صورت زیبای ظاهر

تا سی چهل سال پیش، به هر شکلی که به دنیا می‌امدی باید با آن می‌ساختی و زندگی می‌کردی و می‌مردی!

اما اکنون سالهاست که با جراحی پلاستیک شما می‌توانید که دماغ بزرگتان را کوچک کنید یا سینه‌های بدفرم خود را زیبا نمائید.

نظر شما راجع به جراحی پلاستیک چیست؟

آیا از قیافه و اندام خود راضی هستید؟

آیا حاضرید زشتی‌های خود را با این روش اصلاح کنید؟

و اگر حاضرید به نظر شما این ترمیم و اصلاح ظاهری چه تاثیری بر زندگی شما خواهد داشت؟

آیا با اقدام والدینی که تنها پس‌انداز خود را صرف عمل پلاستیک بینی دخترشان می‌کنند موافقید؟

آیا زیبایی همسرتان تا چه حد برای شما مهم است؟...حاضرید با زن یا مرد زشت رو ولی خوش قلبی برای همه عمر زندگی کنید؟

آیا جراحی پلاستیک دخالت در کار خداست؟

و بالاخره...آیا شما هم عقیده دارید که صورت زیبای ظاهر هیچچچچ نیست!؟



پی‌نوشت:


موقعی که ازدواج کردم، من با آمیزه‌ای از عقاید رادیکال چپ و عرفان اسلامی و غیر ظاهربینانه، وارد خانواده‌ای شدم که بیست سال پیش نیمی از زنانش بینی خود را عمل پلاستیک کرده بودند ( و امروز همه زنان و نیمی از مردانش یکی دو عمل زیبایی را انجام داده‌اند)!

به مرور کارکرد واقع‌گرایی را در زندگی آنان و همزمان "کارنکرد" آرمانگرایی را در زندگی خودم مشاهده کردم.

همه آنان بلا استثنا ازدواج‌هایی داشته‌اند که آنان را به مقصود خود رسانده است و از آنچه استحقاق آن را داشته‌اند بیشتر بوده است.

به عنوان مثال یکی از آنان ( که اگر نامش را ببرم بسیاری او را خواهند شناخت چرا که یکی از مجری‌های تلویزیونهای لوس‌آنجلسی است) قصد داشت که به وسیله شوهر کردن به آمریکا برود و ابتدا زن مردی شد که مهندس بود و گرین کارت داشت ولی وقتی که اظهار کرد که نمی‌خواهد به آمریکا برگردد از او طلاق گرفت و زن مردی شد که بیست سال از خودش مسن تر بود و سیتی‌زن آمریکا بود و به وسیله او به آمریکا رفت و به خاطر زیبایی (پلاستیکیش!) به عنوان مجری در یکی از شبکه‌های تلویزیونی مشغول شد و بلافاصله از او هم طلاق گرفت و این‌بار با یک مهندس جوان و خوش تیپ ازدواج کرد.

جالب اینجاست که در مراسم عروسی اولش که من هم بودم متنی شاعرانه، لطیف و عاشقانه راجع به داماد قرائت کرد که همه را تحت تاثیر قرار داد.

در مراسم عروسی دوم و سومش هم که بسیاری از مهمانان تکراری بودند با پررویی تمام همان متن!! را از نو برای داماد دوم و سوم قرائت کرد ولی اینبار فقط نیمی از مهمانها تحت تاثیر قرار گرفتند!

حالا هم یکی از اقوام که مردی است خوش‌قیافه(به ضرب جراحی پلاستیک) و دیپلمه و راننده آژانس است دارد با دختری مهندس و نسبتا سرمایه‌دار ازدواج می‌کند.


لطفا مرا با نصایح خود دوباره گمراه نکنید!!


پی نوشت2:


برای من ملاک‌های قابل اندازه گیری مثل ثروت، زیبایی، تحصیلات و خانواده در امری مثل ازدواج بسیار مهمتر از ملاک‌های غیر قابل اندازه گیری مثل نجابت، صداقت، مهربانی و سازگاری است.


می‌دانم که گزاره فوق مخالفین بی‌شماری دارد ولی چه باک!

بیت:!!

ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر

دوستی دارم که قبل از ازدواج همیشه می‌گفت: من فقط می‌خوام زنم نجیب باشه...محرم و نامحرم سرش بشه سر باز جلو نامحرم نیاد!
با هیچ مردی حرف نزنه سنگین و رنگین باشه!


یک روز آمد و گفت: یه دختری پیدا کردم که خیلی نجیبه...چند بار خواستم با ماشین سوارش کنم سوار نشده


گفتم: اینکه چیزی نیست من هم حاضر نیستم بغل دست تو بشینم توی ماشین!

گفت: تلفنش رو هم گیر آوردم...زنگ زدم جواب نداد...گفتم : من هم بودم جواب نمی‌دادم!

گفت: تازه مامانم هم پسندیده اونو...گفتم مگه مامانت اونو دیده؟

گفت: نه...ولی می‌گه اسم تو علیه اون زهرا...بنابراین مثل حضرت علی و حضرت زهرا به هم میاین!

پرسیدم باباش چه‌کاره‌س...من‌من کرد و گفت باغبان!

گفتم کجاییه؟ اسم یکی از روستاهای اطراف اصفهان را برد...

گفتم تحصیلات؟...چیزی در پاسخ نگفت فقط تاکید کرد خیلی نجیبه!

قیافه را هم که جرات نکردم بپرسیم!

ما را برای عقد دعوت کردند. با تعدادی از دوستان رفتیم.


عروس چادری بین داماد و مادر شوهر نشسته بود...!!

خطبه عقد را خواندند و بعد از اتمام مراسم چند تا از دوستان با شیطنت خواندند: عروس باید برقصه و فامیل عروس هم همنوایی کردند.


رنگ داماد سرخ شده بود که ناگهان عروس بلند شد و گفت با این چادر و روسری که نمیشه!
بلافاصله چادر و روسری را کنار گذاشت و یک رقص حرفه‌ای انجام داد که مادر شوهر به حالت قهر مجلس را ترک کرد!


این دوست من در همان شب اول تمام ملاک‌های غیر قابل ارزیابیش بر باد فنا رفت و البته هنوز دارد با همسرش زندگی می‌کند البته با دعواهای دایمی.

فرمایشات نابهنگام

1) شایع است که جلال همتی خواننده پاپ در گذشته است.
اگر خبر صحیح باشد جای تاسف عمیق است که هنرمندی که شادی ارمغانش بود دیگر بین ما نیست.
واقعیت این است که بسیاری از ما با آهنگ‌های جلال همتی ساعات بسیار شادی را تجربه کرده‌ایم و این در روزگاری که شادی کیمیا شده است غنیمت بود.


هنرمندان زیادی وجود دارند که با هنر خود ما را به ژرفا یا اوج می‌برند، محزون می‌کنند یا به تفکر وامی‌دارند، به احساسات ما عمق می‌بخشند و به ما چیزی می‌آموزند ...اما آنان هم که بدون ادعای آموختن، به اوج بردن و عمق دادن، ما را در سطح به جنبش در می‌آورند و فقط شادی می‌بخشند و بس...آنان نیز شایسته احترامند.


امیدوارم خبر درگذشتش درست نباشد.


2) شبنم عزیز من به نشانی فیلتر نشده زیر نقل مکان کرده است... لطفا همین الآن لینکش را اصلاح کنید و از مطلب جدیدش بهره ببرید.


http://shabnamefekr2.blogspot.com/


3) من معمولا چهارشنبه شب‌ها مطلب جدید می‌نویسم و برای امشب همین هم زیاد بود...ببخشید که مزاحم وقت شریفتان شدم!


4) راستی با شروع ماه رمضان امروز مطب من خلوت خلوت شده بود...من هم به تلافی هر مریضی که می‌پرسید آیا می‌توانم روزه بگیرم می‌گفتم بله که می‌تونی...حتما هم باید بگیری...برات خوبه!!

پی‌نوشت:

اگر اهل مشاعره طنز‌آمیز هستید کامنت دانی وبلاگ شبنم را از دست ندهید!

شکایت از که کنم؟

از این وبلاگستانی که:
از در دروازه تو نمی رود ولی از سوراخ سوزن می گذرد
کوهها را نمی بیند ولی ذره ها را به زیر ذره بین می برد
در مقابل جنایات بزرگ سکوت می کند ولی در قبال خطاهای یک طفل به حرکت در می آید...
دلم می گیرد!
هر چه باشد این وبلاگستان فارسی است...مینیاتور جامعه ایرانی که برایش قتلی در سریال نرگس مهم تر از قتلی است در زندان اوین!


پی‌نوشت:


برای جلوگیری از سوء تفاهم ، قبل از هر چیز باید بگم که من هم مثل بیشتر شما با رفتا‌های "چسبناک" کورش مشکل دارم!
من هم پسری درست به سن و سال او دارم و علیرغم اینکه وبلاگ دارد هرگز نه از من و نه از کس دیگری خواسته که به او لینک دهیم...افتخاراتش هم زیادتر از کورش است و هیچکدام را کنار وبلاگش ننوشته است...سهل است، اگر در مجلسی من یا مادرش چیزی بگوئیم خجالت می‌کشد.


اما این روش را که شخصی، گروهی، وبلاگستانی خموش و تحریک ناپذیر و منجمد و خواب آلوده که در هیچ کار انسانی و مدنی با هم متحد نمی‌شوند یکباره در جهت حمله کردن، ریشخند کردن و سنگ انداختن به سوی یک نوجوان (به قول پانته‌آ نه چندان معصوم) هم‌رای و هم‌صدا و متحد می‌شوند...این روش را نمی‌پسندم.


قصدتان چیست؟
می‌خواهید شوخی بکنید و بخندید...یا قصد دارید از اشاعه یک فرهنگ غلط در بین وبلاگنویسان جلوگیری کنید؟
اگر می‌خواهید بخندید باید دقیقا بدانید که به چه می‌خندید...
با عرض معذرت، به رویاها و افتخارات و آرمانهای یک نوجوان هیچ جوان یا میانسال عاقلی نمی‌خندد!
اگر هم می‌خواهید او را اصلاح کنید مطمئن باشید که این راهش نیست...با این کار دلش را می‌شکنید و غرورش را جریحه‌دار می‌کنید.


می‌توانید به او لینک ندهید یا حتی ایمیل هایش را اسپم تلقی کنید و آی‌پی او را هم برای کامنت‌دانیتان مسدود کنید ولی باور کنید که بدترین کار برای آدمهای "بالغ" (و نه بزرگسال) همین است که برگزیده‌اید!
این پست را علیرغم هشداری که "خورشید خانوم" داده بود به خامه طبع آراستم!

یک سوال اساسی

اگر شما ازدواج کرده اید یا در آستانه ازدواج هستید بهتر است سوالات متعددی را در ذهن خود مرور کنید و به آنها پاسخ دهید.


یکی از مهمترین سوالاتی که سرانجام روزی گریبانتان را خواهد گرفت این است:


زن و مرد هر یک تا چه میزان از درآمد خود را باید در راه بنیان خانواده خرج کنند؟


مثال می‌زنم و در عین حال مشکل خود را هم مطرح می‌کنم.


در سالهای گذشته همیشه من و زنم (همسرم...خانمم...عیالم...منزلم!!) با هم کار کرده‌ایم و به زندگی سر و سامان داده‌ایم و هیچوقت درآمد اضافه‌ای برای"برج" (در برابر خرج) و دعوای مربوط به آن نبوده است.


از 2-3 سال قبل زنم گفت که تو باید تمام مخارج خانه را بدهی و تمام درآمد من هم مال خودم است که صرف امورات شخصی‌ام می‌شود...قبول کردم.
در روزهای اخیر می‌گوید که علاوه بر شرایط فوق تو باید تمام خرج‌های متفرقه مرا بدهی...از پوشاک . لوازم آرایش گرفته تا مسافرت و کلاس ورزش و طلا و زیورآلات.. مثل همه مردهای دیگر!.


من خرج مسافرت را همیشه داده‌ام و قبول هم دارم...خرج لباس را هم تا حد معین و متناسب (و نه نامحدود آنچنان که او می‌گوید) قبول دارم ولی در مورد سایر امور نظرم این است که تو باید از درآمد خودت خرج کنی.


حالا سوال اساسی من از شما این است:


خانم عزیز...شما چه شیوه‌ای را برای زندگی خود به کار برده‌اید (یا قصد دارید به کار ببرید)؟ و آیا از آن راضی هستید.
و آقای عزیز آیا شما هم همانطور که خانم من عقیده دارد " همه مردها همه خرجهای زن شاغلشان را هم می‌دهند" اینگونه هستید...چه روشی را پیشنهاد می‌کنید؟


لطفا پاسخهای خود را با ذکر وضعیت تاهل-تجرد و نیز اقامت ایران- خارج از کشور همراه کنید تا نتیجه‌گیری کلی از آن راحت‌تر شود.


 


پی‌نوشت:


لازم است یک توضیح ضروری بدهم.
در اینکه تفاهم بهترین راه حل قضیه است شکی نیست ولی تفاهم باید حول یک قرارداد (حتی نانوشته و ناگفته) شکل بگیرد.


قرار شما چیست یا چه خواهد بود یا دوست دارید چه قراری بگذارید؟
دوم اینکه آیا قراری که گذاشته‌اید مورد رضایت هر دو طرف هست؟


 


پی‌نوشت2:


بیشتر نظرهایی که تاکنون در کامنت‌دانی نوشته شده حاکی از این است که زوجین باید درآمد خود را یک کاسه کنند و مخارج خانواده را از آن کسر کنند و سپس راجع به مازاد آن مشترکا نظر بدهند.


این نظر تا زمانی که درآمد طرفین خیلی به هم شبیه است منطقی و مهمتر از آن، عملی است اما در نظر بگیرید که درآمد شما 50 برابر همسرتان است...یعنی اگر او هزار دلار در ماه درآمد دارد شما پنجاه هزار دلار درآمد دارید و صبح تا شب برای آن زحمت می‌کشید...لطفا بی‌پرده بگویید که آیا در این شرایط هنوز حاضرید فرمول فوق را برای اقتصاد خانواده بپذیرید.


من به ارزش عشق واقفم...ناسلامتی عاشقی بسیار کرده‌ام!...اما...اما...اما  اقتصاد قوانین خود را دارد.
اگر هم راجع به پایان جدل خانوادگی ما خواسته باشید بنا شد که که هر ماه درآمد همسرم مال خودش باشد و من هم مبلغ مشخصی ( و نه نامحدود آنچنان که او می‌گفت) برای هزینه‌های شخصی‌اش اختصاص دهم...بهای عشق!


پی‌نوشت3:


به نظرم در اکثریت قریب به اتفاق کامنت‌ها "به اشتراک گذاشتن همه چیز" در زندگی مشترک چنان ارزش مقدسی شمرده شده است که قصور از آن نه تنها "ذنب لا یغفر"  که مستوجب "دود به چشم رفتن" و "عاقبت به شر" شدن می‌گردد.
آیا این هم‌کاسه‌گی واقعا ارزشمند و قابل احترام است؟...اگر واقعا همه چیز زن و شوهر حتی کاسه و بشقاب و مسواک آنان مشترک باشد آیا نشانه عمیق‌تر بودن عشق است؟ قطعا چنین نیست... بیش از این خود را به اشتباه نیندازیم!
اشتراک صد در صد در منابع و امکانات سبب محو شدن مرزهای مالکیت می‌گردد...مرزهایی که اگر نباشند یا دیده نشوند مرتب مورد تعرض قرار می‌گیرند.

بهتر است هفتاد و یا هشتاد درصد "خود" را با همسرتان به اشتراک بگذارید و قسمتی از "خودتان" برای خودتان باشد...از ما گفتن بود!


کاش با تجربه‌ترها ( همان پیر و پاتال‌های سابق!!) نظر خود را بنویسند...مخصوصا اگر در جهت موافقت با نظر من باشد!

پاییز پدر

به ياد پدرم



پاییز می‌رسد...


پاییز باشکوه و دل‌انگیز می‌رسد

این آسمان دوباره پر از زاغ می شود

قلبم ز داغ لاله رخی، داغ می‌شود

 چشمم، به قاب عکس تو زنجیر می‌شود

باز این هوا به یاد تو دلگیر می‌شود



در کوچه‌ها دوباره دوان کودکان شاد

در خانه‌ها دوباره پزان شلغم سپید

در دشت‌ها دوباره روان سیل بی‌شکیب

از آسمان ستاره سرازیر می‌شود




من خسته،... ناامید،... پریشان و بی‌رمق

سر را میان حلقه دستان فشرده...منگ

بغضم میان سینه نفس‌گیر می‌شود




از یاد من نمی‌روی ای نازنین پدر

هر چند زندگی زبر و زیر می شود



مسلمانی

چند روز پیش در مطب سر و صدایی از سالن انتظار شنیدم که مردی با عصبانیت داد می‌زد : مگه شما مسلمون نیستین می‌گم ندارم...من از کجا بیارم پنجاه هزار تومن بدم به شما نامسلمونا!
به منشی‌ام گفتم که او را به اتاق من بیاورد و با ملایمت از او پرسیدم که آیا شما مسلمانی؟
گفت: بله
پرسیدم: نماز و روزه را به جا می‌آوری؟
گفت: همیشه
پرسیدم: خمس و زکات هم می‌دهی؟
گفت: آره
پرسیدم: به چه کسی خمس و زکاتت را می‌دهی؟
بدون مکث نام یک آخوند را با نشانیش برایم گفت.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم...خوب من برایت یک تاکسی می‌گیرم که تو را به خانه آیت‌الله ببرد. تو از ایشان درخواست کن که به ازای این چند سالی که به ایشان قسمتی از اموالت را بخشیده‌ای پنجاه هزار تومان از همان پولها را برای مداوایت به تو برگردانند!! اگر نیمی از این پول را به اداره بیمه داده بودی همین توقع منطقی را الآن از آن داشتی!


جوابی نداشت که بدهد...پول را داد و در نوبت نشست.


پی‌نوشت:


یکی از بیماران که در روستایی در حاشیه زاینده رود زندگی می‌کند چندی پیش برایم ماجرایی تعریف کرد.
او گفت:
در روستای ما هر ماه رمضان از قم یک آخوند می‌آید و در این مدت هر چند روز مهمان یکی از اهالی است و در 8-7 سال گذشته هر ماه رمضان من داوطلبانه یک هفته میزبان او می‌شدم و در پایان ماه نیز اهالی خمس و زکات خود را به او می‌دادند.


سال گذشته در اواخر ماه رمضان من مسافرت رفتم و خمس و زکات را نداده بودم که آخوند رفت!
یک ماه بعد با خانواده تصمیم گرفتیم که برای زیارت به مشهد برویم و تصمیم گرفتم که سر راه در قم توقف کنیم و خمس و زکاتمان را هم به آخوند بدهیم.
به او زنگ زدم و بلافاصله شناخت.
نشانی منزلش را گرفتم و گفتم که فردا قصد دارم خمس و زکات را برایت بیاورم...


پرسید چه ساعتی می‌رسید؟
گفتم صبح از اصفهان راه می‌افتیم و ظهر می‌رسیم.
فردا سر ظهر به در خانه آخوند رسیدیم ...در زدیم خودش در را باز کرد.
همه خانواده از ماشین پیاده شدند و احوالپرسی کردند و من پانصد هزار تومان را در یک پاکت تحویل ایشان دادم.
گرفت و تشکر کرد و خداحافظی نمود و رفت داخل منزل و در را بست!...بدون حتی یک کلمه تعارف!
سوار ماشین که شدیم زنم گفت:
تو هر سال یک هفته این آخونده را به منزل ما دعوت می‌کنی و من سحری و افطاری برای خودش و زنش می‌پزم و دست آخر هم کلی پول به او می‌دهی و می‌رود و حالا حتی یک کلمه تعارف نمی‌کند.


حالا هم که ما را می‌خواهی ببری مشهد در یک مسافرخانه درجه 3 یک هفته نگه داری و غذای حاضری بخوریم...مگر مرض داری!!!؟


همین پانصد هزار تومان را که می‌دادی یک هفته در یک هتل خوب می‌ماندیم و بهتری غذا را می‌خوردیم و بر می‌گشتیم...
حرف حساب جواب نداشت...دور زدم و برگشتم و زنگ خانه آخوند را زدم...از دیدن دوباره من تعجب کرد.
گفتم حاج آقا اگه می‌شه اون پاکت را بیارید یک اصلاحی باید در آن انجام بدم...رفت و آورد.
از دستش گرفتم و بدون هیچ توضیحی سوار ماشین شدم و در برابر پرسش‌های مکرر او که: مگه چی شده؟ بی‌اعتنا به راه افتادم و رفتم به مشهد و خمس و زکات را خرج خانواده کردم.  

پنجمین سالگرد تولد وبلاگستان فارسی گرامی باد

موقعی که آمریکا کشف شد، بسیاری از مهاجران اروپایی در سودای یافتن طلا به آن قاره هجوم بردندو اکثریت قریب به اتفاق آنان ناکام شدند ولی سالها بعد در نتیجه فروپاشی نظام‌های سنتی در قاره نو و ایجاد نظام‌های جدید اجتماعی بر پایه عقلانیت به منابع بیشماری از ثروت و قدرت و منزلت دست یافتند که از آنچه پدرانشان در طلب آن بودند بسیار بیشتر بود.


کشف وبلاگستان فارسی نیز بسیاری را به طمع دستیابی به نامی یا نانی به این شهر مجازی کشاند.
اگرچه امروز بسیاری ناامید از دستیابی به آنچه در نظرشان بود از وبلاگ‌شهر رویگردان شده‌اند ولی من بر آنم که اگر در این فضا بتوانیم به تمرین مدرنیته بپردازیم ثمره‌اش برای فردایمان بیش از آنی خواهد بود که انتظارش را می‌کشیدیم.


به میمنت بزرگداشت پنجمین سالگرد تولد وبلاگستان فارسی این دو بیت را از سعدی تقدیم می‌کنم بدون هیچ منظوری و غرضی و مرضی!!!


غریبی گرت ماست پیش آورد
دو پیمانه آب است و یک چمچه دوغ!


گر از بنده لغوی شنیدی مرنج
جهاندیده بسیار گوید دروغ!

اتوبیوگرافی...با دوغ، ریحان و نان اضافه ...قسمت آخر

پس از آن که نا‌امید شدم به یاد گفته معاون وزیر افتادم: شما به خدمت خودتان به محرومان ادامه بدهید و انشاء‌الله...!!


گفتتم :ارواح بابات!...من برم دهات و صبح تا شب با کلی آدم زبون نفهم سر و کله بزنم ...آدمهایی که بهداشت و نظافت را مسخره می‌کنند...اگر قبل از غذا خوردن دستت را بشویی آن را نوعی سوسول بازی می‌دانند...نظم و انضباط و مسئولیت پذیری و حتی سواد و معرفت را زاید می‌دانند چه رسد به حقوق بشر و سایر متعلقات مدرنیته!...من بروم به اینها خدمت کنم و یکی مثل تو از میان همین‌ها بیاید و جای مرا (که مواظبش نبودم!!) بدهد به یک دزد دیگر...زهی بی‌شرمی!!
استعفا دادم و برگشتم و پنج سال آینده زندگیم صرف کاری درخشان‌ شد که متاسفانه بی‌ثمر ماند...بی‌ثمر که هیچ...بنا به عللی که شخصا در آنها هیچگونه دخالتی نداشتم...علیرغم اثبات لیاقت و شایستگی خودم، مجموعه اتفاقات مرا به جایی کشاند که از شدت فقر و قرض خانه اجاره‌ای را پس دادم و با زن و بچه برگشتم به خانه پدرم...
حیف که به دلایل شخصی نمی‌توانم این قسمت از سیر تحول (یا تغییر) فکری خودم را بنویسم ولی همین‌قدر بگویم که همه آموخته‌هایی که با تلاش بسیار زیادی به باورها و کلیشه‌های ذهنی من تبدیل شده بودند در پایان این دوره با بی‌رحمی تمام از بین بردم...
پس از پنج سال مجددا در آزمون تخصصی شرکت کردم و این بار در بین بیش از هزار نفر اول شدم.
هنوز در خانه پدرم زندگی می‌کردم.
پیر نبود ولی به علت بیماری ناتوان شده بود و کمتر از خانه بیرون می‌رفت.
روزی از خانه بیرون رفته بود و یکی از کتاب‌خرها را به خانه آورده بود...
بیش از هفتصد جلد کتاب را به او فروخته بود از قرار جلدی صد تومان...از جمله مجموعه کامل آثار هدایت و شریعتی و عزیز نسین را، کتابهای دین شناسی و فلسفی را و من که رسیدم در کارتن آخری که هنوز کتابفروش نبرده بود طوبی و معنای شب پارسی‌پور و سیمای دو زن سعیدی سیرجانی و 2-3 کتاب دیگر را برداشتم و متلکی از او شنیدم...خیلی خری! به چه دردت می‌خوره!
تا شب نق می‌زدم و او فقط می‌خندید!
بعد از آن به من گفت که به چه دردت می‌خورد این کتابخوانی که زندگی کردن را از تو گرفته است...این کتابخوانی که نویسنده کتابی را ستایش کنی که مشتی حرف زده است و بیراهه‌ای را بجای راه نمایانده است...راهی که تو اگر آن کتاب را نخوانده بودی و فقط به دور و برت نگاه می‌کردی آن را زودتر می‌یافتی...
این کتاب‌خوانی زندگی تو را بهتر نکرده است.

بعد هم با خنده گفت: بنشین فیلم‌های آمریکایی را نگاه کن که از این کتاب‌ها آموزنده‌ترند.


من این مطلب را اینجا تمام می‌کنم اگرچه به خاطر سانسور بخش مهمی از آن نتوانستم علت چرخش فکری خودم را به خوبی تبیین کنم.


با این‌حال امروز دیگر قصد تغییر ایران را ندارم...خودم را که بتوانم تغییر بدهم هنر کرده‌ام!



پی‌نوشت1:


نظر امروز من این است که موفقیت اقتصادی مهمترین رکن موفقیت است و سایر توفیقات در زندگی (مثلا توفیقات علمی)به شرطی معنادار خواهند بود که به موفقیت اقتصادی ختم شوند.
موفقیت اقتصادی نه تنها سبب استیلا می‌شود که سبب ارضای روانی و احترام به نفس و کسب منزلت اجتماعی حتی بدون دلیل موجه می‌ شود.
ثروت بهتر است یا سلامتی؟
علم بهتر است یا ثروت؟
این سوالات و امثالهم صرف نظر از اینکه احمقانه است و به مقایسه دو موضوع بی‌ربط می‌پدازد سبب انحراف دایمی ذهن از مسیر مطلوب زندگی می‌گردد.
بسیاری از اغنیا به طور غیر مستقیم ولی مستمر(مثلا با پر و بال دادن به مذهب و اخلاق و حتی خرافه) با نکوهش ثروت و تمول از هجوم رقبای احتمالی برای "استیلا" می‌کاهند.
من، با علم به اینکه می‌دانم گفتن این گونه جملات در فضای شبه روشنفکری وبلاگستان چه تبعاتی خواهد داشت، به جوان‌ترها و آرمانگراهاگوشزد می‌کنم که در همان حال که شما در حال خیال‌پردازی و باورمندی و آرمان‌پروری در مقیاسات جهانی و آسمانی هستید، مرادها و لیدرها و پیرهایتان در پی استیلایند.


استیلا یعنی مال خود کردن امکانات و منابع!


پی نوشت 2:

خوشحال و سپاسگزارمی شوم به بحث کامنتدانی بپیوندید

p>
Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes