنیدم.

زنم آنجا خوابیده بود...بیدارش کردم و از او معذرت خواستم.

صبح فردا، مریم که بیدار شد برایش گفتم که جگونه این همه واقعیت مسلم قابل لمس که گواهی است بر عشق کافی نیست و یک جمله ناقابل I love you دلیل قابل قبولی می تواند باشد؟

و برایش توضیح دادم که مشکل از آنجا شروع شد تو با رویت دو هفته از زندگی ما در ایام عید می خواهی راجع به نقش و تاثیر گذاری ما در زندگی مشترک نظر بدهی و تصادفا این تنها دو هفته ای از سال است که من کاملا بیکارم و خواهرت شدیدا مشغول مهمان داری و پخت و پز و مدیریت منزل است و این شبیه آن است که بخواهی با دیدن یک سکانس از فیلمی راجع به میزان نقش آفرینی بازی کنان در آن نظر بدهی.

گفت: من راجع به تو قضاوتی نکردم.

گفتم: همان قضاوت نکردن تو نوعی قضاوت بود.

گفت: این حرفها چی بود که دیشب می زدی؟

زنم جواب داد: اینها از عوارض وبلاگ نویسی است!


پی نوشت1:


ظاهرا بحث در کامنتدانی دارد به بیراهه می رود.

رفتار من کاملا اشتباه و غیر قابل توجیه بود علت آن هم "تسری رفتار و گفتار دنیای مجازی به دنیای حقیقی" است.

در دنیای مجازی بی پروایی در گفتار و فاش و دریده گویی مذموم نیست ولی در دنیای حقیقی غیر قابل درک بوده و باعث از بین رفتن "اندوخته های اجتماعی" گوینده می شود چنانکه فریاد زدن در بیابان مجاز و در سالن اپرا ناپسند است.

اشتباه نشود! من حرفهایم را نادرست نمی دانم ولی "نقاب افکندن و ته ذات خود را نشان دادن" را در دنیای حقیقی با همان "حفظ منافع" هم در تضاد می بینم و همچنین انکار احساس جاری و ساری عشق در زندگی را، مانند حذف نسیم از بهار می دانم که لطافت را باز می ستاند از هوایی که نفس می کشیم.

بحث من در این گفتار همان قضاوت است که بود.

پی نوشت 2:

ظاهرا وبلاگ من هم به جمع فیلتر شده ها پیوست.

پی نوشت طلایی!:

به این زن می گویم بیا کامنت های وبلاگم را بخوان...خانم ها گفته اند اگر جای تو بودند یک دقیقه هم حاضر نبودند با من زندگی کنند.

می گوید: کمتر چرت و پرت بگو!!...بلند شو یک رشته مروارید دیده ام همه اش یک ملیون و دویست هزار تومان است پولش را بده!! ناسلامتی دو هفته دیگر سالگرد ازدواجمان است!!

بیچاره جنبش زنان که با امثال زن من می خواهد حقوق خود را اعاده کند!!

از زمان اختراع پول، تشکر و عذر خواهی چقدر آسان شده است!

قضاوت 1

من بیش از 2.5 سال است که وبلاگ می نویسم و بسیاری از شما نسبت به من تصوری دارید.

امروز از شما خواهشی دارم و آن اینکه تصور خود را نسبت به من بنویسید.

مهربان یا سنگدل؟

اجتماعی یا منزوی؟

حریص یا قانع؟

ولخرج یا خسیس؟

خوش تیپ یا بدترکیب؟


پر و فهمیده یا تهی و نفهم؟

شوخ یا جدی؟

پای بند به خانواده یا هوسباز؟

واقع گرا یا ایده آلیست؟

عصبی یا آرام؟


لطفا برایم بنویسید که راجع به من چگونه فکر می کنید و چه تصوری دارید...اگر از نوشتن نظر واقعی خود ابا دارید لطفا با اسم مستعار بنویسید.


این نوشته مقدمه ای خواهد بود بر یک بحث اساسی!

پی نوشت:

چه احساسی خواهید داشت اگر بفهمید که لبخندی را که مدتها تحسین آمیز پنداشته اید، تمسخر آمیز بوده است؟

نگاهی را که شوق آلود گمان می کرده اید، شماتت آلود بوده است.

دلی را که نوازش می کرده اید...می آزرده اید.

حس خوبی نیست.



پی نوشت 2:


راستش هرچه تلاش كردم نتوانستم نگويم! چند وقت پيش كتابي خريدم به اسم« فكر جنايت» اثر لئونيد آندريف. شخصيت اصلي داستان يك پزشك است كه من وقتي به صفحه ي 24 و 27 كتاب رسيدم ناخودآگاه به ياد شما افتادم و شديدا هم خنده ام گرفت! انگار كه اين آقاي آندريف الگوي شخصيت داستانش را از روي شما برداشته بود :-)) به هرحال اگر مايل بوديد آن دوصفحه ي كتاب را ديد بزنيد آدرسش اين است: دروازه دولت ، ابتداي چهارباغ، چند قدم بالاتر از دكه ي روزنامه فروشي، كتابفروشي فرهنگسرا، تهِ تهِ كتابفروشي، قفسه ي سمت چپ،بخش رمانهاي كوتاه. طرح روي جلد هم بخشي از تابلوي «فرياد» است!

این کامنت را از الهه در پست پیشین دریافت کردم.

چند روز پیش در حالی که دنبال سه پایه برای دوربینم بودم سر از دروازه دولت در آوردم و جهت ارضای حس کنجکاوی به کتابفروشی رفتم و در حالی که اسم کتاب را فراموش کرده بودم آنقدر پاپی فروشنده شدم که کتاب را پیدا کرد و به من داد.

داستان کتاب راجع به پزشکی بود که از زنی خواستگاری می کند و جواب نه می شنود و بخاطر انتقام گرفتن از او یکی از دوستان به زعم خودش "ببو و ازگل" خود را با او آشنا می کند و زمینه ازدواج آنها را فراهم می کند تا زن نامهربان در هچل افتد و قدر او را بداند.

زن از قضا عاشق و شیفته شوهر می شود و این حس حسادت پزشک نامبرده را تحریک نموده و نقشه ای کشیده و خود را به جنون می زند و مدتها رفتار جنون آمیز از خود نشان می دهد و سرانجام در موقعیت مناسب دوست سابق خود و شوهر زن داستان را در یکی از حملات جنون ساختگی به قتل می رساند و کم کم شک می کند که آیا عاقل بوده است یا واقعا دیوانه شده بوده!

حالا شما خود را جای من بگذارید.

کار و زندگیم را گذاشته ام و رفته ام دنبال این کتاب که ببینم که این الهه خانم چه نابغه و انسان والامقامی را با من مقایسه کرده است و می بینم که یک حسود انتقامجوی مجنون قاتل را!!

هم خنده ام گرفته بود و هم کنجکاو شده بودم که ببینم بر چه اساسی به این نتیجه رسیده است.

لذا تصمیم گرفتم که این موضوع را به نظرخواهی بگذارم تا ببینم که آیا تصور اکثریت خوانندگان این وبلاگ از من چیست...پس لطفا ادامه بدهید تا بقیه حرفهایم را با مثالهای واقعی بعدا بزنم.


پی نوشت3:


فرض کنید که من یک رنو دارم و شما یک بنز دارید.

من از رنو و کم خرجی و آسانی و کوچکی و راحتی اش مرتب تعریف می کنم و شما از بنز و مخارج سنگین و بزرگیش دشواری رانندگی با آن شکایت و بدگویی می کنید.

در پایان این گفتگو ممکن است شما به این نتیجه برسید که رنو هم خصوصیات مثبتی داردکه شاید از بعضی جهات و در گاهی اوقات از بنز بهتر باشد و شاید هم به این نتیجه برسید که رنو 5 از بنز بهتر است و از من خواهش کنید که به شما لطف کنم و رنویم را با بنز شما عوض کنم!!

اما واقعیت چیزی فراتر از جملاتی است که برای توصیف آن استفاده می شود.


اراجیف

تا برق وبلاگستان رفته است و در این تاریکی کسی به کسی نیست و گذر آدمهای محترم به این وبلاگ درپیت نمی افتد این بیت را داشته باشید تا بعدا که برق آمد سر فرصت بیایم و چند کلام حرف حسابی بزنم
گفتی که می روی دو سه روزی به سوی ده
منعت نمی کنم دو سه روزی برو بده

در باب غرور و امنیت ملی و نحوه بر باد رفتن آن

نقل است که آخوندی بر منبر می گفت که نماز ستون دین است و چند دقیقه بعد در مبحث مبطلات نماز ذکر کرد که گوزیدن نماز را باطل می کند.

لری برخاست و گفت که این چه ستونی است که به گوزی فرو می ریزد!؟

این روزها معلمین، فعالان حقوق زنان، کارگران، روزنامه نگاران و حتی جوانان ترقه به دست در شب چهارشنبه سوری به علت به خطر انداختن امنیت ملی به زندان و دادگاه فراخوانده می شوند و من متحیرم که این چه امنیت ملی است که به قول حافظ "طاقت آه ندارد".

همچنین بسیاری از جوانان نازکدل و پیران روشن ضمیر از تهاجم فیلم 300 به فرهنگ و تاریخ باشکوه خود به خشم آمده اند و من مبهوتم که این چه تاریخ باشکوهی است که با هزلی یا فیلمی یا مقاله ای یا حتی کتابهای کتابخانه ای دود می شود و به هوا می رود.

کمی مدارا هم بد نیست.

ابتکار

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند؟

ببخشید که شعرش کوتاه بود و به همه نرسید! و نیز ببخشید که خانم ها مقدمند


پی نوشت:


این شعر 16 کلمه است و هر کلمه اش به کسی لینک داده شده است...به این روش می گویند ابتکار و به این کار می گویند لوس بازی

ازدواج با پسوند پشیمانی

به درخواست نویسنده نامه ایشان برداشته شد.

پی نوشت:

دوست عزیز

ازدواج چه با عشق آغاز و توام باشد و چه بی عشق، تداوم آن با "منافع مشترک" است چرا که همان طور که شبنم در مقاله ای که ترجمه کرده بود نشان داد عمر هورمون های مولد عشق بیش از 2 سال نیست.

این منافع مشترک (که لزوما و منحصرا هم منافع اقتصادی نیستند) است که سبب می شود یکی از طرفین این شراکت احساس ضرر یا سود کند و مصمم به ادامه یا قطع رابطه گردد.

به همین علت است که من قبلا هم در این وبلاگ و وبلاگ مرحوم!! قبلی براین امر تاکید کرده ام که ملاک های قابل ارزیابی مثل ثروت، تحصیلات، سطح خانوادگی و زیبایی مهم تر از ملاک های غیرقابل ارزیابی مثل صداقت، نجابت، فروتنی و سخاوت است چرا که موقعی که عمر دو ساله عشق به پایان برسد و رشته پیوند فرسوده گردد این ملاک های قابل ارزیابی اند که به عنوان "سهمی که هر یک از طرفین به شراکت می گذارند" به میدان می آیند و نقش خود را به عنوان منافع مشترک بازی می کنند.

مسئله ساده است...شما در بدو ازدواج ملاک های قابل ارزیابی را لحاظ نکرده ای و الآن در "شراکت" خود با همسرت خود را بازنده می یابی چرا که سهمی بیشتر گذاشته ای و کاری بیشتر می کنی و سودی متناسب نمی بری.

این حس شبیه موقعی است که صد ملیون می دهی و آپارتمانی می خری و بعد می بینی که دوستانت با مبالغ کمتر از آن آپارتمانهای بهتر و مناسب تری خریده اند!

الآن هم دودلی ات بابت آن است که ضرر قطع رابطه (پرداخت مهریه و از بین رفتن اعتبار اجتماعی و ...) بیشتر است یا ادامه رابطه.

اما راه حل


به نظر من به ملاک های قابل ارزیابی همسرت نمره بده و مثلا از نظر زیبایی 18 و تحصیلات 14 و سطح خانوادگی 15 و ...همین کار را برای خودت هم انجام بده...اگر آدم منصفی نیستی از دوستی که هر دو قبولش دارید درخواست کن که این کار را برایت بکند و سپس آنها را با هم مقایسه کن.

اگر مجموع نمرات خود و همسرت تقریبا شبیه به هم است بدون هراس به زندگی مشترک ادامه بده.

اگر در برخی از موارد نمره او قابل اصلاح است به او یاد آوری کن و فرصتی به او بده که نمره اش را اصلاح کند و اگر تفاوت نمره هایتان زیاد است این ازدواج از لحاظ منطقی قابل دوام نیست...ختم کن.

Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes