عشق، شعر و مخلفات

روزهاي نيك و بد با هم گذشت

شادي و شور و غم و ماتم گذشت

روزهاي شادي‌اش طي گشت زود

روزهاي ماتمش كم‌كم گذشت

گر چه بوديم از جهان ما بي‌خبر

قصه ما بر همه عالم گذشت

زندگي آن تير جانسوز غمي است

كز دل پاك بني‌آدم گذشت...

امروز، بي اختيار به ياد اين شعر افتاده بودم...راستش چندان بي‌اختيار هم نبود!

داشتم سير تغيير و تحول بينش و نگرش و به تبع آن شخصيت خودم را در طول سالها بررسي مي‌كردم تا شايد بتوان از درون آن يك مطلب "خواننده پسند و كامنت پذير" در آورد كه به اين شعر رسيدم كه البته اگر توي ذوقم نزنيد براي يك نوجوان پانزده شانزده ساله بد نبوده است!

تا قبل از اينكه زن بگيرم چشمه شاعري و عاشقي در وجود من فوران مي‌كرد و صد البته مرغزارهايي را نيز پديد آورده بود ولي با زن گرفتن اگر چه چشمه شاعري خشك شد ولي تا دلتان بخواهد چشمه عاشقي جوشان‌تر و خروشان‌تر گشت...مي‌ترسم كه سيلش بنيانم را ببرد!

استيلا...بخش آخر

خيلی خسته​ام!
ديشب از تهران برگشته​ام و ۸ صبح تا ۵/۲ بعداز ظهر در مطب مريض ديده​ام و ساعت ۴ هم بايد بروم تا ۱۰ شب!
راستش حريص شده​ام...
حساب کرده​ام که برای هر دقيقه ۱۲۰۰ تومان دارم می​گيرم و اگر بخواهم بيست و چهار ساعت هم کار کنم اين درآمد برقرار است!
اين استيلا بر دنيای حقيقی است که برای من مقرون به صرفه تر است تا استيلا بر دنيای مجازی که اگر هم به بار بنشيند ممکن است به عمر من وصال ندهد.
من خيلی دير به اين نتيجه رسيدم که همه آنهايی که در مذمت پول (عامل استيلا) سخن می​گويند يا نادانند يا قصد دارند با فريب و نيرنگ ديگران را از رقابت در اين عرصه باز دارند.
از نظر جامعه شناسی يک انسان کار می​کند تا
۱- زندگی مرفهی برای خود و خانواده​اش فراهم کند.
۲- آينده خود و خانواده​اش را تامين کند.
۳- از احترام و منزلت اجتماعی برخوردار گردد.
۴- از نظر روحی ارضا شود.
۵- به مردم جامعه خود خدمت کند.
کليه مراتب فوق به ترتيب اتفاق می​افتد مثلا بسيار بعيد است که کاری که معاش و آينده شما را تامين نمی​کند بتواند از نظر روحی شما را اقناع کند يا به خدمت برای اجتماع وادار سازد.
سالها پيش پيرمردهايی بودند که هروز صبح به سنگ​چين کردن زمين​های بی​صاحب اطراف آبادی خود می​پرداختند و ساير اهالی روستا به تمسخر کار آنها مشغول می​شدند...
۲ تا ۳ نسل گذشت که نوادگان آنهاقدر استيلای ديروز اجداد خود را دریابند و با قطعه​ای از آن زمین​ها بتوانند همه عمر نوادگان تمسخرکنندگان را به خدمت بگیرند.
امروزه در دنيای حقيقی هر چيزی صاحبی دارد ولی در دنيای مجازی عده​ای به دنبال مالکيت بر عناوینی هستند که خود دست​اندر کار ساخت آنند.
ما آنها را تمسخر می​کنیم که مثلا ابوالبلاگر چیست و کیست...مشتری های روزانه دکان فلان بلاگر چه فرقی می​کند که کم باشند یا زیاد...اجازه بدهید فلان بلاگر قوانین خود ساخته​اش را به همه وبلاگستان تعمیم بدهد مگر چه می​شود؟ این استیلا که سب«مال خود کردن امکانات » نمی​شود.
در دنیای مجازی کسانی که به دنبال کار جدی با وبلاگند از همان پنج اصلی تبعیت می​کنند که برای کار کردن در دنیای حقیقی برشمردم.
همه در پی استیلا و مال خود کردن امکانات دنیای حقیقی از طریق توسعه مالکیت در دنیای مجازیند...حتی اگر همه نوشته​هایشان در مذمت پول و در جهت اثبات برتری فلسفه بر علم، دین بر دنیا، سیرت بر صورت و معنویات بر مادیات باشد!
وبلاگ نویسی برای من جدی نیست ...تفریح من وبلاگ نویسی است.
هم از این روست که ساعات بسیار محدود فراغتم را به این کار اختصاص می​دهم...
برای من وبلاگ نویسی در بردارنده یک لذت روحی است ...اگر چه برخی را خوش نیاید!!
من برای شکستن سکوت سوت می​زنم نه برای ساختن يک آهنگ حماسی.

پي‌نوشت:

به نظر من تجربه هر شخص فقط براي خودش معتبر است و به كار خودش مي‌آيد.

بهتر است بجاي آنكه از ديگران بخواهيم كه از تجارب ما استفاده كنند از آنها بخواهيم كه از تجارب خود بياموزند و بكار ببندند.

هر آدمي در مقايسه با خودش هر سال مجرب‌تر مي‌شود و نه در مقايسه با ديگران!

استيلا...بخش دوم

بحث به اينجا رسيد كه در هفت هزار سال پيش محال بود كه در يك معامله و مبادله كالا با كالا، يكي حاضر باشد در مقابل شنيدن يك ديوان شعر، يك رساله فلسفه، يك شب جمعه دعاي كميل، يك كتاب آسماني، يك داستان دنباله دارو...يك تخم مرغ بپردازد!!


ولي به مرور كه آيين‌ها ظهور كردند كلمه حكم كالا را پيدا كرد و از آنجا كه دارندگان اين كالا از خود كالا جهت تبليغ و ترويجش استفاده مي‌كردند ديري نپاييد كه كلماتي كه قبلن قابل مبادله با تخم مرغي نبودند گاه چنان مقدس شدند كه به جان يا جانهايي مي‌ارزيدند.


به غير از مبلغين آيين‌ها، ديگراني چون شعرا، فلاسفه، قصه‌گوها و نقالها، مبلغين و پاچه‌خواران و خايه‌مالان و كلاهبرداران و ...به تجارت اين كالا پرداختند و در‌ازاي آن مالكيت و استيلاي حقيقي دريافت كردند.


اما در دنياي مجازي...ظاهرا براي بيشتر ما بازار فقط بازار حرف است و در اين بازار فقط كلمه را با كلمه مبادله مي‌كنند ولي گروهي نيز در صددند كه اين بازار را به بازار دنياي واقعي متصل كنند و استيلاي بر دنياي مجازي را در جهت استيلا بر دنياي واقعي قرار دهند.


ادامه دارد...

استيلا...بخش نخست

قبل از شروع بحث اميدوارم كه اين مطلب موجب سوءتفاهم و كدورت نشود و پيشاپيش از بابت دلخوري‌هاي انتهايي بحث پوزش مي‌طلبم.

مقدمه:

هم هدف و هم استراتژي ما در دنياي حقيقي و مجازي استيلاست.

استيلا يعني مالكيت بر منابع مادي و معنوي و انساني و اين كار به دو روش ممكن است:

روش اول كسب مالكيت‌هاي جديد است و روش دوم تبليغ براي زياد نشان دادن ارزش دارايي‌هايي كه تاكنون كسب شده‌اندتا با مبادله آن به روش كالا در برابر كالا بتوانند استيلاي خود را گسترش دهند.

بحث امروز من درباره روش دوم براي استيلا در دنياي مجازيست.

از زمان اختراع زبان(تقريبا پنجاه هزار سال پيش) تا زمان اختراع خط، و حتي قبل از اختراع آيين‌ها در هفت هزار سال پيش روش دوم استيلا كاربردي نداشت.

در واقع تا آن زمان هر كس براي به دست آوردن غذاي بيشتر، سرپناه بزرگتر، همسر زيباتر و ...مجبور بود قوي‌تر باشد و بيشتر كار بكند.

پس از اختراع آيين‌ها، به ناگهان روش جديدي براي استيلا پديد آمد كه با زبان، كلمه و حرف بود!!

تعداد زيادي پيامبر، فيلسوف، شاعر، سخنور و ...كه تا قبل از آن مجبور بودند براي به دست آوردن مالكيت و استيلا سخت كار كنند، با حرف زدن و تبليغ كردن و فريفتن راه نويني براي استيلا يافتند كه اين راه الحق مديون متولياني است كه احترام امامزاده را خوب نگهداشته‌اند!

امروزه اسلاف آنان هنوز برقرارند!

تفاوت دنياي حقيقي و دنياي مجازي در نوع دوم استيلا چيست؟

جواب اين سوال جالب و در عين حال بسيار روشنگر است.

در دنياي حقيقي هنوز ارزش كالاها و خدمات تا حد زيادي حقيقي است به اين معنا كه مثلا فيلسوفان و شعرا و روحانيون و قصه‌نويسان و ...به نسبت كل جمعيت اندكند و كسر ناچيزي از كل تجارت و مالكيت جهاني را در اختيار دارند و خود نيز به خوبي آگاهند كه ارزش وجودي آنها وابسته به افرادي است كه كار مي‌كنند، توليد مي‌كنند، كشاورزان، مهندسان، كارگران، رفتگران، پزشكان، آشپزها، راننده‌ها و...همه و همه هزار هزار بايد باشند تا يك فيلسوف، روحاني، شاعر و ...بتواند از آنان ارتزاق كند و با تبليغ كلمه بفروشد و كالاي خود را (حرف، شعار، فلسفه و...) با عوامل استيلاي نوع اول (نان، مسكن، پول و...) عوض كند.

روز سعدي...روز انسان

اول ارديبهشت، روز سعدي، گرامي باد.
بي‌ترديد سعدي بزرگترين شاعر و سخنور ايراني‌است كه نه تنها شعر و نثر و ادبيات را ارتقاي در خور توجهي داده است، بلكه زبان عموم مردم ايران را متحول كرده و عوام و خواص را به سخن گفتن با زبان خود برانگيخته است.
سعدي شاعري بي‌همتاست.
كافيست به زندگي او كه به نظر من ارزش ساختن يك فيلم سينمايي يا سريال تلويزيوني را دارد نظري بيفكنيم.
در كودكي پدرش را از دست مي‌دهد و در نوجواني به بغداد ميرود و در نظاميه درس مي‌خواند و در اين مدرسه به تلقين دروس به ساير طلاب مي‌پردازد (يعني درس‌هايي را كه فراگرفته بود به ديگران مي‌اموخت) و در فقه و اصول و خطابه فارغ التحصيل مي‌شود.
قاعدتا در اين هنگام بايد حدود ۳۰-۲۵ ساله باشد و به عنوان يك آخوند به مسجدي برود و به امرار معاش بپردازد ولي او به جهانگردي روي ميآورد و در مدت سي سال كل خاورميانه و نيز هندوستان و قسمتي از آسياي ميانه را سير مي‌كند.
به ياد داشته باشيم كه دوران سعدي، هشتصد سال پيش، دوران حمله مغول به ايران است و چنين مسافرتي چقدر خطرناك و خسته كننده و پر دردسر بوده است چنانكه در اين مدت به حبس و بردگي هم مي‌افتد و گرسنه و تشنه مي‌ماند و مورد حمله قرار مي‌گيرد و رنجها مي‌كشد ولي اين سير آفاق و انفس را رها نمي‌كند...چرا؟
به نظر من سعدي در اين سفر طويل به دنبال كشف حقيقت و كسب تجربه بوده است و چنان حلاوتي در اين كار ديده كه خطر را به جان خريده است.


فراموش نكنيم كه هشتصد سال پيش، كتاب، روزنامه و راديو و تلويزيوني نبود كه كسي بتواند با آنها زندگي‌ها و فرهنگ‌هاي ديگر را ببيند و يگانه راه كسب چنين تجربه‌اي سفر بود...سفر.
سعدي در اين سفر پلوراليسم را ديد و از يك آخوند به يك روشنفكر(با معيارهاي آن زمان) بدل شدو اين يك امر خارق‌العاده است.
پس از سي سال سعدي به شيراز باز گشت ( در حدود ۶۰ سالگي) و در سه ماه گلستان و در يك سال بوستان را تاليف كرد.
گلستان شرح زندگي مردمان است كه با چنان اختصار، زيبايي و پر محتوايي گفته شده است كه خواننده را بي‌اختيار به تحسين متن وا‌مي‌دارد.
بوستان شرح جامعه آرماني از نگاه سعدي است. داستانهايي كه آسان و ساده مي‌نمايند با نتيجه گيري‌هاي غافلگير كننده...مثلا وقتي كه مي‌گويد:
شنيدم كه در روزگاران قديم
شدي سنگ در دست ابدال سيم...
قبل از اينكه فرصت پيدا كني كه به او انگ خرافه پرستي بچسباني توضيح مي‌دهد : (و چقد مختصر و مفيد فقط در يك بيت!)
مپندار كاين قول معقول نيست
چو قانع شدي سنگ و سيمت يكي است
سعدي در غزل نيز چنان چيره دست است كه به قول علي دشتي سبب گمراهي شاعران پس از خود شده است!
چنانكه به غلط گمان كرده‌اند كه با ساده‌گويي مي‌توان غزلياتي چون او پديد آورند
لاابالي چه كند دفتر دانايي را
طاقت وعظ نباشد سر سودايي را
آب را قول تو با آتش اگر جمع كند
نتواند كه كند عشق و شكيبايي را
بر حديث من و حسن تو نيفزايد كس
حد همين اسن سخنداني و زيبايي را...
قصايد و رباعيات سعدي نيز اگرچه اندكند در صلابت و زيبايي پهلو به پهلوي صاحبان نام و اعتبار در اين دو رشته مي‌زنند.
حدود ده سال پس از بازگشت به شيراز، با حمله مغولان و سقوط حكومت محلي دوباره سعدي با سن حدود هفتاد سال به بغداد گريخت و از آنجا پياده به مكه رفت و سپس به تركيه كنوني رفته و پس از مدتي اقامت در اين كشورها به شيراز بر‌گشت و در حدود نود سالگي در گذشت.
اين سفر مدام و مطالعه اقوام و فرهنگ‌هاي متكثر از سعدي شخصيتي ساخته است كه بسيار به مردم امروزه نزديك است...انساني كه به زندگي و شخصيت انساني احترام مي‌گذارد و صفات پسنديده‌اي كه بين اقوام مختلف مشتركا وجود داشته را ستوده و بزرگ داشته است.

غزل سكسي

اين غزل حافظ به نظر من يكي از زيباترين توصيفات يك منظره سكسي-عشقي در شعر فارسي است :


زلف آشفته و خوي كرده و خندان لب و مست
پيرهن چاك و غزلخوان و صراحي در دست


نرگسش عربده جوي و لبش افسوس كنان
نيمه شب بر سر بالين من آمد بنشست


سر فرا گوش من آورد و به آواز حزين
گفت كاي عاشق شوريده من خوابت هست!؟


عاشقي را كه چنين باده شبگير دهند
كافر عشق بود گر نشود باده پرست...


بقيه‌اش را فراموش كرده‌ام...در ديوان حافظ بخوانيد.
ضمنا "خوي كرده يعني عرق كرده"

ادامه سوال پنجاه مليون دلاري

سوال مطلب پيشين در واقع جزيي از يك سوال بزرگتر است و آن اينكه آيا مي‌توان مفاهيم مدرن سياسي را به لجن كشد و باز با وقاحت از آنها دم زد؟
واضح‌تر بگويم آيا كساني كه هر منصب و مقامي دارند از همين قانون اساسي غير دمكراتيك بدست آورده‌اند و به هر طريق ممكن تمامي راههاي قانوني و غير‌قانوني را براي پيشبرد مقاصد خود باز گذاشته‌اند...نيازي نمي‌بينند كه ولو براي حفظ ظاهر، سلسله مراتب يك مسير قانوني را طي كنند تا خدشه‌اي به آن قانون (كه همه چيزشان را مديون آنند)وارد نيايد!؟
آيا براي برداشت از خزانه يك مملكت كافيست كه رهبر مثل وقتي كه دست در جيب خود مي‌كند تصميم بگيرد و بردارد و خرج كند؟
اين دليلي است بر مدعاي قبلي من كه گفته بودم اينكه مرتب در راديو و تلويزيون گفته مي‌شود كه كشور متعلق است به آقا امام زمان...معناي ديگرش اين است كه در غياب ايشان متعلق است به نايب ايشان و اين تعلق يك مالكيت است به شكلي كه تمامي منابع انساني و معدني و درياي و ... متعلق به ايشان است.
ايشان نفت خودش را مي‌فروشد و قسمتي از آن را صرف ملك خودش مي‌كند و قسمتي را به رعايايش كه برايش كار مي‌كنند مي‌دهد و قسمتي را هم دوست دارد به فلسطين بدهد...مال خودش است!
از مفاهيم مدرن سياسي هم به عنوان استتار استفاده مي‌شود.
در منطقه‌اي كه رييس‌جمهورهاي مادام اعمر!! و موروثي!! دارد و پارلمانهاي مشورتي!!...اين ميزان گند زدن به "مفاهيم مدرن سياسي" جدا كه قابل اغماض است!

يك سوال پنجاه مليون دلاري

يك سوال چند ساعت است كه فكر مرا مشغول كرده است و آن اينكه مبلغ پنجاه مليون دلاري كه ايران براي كمك به مردم فلسطين پرداخت كرده است از مسير قانوني عبور كرده است يا نه؟


به عبارت صحيح‌تر اگر دولت بخواهد هر طرح عمراني را اجرا كند بايد با توجه به مصوبه مجلس و تاييد شوراي نگهبان نسبت به آن اقدام كند.

سوال من اين است كه آيا اين مسير حتي به طور فرماليته طي شده است؟
اگر طي نشده است اين پول از طرف چه ارگاني پرداخت شده است؟

آيا بودجه در اختيار وزارت خارجه واجد چنان درجه‌اي از بضاعت است كه بتواند يك قلم پنجاه مليون دلار آن را بخشيد!؟

تصميم گيري در اين مورد به عهده وزير امور خارجه است يا هيئت دولت يا دفتر رهبري؟
فعلا و در حال حاضر من كاري ندارم كه با حدود 20% اين پول مي‌توانستيم بجاي ضرب و شتم ، سركوب و زنداني كردن رانندگان شركت واحد، به نيازهاي مشروع آنان رسيدگي كنيم...به زلزله زدگان لرستان، جمع‌آوري زنان و كودكان خياباني، پرداخت معوقه‌هاي كارگران و بازنشستگان و هزاران نياز فوري تر مي‌توانستيم عمل كنيم...نه اكنون و در حال حاضر من فقط دوست دارم بدانم كه چه كس يا كساني در مورد پرداخت اين بودجه از جيب ملت ايران تصميم گرفته‌اند و اين تصميم تا چه حد بر سياق قانون بوده است!

منطق اجتناب ناپذير جنگ

دو صاحبدل نگه دارند مويي


هميدون سركشي و آزرم‌جويي



وگر از هر دو جانب جاهلانند


اگر زنجير باشد...بگسلانند!



سعدي



سياست‌هاي هسته‌اي دولت هماهنگ با ساير اركان حكومت، ارابه سرنوشت ما را در سراشيب جنگ قرار داده است.


من بر اين باورم كه كساني كه در راس امور تصميم‌گيري هستند، فاقد حداقل شعور نقشه‌كشي و تدبير سياسي هستند كه اين همه تندروي و شاخ و شانه كشيدنشان جزيي از يك نقشه كلي‌تر و سياست بزرگتر باشد.


فوقش يك حديث يا روايت نامعتبر و يا حتي معتبر! پس زمينه فكري و اساس استراتژي آنهارا تعيين مي‌كند.


از طرف ديگر دول غربي و آمريكا اگرچه ممكن است كل قضيه ايران اتمي را باور نكنند ولي شرارت را از ايران كاملا باور كرده‌اند و بر اين اساس مصمم هستند كه جلوي ترويج شرارت را بگيرند.


از آنجا كه هيچ تحريمي نمي‌تواند جلوي تبليغ و ترويج بي‌رويه شرارت را بگيرد و حوادث اخير نشان داده‌است كه هر‌گاه غرب در موردي خود را به نشنيدن و نفهميدن زده است حكومت ايران به عمد حرف خود را تا شيرفهم شدن كامل آنها تكرار كرده است...به نظر مي‌رسد كه از جنگ گريز و اجتنابي نيست.



موعظه و دشنام

اگر مجبور به انتخاب باشم دشنام را به موعظه ترجيح مي‌دهم.
چرا كه در موعظه نه تنها دشنام مستتر است بلكه از "بالا" نيز صادر مي‌شود.

دست كم دشنام رو‌در‌روست!

وبلاگ و ابتذال

وبلاگ چيست؟ ابتذال كدام است؟


وبلاگ يك آدم است و همانطور كه هنوز تعريفی جامع از آدم ارائه نشده است از وبلاگ نيز تعريفی قابل قبول ارائه نشده و احتمالا در آينده نزديك نيز ارائه نخواهد شد.


نمی‌توان كسی را به صرف اينكه در تعريف ما از آدم نمی‌گنجد، آدم نخواند!...همچنين اگر تعريفی از وبلاگ ارائه داديد...فقط برای خودتان معتبر است!


وبلاگ يك اسم است و می‌توان آن را با صفتی وصف كرد...می‌توان وبلاگی را (به زعم خود) خوب يا بد دانست ولی نمی‌توان آن را وبلاگ ندانست.


مسخره است كه كسی در آن سوی دنيا بدون آنكه مرا بشناسد به من فضايی جهت ارايه هر مطلبی، چرندی، مزخرفی، خزعبلی، جفنگی و... بخشيده است و در اين سوی دنيا كس يا كسانی بدون آنكه از جانب صاحب ملك وكالتی داشته باشند برای من آيين نامه بنويسند و خط مشی تعيين كنند و خود را مجاز و بلكه محق بدانند كه به كسانی بگويند كه چگونه بنويس و چگونه ننويس!


سال گذشته در مطلبی نوشته بودم كه اين آيين نامه نويسی به استيلاجويی و احساس ريش سفيدی منتهی خواهد شد...ظاهرا اين اتفاق دارد می‌افتد.


ابتذال، به باور من، تكرار مكرر چيزی است كه زيز مجموعه اطلاعات و دانايی ماست!


مثلا اگر بچه كلاس دومی را سر كلاس اول بنشانند، آن درس برايش سطحی و مبتذل است.


همچنان كه سريال‌های مبتذل تلويزيونی به سريالهايی اطلاق می‌شود كه مضامين تكراری را دستمايه خود قرار داده‌اند و الی آخر...


از آنجا كه زير مجموعه دانايی هيچ دو نفری شبيه نيست بنابراين بسياری از چيزها كه برای شما مبتذل می‌نمايد برای من بديع هستند.


وبلاگ مبتذل و مطلب مبتذل يك برداشت شخصی است...وجود خارجی ندارد!


اينكه وبلاگی به طور حرفه‌ای به فرهنگ و يا سياست يا ...بپردازد و بقيه اظهار نظر نكنند با روح وبلاگ نمی‌خواند...وبلاگ محل زر زدن زيادی است!!


وبلاگ يك بلندگوست در دست ما...خودش حرف نمی‌زند مائيم كه حرف می‌زنيم و "وولومش" را بالا و پايين می‌بريم.


اينها را همه گفتم كه بگويم به باور من برخورد خوابگرد با محمود فرجامی نه تنها غير منصفانه و بی‌ادبانه بود كه بسيار هم از موضع ريش سفيدانه و قيم مآبانه صورت گرفته بود.


داريوش محمدپور و سايرين خودشان هم زبان و هم تلفن دارند و لازم نيست كه در جهت حسادت‌های ديگران خرج شوند.


اينكه يك "ويرگول‌گذار" يا "نقطه‌چين" خود را محق بداند كه برای وبلاگ‌نويس ديگری تعيين تكليف كند كه چه بنويسد يا ننويسد ...چندش‌آور است.


من سكوت وبلاگستان را در اين رخداد نمی‌پسندم. سكوتی كه سبب گستاخی مزيد شاخه وبلاگ‌نويسان مسلمان در جهت استيلا بر اين فضای مجازی خواهد شد.


شما خود دانيد.

پي‌نوشت1:

اين كامنت‌داني ظاهرا از ديشب كه كمي دستكاري‌اش كرده بودم، كار نمي‌كرده ولي حالا درست شده است.

گفتم اطلاع بدهم شايد نظري داشته باشيد.

پي‌نوشت 2:

فرق بين كسي كه به يك سيبل تير‌اندازي مي‌كند با كسي كه به يك تير‌انداز ديگر شليك مي‌كند اين است كه اولي مي‌تواند تا هر نقطه كه خواست به سيبل نزديك شود تا تير خود را به هدف بزند و دومي...

كسي كه از بالاي منبر سخن مي‌گويد نيز مثل تيراندازيست كه به سيبل شليك مي‌كند.

از آنجا كه هيچگاه پاسخ تهديد كننده‌اي نمي‌گيرد به مخاطب خود هر حرف نامربوطي را تحويل مي‌دهد و تا آنجا پيش مي‌رود كه به هدفش دست يازد!

آقاي شكرالهي بهتر است از منبر موعظه پايين بيايد و بر سر ميز نقد بنشيند...تا ميزان بي‌پرواييش محك زده شود!

چگونه به پزشك مراجعه كنيم يا آداب‌المداوا از گوشزد عزيز

همه آنها كه مي‌گويند پزشك بايد فلان جور باشد و فلان كار را بكند دلشان زيادي خوش است!!!

خارج را نمي‌دانم ولي اگر ايران خواستيد به دكتر مراجعه كنيد اين توصيه‌ها را در گوش كنيد
تا بهتر نتيجه بگيريد...شايد تصادفا مريض من بوديد!

پزشك هم آدمي است معمولي!! خسته‌اش با قبراقش فرق مي‌كند...سرخوشش با پكرش توفير دارد و رفتار مريض باعث واكنش مناسب يا نامناسبش مي‌شود...درست مثل همه آدمهاي معمولي

اگر خواستيد به پزشك مراجعه كنيد:

در سالن انتظار تخمه نشكنيد و پوسته‌هايش را زير صندلي نريزيد...از آن بدتر آدامس‌هايتان را
روي زمين نيندازيد و با پا بر روي آن فشار ندهيد!

نوبت را رعايت كنيد و هر چند دقيقه يك‌ بار با ننه من غريبم بازي اداي اورژانسي بودن در
نياوريد تا خارج از نوبت به داخل اتاق برويد.

اگر دكتر وقت نداشت...به پزشك ديگر مراجعه كنيد يا اينكه نوبت روز بعد را بگيريد نه اينكه سر
او و منشي را بخوريد و اگر چاپلوسي افاقه نكرد با چند ليچار مطب را ترك كنيد!

حداكثر با يك همراه به اتاق معاينه وارد شويد...بچه ها را در اتاق معاينه به عنوان همراه
نياوريد...براي حضور افراد بيشتر و بچه‌ها چانه نزنيد!

دفترچه بيمه خود را با خود به داخل اتاق پزشك بياوريد!! نه اينكه پس از درخواست پزشك مدعي
شويد كه نزد منشي است و بعد از اينكه دو سه دقيقه وقت را براي اثبات ادعاي خود تلف
كرديد تازه متوجه شويد كه در كيف يكي از همراهانتان است.

در اتاق انتظار كه نشسته‌ايد حرفها و شكايات و علايم خود را مرور كنيد...در هنگام بيان آنها
به پزشك حاشيه نرويد...قصه و سرگذشت نگوييد و خواب خود را تعريف نكنيد!!

مدارك پزشكي خود را آماده و دم دست بگذاريد نه اينكه در اتاق پزشك تازه به فكر جستجوي
آنها در بين دهها كاغذ ديگر بيفتيد.

تلفن همراه خود را قبل از ورود به مطب خاموش كنيد و نه اينكه در حين معاينه زنگ بزند و
شما مشغول جوابگويي به آن شويد.

روش خوابيدن روي تخت معاينه را فرابگيريد...ابتدا با باسن روي تخت بنشينيد و سپس دراز
بكشيد...نه اينكه مثل پله از آن بالا برويد و بعد بنشينيد و بعد بخوابيد!

در مورد بيماري خود نه غلو كنيد و نه كوچك نمايي!

اگر اين نكات را رعايت كنيد بيش از همه به خودتان كمك كرده‌ايد وگرنه با ايجاد ترانسفرنس
منفي در امر درمان خودتان وقفه ايجاد مي‌كنيد.

فراموش نكنيد كه پزشكان كاركشته تر بجاي اينكه عصبانيت خود را نشان دهند...شما را اذيت
مي‌كنند...بدون آنكه متوجه شويد.

از ما گفتن بود...

پي‌نوشت:

من سيستم نوبت دهي نيم ساعته دارم يعني براي روزهاي آينده هر نيم ساعت به نيم ساعت با دريافت مبلغي از حق ويزيت به عنوان بيعانه نوبت داده‌ام...بدون بيعانه يا تلفني اصلا نوبت داده نمي‌شود حتي به شما دوست عزيز!!!

با اين حال تقريبا هيچكس...تاكيد مي‌كنم هيچكس، سر نوبتش نمي‌آيد!يكي دو نفر نيستند كه من بخواهم با قاطعيت با آنها برخورد كنم.علاوه بر آنها مراجعان حضوري بدون نوبت قبلي كه خودم بنا گذاشته‌ام بين هر دو مريض نوبت دار يكي از آنها را ويزيت كنم بسيار بيشتر از آنند كه اين قاعده قابل اجرا باشد.

اينكه در متن بيشترين تاكيد من بر "مديريت كردن زمان توسط بيمار" است به همين دليل است.من براي هر مريض به طور متوسط پانزده دقيقه وقت در نظر گرفته‌ام كه در مقايسه با ساير همكارانم بسيار زياد است.حرف اصلي من در اين نوشته اين است كه بهتر است شما از كل اين وقت اختصاص داده شده جهت مشاوره درماني استفاده كنيد.به اين مثال كه هر روز مكررا اتفاق مي‌افتد توجه كنيد:

در اتاق باز مي‌شود و چهار نفر با هم وارد اتاق مي‌شوند و منشي من از آن طرف دارد مي‌دود و فرياد مي‌زند كه مگه نگفتم بيشتر از يك همراه نبايد وارد شود ولي تا خود را برساند هر چهار نفر (كه يكي از آنها بچه است) به داخل اتاق مي‌آيند!دو سه دقيقه طول مي‌كشد كه من با مختصري چاشني قهر و غضب بچه و يكي از همراهان را خارج كنم و سپس از بيمار مي‌خواهم كه دفترچه بيمه‌اش را بدهد...با فاطعيت مي‌گويد كه پيش منشي شماست و من توضيح مي‌دهم كه محال است...كيفش را مي‌گردد و مي‌گويد نيست! نگفتم پيش منشي شماست!زنگ مي‌زنم و از منشي‌ام مي‌خواهم دفترچه مريض را از همراهش بگيرد و بياورد!شروع به شرح حال گرفتن مي‌كنم كه يكباره در باز مي‌شود و بچه مذكور مي‌دود وسط اتاق...بجاي اينكه بگويم كره خر مگر اينجا طويله است زوركي لبخندي مي‌زنم و مي‌گويم لطفا بچه را بيرون ببريد...مدتي وقت صرف اين كار مي‌كنند و در بيا آن مرتب به من مي‌گويند: حالا نمي‌شه بمونه...قول مي‌ده بچه خوبي باشه!مخالفت من سرانجام سبب مي‌شود كه بچه را بيرون ببرند.مي‌گويم شرح بيماريت را بگو...تصور كنيد كه بيش از پنج دقيقه از وقت نمانده است و بيمار شروع مي‌كند (معمولا آقايان) كه صبر كن اول براتون يك ماجرايي رو بگم!!خودم رو كنترل مي‌كنم و مي‌گويم فعلا مشكلتون رو بگيد بعدا اگر وقت شد!با آب و تاب تمام شروع مي‌كند به ذكر جزييات بدرد نخور كه اولين بار در خانه پسر‌عمويم بود يا پسر خاله‌ام و ...با يكي دو سوال جهت دار سعي مي‌كنم كه ماجرا را بفهمم و سپس عكس‌ها و آزمايشات قبلي‌اش را طلب مي‌كنم...چه زجري مي‌كشم تا آنها را پيدا كند!از او مي‌خواهم روي تخت بخوابد تا معاينه‌اش كنم.كلي طول مي‌كشد تا به تفصيلي كه نوشته‌ام روي تخت قرار بگيرد و لباسش را بالا بزند كه مي‌بينم يك شال بلند و بالا دور شكمش بسته است.دوباره بلند شود و شال را باز كند و بخوابد.بوي گند عرق از زير شال باز شده بيرون مي‌زند...گاهي ويكس هم ماليده‌اند كه بدتر!برايش توضيح مي‌دهم كه نفس بكشد و نگه دارد...چندين بار خود برايش اجرا مي‌كنم و سپس از او مي‌خواهم كه اجرا كند...نفس مي‌كشد و چنان توي صورتم بيرون مي‌دهد كه آب و بوي دهانش تا ته ريه‌ام نفوذ مي‌كند...عصباني مي‌شوم...نه فقط از اين فقره آخر كه از كل ماجرا...يا درك نمي‌كند و يا خودش را به خري مي‌زند و شروع مي‌كند به موعظه كه طبيب بايد...

حالم به هم مي‌خورد از وعظ!

بيشتر همكاراني كه سرشان شلوغ است 3 نفر مريض را با هم داخل اتاق مي‌كنند و ويزيت مي‌كنند و از زمانهاي تلف شده بين آنها استفاده مي‌كنند.

من اين كار را توهين به مريض مي‌دانم و هرگز چنين نكرده و نخواهم كرد ولي كار آنها را هم تا حدي درك مي‌كنم.

اميدوارم توضيحاتم قانع كننده بوده باشد.

رمز تداوم يك ازدواج







ديروز نشستم و با حوصله هفت شين را براي زنم توضيح دادم.
بعد از كلي صغري و كبري چيدن به او گفتم كه من حاضرم بجاي نصف اموال، همه اموالم را
به تو بدهم و حضانت هر دو بچه را هم به تو بسپارم و با توجه به اينكه تو خودت پزشك
هستي و درآمدت هم خوب است از هم جدا شويم!...و منتظر عكس‌العملش ماندم.
كمي فكر كرد و گفت: خر خودتي!!!...جدا بشيم كه تو بري زن بگيري!
اصلا از فيمينيسم و حقوق برابر چيزي سرش نمي‌شود!!


ماه آينده بيستمين سالگرد ازدواج من است.


رمز بقاي اين ازدواج همانا سنگيني گوش راست من است. شبها وقتي در تختخواب مي‌خوابيم من گوش چپم
را كه سالم است روي بالش مي‌گذارم و زنم شروع به گله از من و بحث كردن و نق زدن
مي‌كند و من بدون اينكه بشنوم كه چه مي‌گويد هربار كه لبانش ديگر تكان نمي‌خورد
مي‌گويم حق با توست!!
اين رفتار سبب شده است كه من به عنوان يك مرد بردبار كه نظريات همسرش را نه تنها
تماما مي‌شنود بلكه با آن كاملا موافق است مشهور شوم!! و همه زنهاي فاميل حسرت زن
مرا بخورند كه چه شوهر نازنيني دارد(كه البته حسرت خوردن هم دارد.!!)



پي‌نوشت 1 :

عكس‌هاي فوق گرفته شده از
سي‌سنگان، تله‌كابين و هتل هايت براي هاله عزيز!

پي نوشت‌2 :

سيزده را همه عالم بدر از شهر امروز من خود آن سيزدهم كز همه عالم بدرم

شهريار

Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes