سرد مزاجی


متاسفانه مشکلی که این حاج خانم داشت من در سن 26 سالگی و در اوج جوانی و زیبایی با شوهر سرد مزاج و بی اعتنایم دارم. من شبها با لباس خواب به سراغش می روم و او را در آغوش می گیرم و می بوسم و حتی لخت می شوم و باز هم او را در آغوش می فشارم ولی او اعتنایی نمی کند و پشتش را به من می کند و می خوابد من از لحاظ جنسی خیلی گرمم ولی متاسفانه با این بی توجهی ها و سردیها روبرو شده ام و مجبورم ایم میل را در خود سرکوب کنم و به دلیل پایبندی به اعتقادات مذهبی حتی فکر ناجوری را هم در ذهنم راه نمی دهم حتی گاهی اوقات که نیاز جنسیم را به وضوح به او می گویم او جواب می دهد حال ندارم یا خسته ام لطفا مرا راهنمایی کنید الان شاید یک ماه است رابطه محبت آمیزی با من نداشته چکار گنم کمی گرم و پر انرژی تر نسبت به زندگیش باشد.


از کامنت ستاره


 


شما با سرد مزاجی همسرتان چگونه برخورد می‌کنید؟ 


 

جلب توجه

تلفن که زنگ زد ساعت از 2 نیمه شب گذشته بود.

از آن سوی خط صدای مضطرب علی به گوش رسید که ملتمسانه و غم‌آلود می‌گفت که حال مامانم بد است...تو رو خدا زود خودتو برسون...و قبل از اینکه منتظر عکس‌العمل من شود هق‌هق کنان تلفن را قطع کرد.(علی را که یادتان هست!؟)

من تازه فارغ‌التحصیل شده بودم و از وجدان حرفه‌ای ذره‌ای در نهادم بود...برخاستم و غرغرکنان کیف وسایلم را برداشتم و به خانه علی رفتم.

مادر علی زنی بود 55 -50 ساله و بسیار چاق و کوتاه و مذهبی!

پدر علی بی‌اعتنا در اتاق دیگر خوابیده بود.

مادر چادری به سر کرده بود و ناله می‌کرد.

شرح حالش را گرفتم...گفت:(با لهجه اصفهانی غلیظ بخوانید و تجسم کنید)

آقای ...

2 ساعت قبل رفته بودم تو حموم. همین که لخت شدم آ آب ریخت رو پسونام! من همین جور لختی لخت بدنم شوروع کرد به مور مور...باباشا صدا زدم گفتم حج آقا من لختم!

همون بیرون وایسین آ دکترا خبر کونین...

حج آقا دری حمومو وا کردن اومدن تو...می‌گم مگه نیمی‌بینی سر و پسونی من لخته مورمورم می‌شه دارم سرما می‌خورم ...اصلا اهمیتی ندادن!

در باز ...منم لخت...بدنم هم خیس ...باد خورد به این سر و پسونی من به این حال افتادم!

بعد رو کرد به من و پرسید: شوما مدرکتونو گرفتین؟

گفتم: بله چند روزه گرفتم.

در یک اقدام غیر منتظره چادر را به کناری زد و در حالیکه می‌گفت پس محرم هستین بلوز و لباس زیرش را تا دم گردن بالا زد و با اشاره به سینه‌های بزرگ و افتاده‌اش در حالی‌که سعی می‌کرد مطلب را درست به من تفهیم کند گفت: باد به همین جا خورد!

پرسیدم : در حال حاضر مشکلتون چیه؟

با قیافه حق به جانبی گفت: احساس می‌کونم تو مقعدم میله فرو می‌کونن!!

من از ترس آن که در صدد تفهیم جای فرو کردن میله برنیاید!! نسخه‌ای برایش نوشتم و زود بیرون آمدم.

علی به بدرقه‌ام آمد و توضیح داد که مادرش در حالت نیمه بیهوش بوده و او خیلی ترسیده و من گفتم که احتمالا برای جلب توجه پدرت تمارض کرده است.

با خنگی هر چه تمام‌تر می‌پرسید: مامانم چه احتیاجی به جلب توجه بابام داره!؟

سوار ماشین شده بودم و عصبی از اینکه نیمه شب بیخود و بی‌جهت مرا تا آنجا کشانده بود می‌خواستم بروم و بخوابم و علی ول نمی‌کرد و مرتب سوال می‌کرد که مریضی مامانم چیه؟

پا را روی گاز فشار دادم و سرم را از پنجره بیرون بردم و گفتم :

"بابا دلش می‌خواد...اون باباتو بیدار کن دواش رو بهش بده!!"

و اما سوال مشخص من این است:

آیا شما به چه طریق توجه همسر یا دوست یا حتی والدین و فرزندانتان را جلب می‌کنید؟

و آیا روش نفوذ بر (مخصوصا همسرتان) تا چه حد موثر است؟ در دراز مدت آیا از تاثیر روشتان کاسته نمی‌شود؟

فعلا همین دو سوال را جواب بدهید تا بعد!





پی‌نوشت غیر مربوط!



مرا هم به یلدا پارتی دعوت نموده‌اند...این‌هم دعوت‌نامه!

1) من اصفهانی نیستم...فقط ساکن اصفهانم


2) عاشقی بسیار کرده‌ام گرچه معشوق هم کم نبودم...هیجان انگیزترینش موقعی بود که در هفت هشت سالگی نقشه‌ای کشیدم برای ربودن دل دختر همسایه به این ترتیب که پسرداییم او را درنهر آبی هل دهد و من سوپرمن‌وار بپرم و او را از مرگ نجات دهم.


صبح روزی که بنا بود این نقشه عملی شود یادم آمد که شنا بلد نیستم و خطر از بیخ گوشم گذشت!


3)دانشجو که بودم ماهی هزار و سیصد تومان کمک هزینه می‌گرفتم و روز اول ماه آن را خرج می‌کردم و بیست و نه روز دیگر را با جیب خالی سپری می‌کردم.


اگرچه ابوی عقیده داشت که من فاقد عقل معاش هستم ولی من به شیخ سخن استناد می‌کردم که:


قرار در کف آزادگان نگیرد مال

نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال!


گذشت زمان البته درستی نظر ابوی را ثابت کرد چنانکه حالا هم با درآمدی بسیار زیاد، هنوز حتی یک ملیون تومان پس انداز ندارم!


4)به خاطر ناموس پرستی خانوادگی ابوی اجازه نداد که در کودکی نجاری و آهنگری و نانوایی و صنایع مشابه بیاموزم!!


نتیجه اینکه حالا بی‌هنر مانده‌ام و باید برای هر تیر و تخته‌ای کلی بپردازم!


5) این اواخر دریافته‌ام که پسر کوچیکه که در لیست دوست‌داشتنی‌های من صدر نشینه مرا در لیست خودش نه تنها بعد از مادر و برادر و پسر عمه‌اش قرار داده که حتی بعد از بانی (کره خر اسباب بازیش) قرار دارم!


ضربه روحی بدی بود!


من هم زیتون، شراگیم، سید یوسف منیری،ملاحسنی و امید را دعوت می‌کنم.



پی‌نوشت مرتبط:


متاسفانه بحث این بار با توجه به اختلاط آن با بازی یلدا از مسیر خارج شد و حس و حال پیگیری آن را ندارم.


در جامعه‌ای که جلب توجه منکر و گناه شمرده می‌شود پرداختن به آن کار آسانی نیست.


در تجربه شخصی، من همیشه برای معاینه از بیماران می‌خواهم که روی تخت دراز بکشند، پیراهنشان را تا زیر سینه بالا بزنند و دکمه و زیپ شلوار خود را هم باز کنند.


آقایان جوان و میانسال غالبا از همین الگو پیروی می‌کنند.


خانمهای جوان و میانسال اگر با همراه زن فامیل آمده باشند نیز همین الگو را تبعیت می‌کنند ولی اگر با همراه مرد و یا فامیل شوهر خود آمده باشند در بیشتر موارد فقط یک قسمت کوچک را نمایان می‌کنند.


پیرزنها و پیرمرد‌ها را باید مواظبشان بود!


همیشه به پیرزنها تاکید می‌کنم: حاج خانوم تا زیر سینه پیرهنت را بالا بزن و نه بیشتر!! و برای محکم‌کاری گوشه پیراهنش را هم می‌گیرم ولی با اینحال در اکثر موارد برای نشان دادن گردن خود هم پیراهن را تا موضع بالا می‌زنند!


در مورد پیرمرد‌ها باید مواظب شلوارشان باشم چرا که به طرفه‌العینی شورت و شلوار را تا زانو پایین می‌کشند! و مخصوصا با توجه به اینکه همیشه دستیار من که خانم است در اتاق حضور دارد این شکل معاینه (ناخواسته) خالی از اشکال نیست.


جدیدا به این نتیجه رسیده‌ام که این شکل عورت نمایی . پستان نمایی ریشه در سرکوب جلوه‌گری در دوره جوانی دارد.


آدمها محتاج توحه‌اند...توجه خود را از یکدیگر دریغ نکنیم.


 

برای ثبت در تاریخ(چه) وبلاگ

من رای نمی‌دهم.


شما جطور؟

این خبرگان پیر خمیده از آن من

انتخابات مجلس خبرگان و شوراهای شهرها یک هفته دیگر در حالی برگزار می‌شود که هر دو گروه تحریمیون و تشویقیون در برابر آن ساکت‌اند.


در این میانه انتخابات خبرگان که در حقیقت مهم‌ترین انتخابات در نظام اسلامی است چنان طرح‌ریزی شده است که جناح اصلاح‌طلب فاقد کوچکترین شانس برای پیروزی در آنند ولی برای انتخابات شورای شهر که حداکثر اختیاراتش تعیین نام خیابانهاست شانس رقابتی نه چندان ظالمانه فراهم شده است.


خواهر و برادری پس از مرگ پدر مشغول تقسیم میراث او می‌گردند.


برادر حیله‌گر هر چیز قیمتی را با چرب‌زبانی بی‌اهمیت قلمداد می‌کرد و خود بر می‌داشت و هر چیز بی‌ارزشی را با زبان‌بازی و "پشت هم اندازی" ارزشمند جلوه می‌داد و به خواهر می‌بخشید!


همشیره صبر ماتم بابا از آن من‌‌

خرج عزا و شیون و غوغا از آن تو


در خفیه استماع وصیت از آن من

در نوحه همزبانی ماما از آن تو


کهنه قلمتراش شکسته از آن من

طومار نظم و دفتر انشا از آن تو


آن لاشه اشتران قطاری از آن من

آن بارکش خران توانا از آن تو


آن مالها که مانده به دنیا از آن من

آن خیرها که کرده به عقبی از آن تو


آن قاطر چموش لگدزن از آن من

آن گربه ملوس شکیبا از آن تو


آن قوچ شاخ کج که زند شاخ از آن من

غوغای جنگ قوچ و تماشا از آن تو


از صحن خانه تا لب بام از برای من

از بام تا به سقف ثریا از آن تو!


حکایت بالا بی مناسبت با دعوای امروز اصلاح‌طلبان و محافظه‌کاران نیست بنابراین من به زیر را به نیک آهنگ کوثر تقدیم می‌کنم تا اگر صلاح دانست بر مبنای آن کاریکاتوری بکشد.


این خبرگان پیر و خمیده از آن من

شورای شهر چست و توانا از آن تو!


حرف آخر در هنگام اختلاف نظر

چند وقتی است ‌که به سبب مشغولیت چیزی ننوشته‌ام.

اتاق‌های خانه را تغییر دکوراسیون می‌دادیم...پارکت، کاغذ دیواری، فرش، پرده و لوسترها را عوض یا اضافه کردیم و برای اتاق پسرها نجاری به خانه آوردیم که یک دیوار را به طور کامل قفسه بندی کند و تخت و کمد لباس و کتابخانه و ویترین در آن بسازد.


تقریبا کار تمام شده بود که بر سر رنگ کشو‌ها بین من و پسر بزرگم اختلاف نظر پیش آمد.


نجار می‌گفت که رنگ مورد نظر پسر فعلا موجود نیست ولی تا یک هفته دیگر می‌رسد ولی رنگ مورد نظر من موجود بود و وقفه‌ای در کار نیمه تمام پیش نمی‌آورد.


هر چه با زبان خوش به گوشش خواندم که قول این نجارها قول نیست و همانطور که الآن دو ماه تاخیر کرده است باز هم یک ماه ما را سر کار می‌گذارد و خانه همین طور مثل بازار شام درهم ریخته و نامنظم باقی می‌ماند به خرجش نمی‌رفت و مرتب می‌گفت:

اون رنگی که تو می‌گی خیلی زشته...خیلی خیلی اتاقم رو بی‌ریخت می‌کنه.

گفتم:اولا اون رنگی که من می‌گم سیر و روشن یک رنگ است و خیلی هم شیک است و ثانیا فعلا موجود است.

گفت: من اگر اینکار را بکنی پایم را در این اتاق نخواهم گذاشت.

بلافاصله به نجار زنگ زدم و نظر خودم را به عنوان تصمیم نهایی به او اعلام کردم...

تلفن را که قطع کردم پسرک برافروخته و عصبانی شروع به داد و بیداد کرد: خیلی مستبد و دیکتاتوری...خیلی خودخواه و زورگویی...پدرت به تو زور می‌گفته تو هم حالا داری به من زور می‌گی...تو وبلاگت ادای روشنفکرا رو در میاری و همه‌ش از دموکراسی می‌گی ولی در عمل هیچ اعتقادی نه به روشنفکری داری و نه به دموکراسی.

زنم هم اگرچه در مورد رنگ کشوها با من هم نظر بود ولی پس از تلفن من به نجار به پسرک پیوست و گفت:

دیگه حق نداری از آخوندها بدگویی کنی...خودت هم اگر بدتر از اونها نباشی فرق چندانی با اونها نداری.

اینکه من چه جوابی به آنها دادم را بعدا می‌نویسم ولی فعلا می‌خواهم بدانم که

نظر شما راجع به این ماجرا چیست؟

اگر شما پدر یا فرزند این ماجرا بودید چه می‌کردید؟

در مواقعی که با همسرتان، والدین یا فرزندانتان اختلاف نظر پیدا می‌کنید تصمیم نهایی را چه کسی می‌گیرد؟

پاسخ خود را در پی‌نوشتی خواهم آورد.



پی‌نوشت:


می‌دانم که این نوشته و بخصوص این پی‌نوشت مخالفین فراوان دارد و آبرویی برای من باقی نخواهد گذاشت ولی امیدوارم کمی دورتر بایستید و به آنچه می‌نویسم توجه کنید.


وقتی پسرک آرام شد روبرویش نشستم و گفتم:


اولا که پدرم اگرچه سعی می‌کرد که حرفش را پیش ببرد ولی در بیشتر مواقع من هم مثل تو با هیاهو در برابر سلطه او مقاومت کردم و امروز می‌بینم که در اکثر موارد حق با او بوده است و اگرچه من در برابر او حرفم را به کرسی نشانده‌ام ولی آینده نشان داد که حرف او صحیح بود و مقابله من بیشتر به ضررم تمام شد.


ثانیا اگر فکر می‌کنی که من با تو برابریم و رای هر دوی ما یکسان است خیالت را راحت کنم که چنین عقیده‌ای از اساس چرند است!


همه افراد در مواجهه با افراد "بالاتر از خود" دم از مساوات می‌زنند و در مقابل "اشخاص زیر دست" از رتبه بندی اجتماعی سخن می‌گویند و چون جوانها به اقتضای موقعیت سنی خود در طبقات فرودست (از نظر منزلت اجتماعی) قرار دارند با شعارهای سوسیالیستی دم از برابری "همه" می‌زنند...چنین شعارهایی مرا که خر نمی‌کند! تو هم بدان که اگر رتبه بندی اجتماعی را به رسمیت نشناسی و در جهت مبارزه با آن و تحقق شعارهای برابری بیش از حد جوش و خروش کنی هم ناکام و هم ناامید خواهی شد! این واقعیت امروز جامعه ماست و اگر عمر من کفاف دهد و این واقعیت تغییر کند به استقبال آن خواهم شتافت.


ثالثا من بیش از دو و نیم ملیون تومان در این اتاق خرج کرده‌ام که چندان لزومی هم نداشت و همه دکوراسیون آن را مطابق میل و سلیقه تو عوض کردم در حالی که تو احتمالا بیش از 5/1 سال دیگر در این اتاق نخواهی بود...در این میانه رنگ سه کشوی میز تحریرت مطابق میل تو نیست...این همه سر و صدا و شلوغ بازی و شعار دادن و توهین کردن بجای تشکر برایم قابل درک نیست...مثل آن است که کسی اتومبیلی به تو هدیه بدهد و بجای تشکر به رنگ روکش صندلی‌های آن اعتراض کنی!


استدلال من پسرک را قانع کرد...شما را چطور؟



پی‌نوشت2:


تقدیم به پارسا...ادمونتون - کانادا


یارم همدانی و خودم هیچ ندانی


یارب چه کند هیچ‌ندان با همدانی


پی‌نوشت3:


برخی قواعد اجتماعی وجود دارند که بدون آنکه کسی آنها را وضع کرده باشد مورد پذیرش همگان یا اکثریت قریب به اتفاق جامعه‌اند مثلا زیبارویان مقبول‌ترند.


بیان دلایل متعدد و شواهد و قراین متقن در رد این قاعده مشت بر سنگ و آب در هاون کوبیدن است.


از جمله این قواعد پذیرفته شده اجتماعی، رتبه بندی اجتماعی است.


این قاعده، درست یا غلط، ساری و جاری است و هر کس در هر مرتبه اجتماعی در مواجهه با فرادستان آن را نفی می‌کند تا حداکثر منافع خود را تامین کند.


اینکه من یا شما این قاعده اجتماعی را قبول نداشته باشیم کوچکترین تاثیری در وجود یا عدم این قاعده نخواهد داشت.


من، با وجودی که "مراتب علمی" و "سطح خانوادگی" و "شهرت به درستکاری" را همیشه داشته‌ام ولی در 4-3 سال گذشته با افزایش چشمگیر ثروت و مکنت به این نتیجه باور نکردنی رسیده‌ام که مهمترین فاکتور در رتبه بندی اجتماعی همانا ثروت است و بس!


مخالفت فرودستان، احتجاج فلاسفه و اصرار جامعه شناسان این قاعده را تغییر نتواند داد.


من آموزش این رتبه بندی را وظیفه اصلی والدین می‌دانم تا در آینده فرزندان آنها در برابر اجتماعی که برای آنها به اندازه خانواده ارزش قایل نمی‌شود و این رتبه بندی را با قاطعیت و بی‌رحمی اعمال می‌کند نومید و سرکوفته نگردند. 


نظرات ابراز شده توسط شما در کامنت‌دانی بطور غیر مستقیم موید همین نظریه است.


 

وبلاگستان فارسی ودرک اندازه وقایع

دیشب پس از خرید یک کی‌برد با برچسب فارسی مشغول ویرایش و پیرایش وبلاگم بودم که پس از اتمام شاهکارم برای مشاهده نتایج آن کل وبلاگ را ری‌پابلیش کردم.


نتیجه شگفت‌انگیز بود...مطلب آخر با کل کامنت‌هایش دود شده و به هوا رفته بود!


 


حدود سیزده جهارده سال پیش، دانشجویان دانشگاهها در اعتراض به حیف و میل و ریخت و پاش در یک اردوی دانشجویی بیانیه‌ای صادر کردند و با ذکر جزییات ثابت کردند که مبلغی حدود دو ملیون تومان در این اردو حیف و میل شده است.


عباس عبدی که در آن موقع سردبیر روزنامه سلام بود مطلبی در نقد این بیانیه نوشت و در آن ضمن ستایش حساسیت دانشجویان یادآور شد که وقتی شما به این حیف و میل دو ملیون تومانی اعتراض می‌کنید ولی در برابر حیف و میل‌های چند ملیارد تومانی ساکتید بیش از آنکه نمایانگر تیزبینی شما باشد مطرح کننده ساده‌لوحی شماست!


قضیه اعتراض نسبتا وسیع وبلاگستان فارسی به ضرب و شتم دانشجوی ایرانی-آمریکایی و همزمان سکوت آنان در برابر قتل دانشجوی سبزواری توسط بسیج دانشجویی بیشتر از آنکه مطرح کننده روح لطیف وبلاگستان فارسی و اعتراض همگانی نسبت به وضع حقوق بشر باشد نمایانگر "عدم درک اولویت‌ها" و بدتر از آن "عدم درک اندازه وقایع" توسط وبلاگستان فارسی است.


وبلاگستان فارسی است...نازک‌دل چنان که بر قفس پرنده‌ای می‌گرید و قسی‌القلب چنان که با قتل فجیع بی‌گناهی خم بر ابرو نمی‌آورد.


کولی بازی آن جوان در برابر پلیس بی شباهت به کولی بازی بلاگرهای فارسی زبان در واکنش به این واقعه نیست...متاسفم! ولی واقعیت دارد.


 


پی‌نوشت:


نظر درج شده توسط پی‌کو‌لو در کامنت‌دانی


نظر من با شما بسيار متفاوت است. ايراني در هر كجاي جهان كه باشد، بايد مورد حمايت هموطنان و دولتش باشد. متاسفانه اكثر قضاوت هايي كه به نفع رفتار پليس آمريكا خواندم بر اساس حدس و گمان درباره انگيزه آقاي طباطبايي (سودجويي) و دفاع از قانوني بودن رفتار پليس بود. آيا قانوني بودن مجازات ها دليل آنست كه نبايد مخالف آن بود؟ آياوبلاگ نويس ها مي خواهند از جان و مالشان خرج آن دانشجوي ايراني كنند كه نگران كمبود منابع براي مسائل مهمتر هستيم؟


پی‌کولوی عزیز اول اینکه چرا ایرانی در هر جای دنیا باید مورد حمایت هم‌وطنان خود قرار بگیرد ؟ مگر ما یک قبیله‌ایم که از رفتارهای درست و غلط هم حمایت کنیم.
ثانیا با این استدلال ما باید طرفدار تروریست‌ها و دزد ها و قاتلین و شیاد‌های هم‌وطنی که بر ضد خارجیان اقدامی کرده‌اند باشیم فقط و فقط چون با ما در یک چارچوب جغرافیایی به دنیا آمده‌اند.
ثالثا فارغ از انگیزه آقای طباطبایی رفتار ایشان در برابر پلیس بسیار قابل سرزنش است گیرم که در مرحله بعد شدت عمل پلیس هم نکوهیده باشد.
رابعا قصد من کنار هم گذاشتن دو ماجرای هم‌زمان برای مقایسه واکنش وبلاگستان در برابر آن بود.
پلیس دانشگاهی در آمریکا در برابر مقاومت دانشجویی از ارایه کارت کتابخانه و نیز عدم ترک کتابخانه و سپس کولی بازی و رفتار نمایشگرانه در برابر سایر دانشجویان از حد‌اکثر اختیارات قانونی خود استفاده کرده و با شدت عمل با او رفتار کرده است و پس از ساعتی هم او را رها کرده است...اندازه این ماجرا را در نظر بگیرید.
پلیس دانشگاه سبزوار (بسیج دانشجویی) در ایستگاه اتوبوس به علت صحبت کردن پسر دانشجویی با دختر دانشجویی چاقو کشیده و در ملاء عام او را به قتل رسانده است...اندازه این ماجرا را هم در نظر بگیرید.
حالا اندازه دو ماجرا را با هم مقایسه کنید.
وبلاگستان پویا و زنده و روشنفکر فارسی را هم که جا به جا در صدد ابراز حساسیت در برابر نقض حقوق بشر است در نظر بیاورید و عکس‌العمل آن را در برابر این دو ماجرای هم‌زمان پیش چشم آورید...نتیجه به نحو مضحکی تاسف‌آور است!
این رفتار وبلاگستان را در مقیاس بزرگ‌تر به جامعه ایرانی تعمیم دهید تا متوجه شوید که چرا وقتی احمدی‌نژاد از نقض حقوق بشر در آمریکا می‌نالد و مدعی است که آزادی بیان در آمریکا وجود ندارد در چه پیش زمینه‌ای این ادعا‌ها را می‌نماید. در بین مردمی که اندازه‌ها را درک نمی‌کنند.ّ

ازدواج با پیش شرط فداکاری

در دوران اینترنی، یکی از دختران هم‌کلاسی ما با آقای مهندسی عقد کردند و بنا بود که چند ماه دیگر عروسی کنند که به‌‌ طور ناگهانی عروس خانم تقاضای طلاق کرد و از هم جدا شدند.
کاشف به عمل آمد که عروس در حین عشق‌بازی متوجه توده‌ای در یکی از بیضه‌های داماد شده است و پس از بررسی‌ها مشخص شده که سرطان بیضه است.
یکی از بیضه‌های داماد توسط جراحی خارج شد و چند جلسه هم رادیوتراپی به عمل آمد ولی با وجودی که .سرطان بیضه نسبتا خوش خیم است ولی عروس خانم حاضر به ریسک نشد و طلاق گرفت.


چند سال پیش یکی از آشنایان عاشق دختری شد و پس از ماهها رفت و آمد و شناخت و خواستگاری قرار ازدواج گذاشتند.
دو سه روز قبل از ازدواج، داماد به ناگهان تغییر عقیده داد و بدون ذکر دلیلی انصراف خود را اعلام کرد.
هر چه عروس و خانواده‌اش و سایر دوستان با ابراز شگفتی از این تغییر عقیده ناگهانی علت را سوال می‌نمودند داماد دلیل نمی‌آورد و حتی حرف نمی‌زد.


بعد از چند ماه که آب‌ها از آسیاب افتاد داماد برای برخی از دوستان که شدیدا به او معترض بودند شرح داد که در روز انصراف عروس به او اطلاع داده است که کاملا کچل است و موهای سرش در کودکی در اثر بیماری کاملا ریخته است و آن مویی که بر سر اوست کلاه گیس است.


شما اگر بجای این داماد یا آن عروس بودید چه می‌کردید؟

پی‌نوشت:

از دیشب تا به حال هر کار می‌کنم نظرم در کامنت‌دانی درج نمی‌شود و نمی‌توانم به فرمایشات شما پاسخ دهم.

بنابراین تصمیم گرفتم که یک توضیح کوچک در اینجا بنویسم.
هر دو زوج فوق‌الذکر چند ماه بود که به هم علاقه داشتند و ممکن است عاشق و پر شور و شر نبوده باشند ولی در علاقه‌مندی آنان به همدیگر شکی نیست.

اما قضیه وجوه دیگری هم دارد...در مورد اول خطر مرگ هر چند کم (چند در صد) زندگی مرد را تهدید می‌کرد و این برای زن که پزشک بود و ابعاد خطر و احتمال مرگ همسر آینده و نیز دردسرهای چند سال پیش رو را خوب می‌دانست یک ریسک محسوب می‌شد ولی بعد از 5-4 سال این خطر در صورت عدم عود بیماری مرتفع می‌گشت اما در مورد دوم خطر جانی هیچیک از زوجین و بالطبع زندگی زناشویی را تهدید نمی‌کند ولی مشکل دایمی خواهد بود.

در مورد اول زن اگر ازدواج می‌کرد می‌توانست با افتخار خود را به همه اطرافیان به عنوان یک "بانوی فداکار" معرفی کند ولی در مورد دوم مرد حتی نمی‌توانست این مسئله را به کسی بروز دهد و بابت این فداکاری از او تقدیر شود!

در عالم واقع، ازدواج، عشق و سکس سه مقوله کاملا متفاوتند که ممکن است با هم یا بدون هم حادث شوند یعنی می‌توان با کسی ازدواج کرد و عاشق دیگری بود و با سومی سکس داشت.

ازدواج یک قرارداد شراکت است...هر کس سهمی به میانه می‌گذارد و سود خود را می‌جوید.

نمی‌توان کسی را به سبب گریز از این شراکت شماتت کرد...شاید سود خود را در آن نمی‌بیند.

سالروز دو سالگی وبلاگ من

وقتی در دهم آبان ماه 1383 اولین پست خودم را تحت عنوان "من گوشزد می‌کنم، باشد که زبانزد شود" نوشتم، احتمالا تحت تاثیر "خود بزرگ بینی و یا وبلاگستان کوچک بینی مفرط" قرار داشتم یا اینکه مثل بسیاری که گمان می‌کنند عیب از بلندگوست که صدایشان و پیامشان دریافت نمی‌شود، بر این باور بودم که گوزم در زیر این گنبد چنان بپیچد که پژواکش هوش از سر شنونده برباید!

اندکی که بیشتر گذشت به خیال عبث هشدار دادن، پتیشن تهیه نمودن، اعتراض مدنی کردن و دیگران را به مبارزه فراخواندن افتادم ولی خامی این خیال زود آشکار گشت.

در تعریف کارکرد وبلاگ بسیار گفته‌اند و شنیده‌ایم ولی از دیدگاه من یکی از مهم‌ترین کارکردهای وبلاگ‌نویسی دسترسی به محتوای ضمیر ناخودآگاه است...مشروط بر آنکه مستعار بنویسی و خود را سانسور نکنی و از در‌هم شکستن شخصیت خودساخته وبلاگی، ککت نگزد!

در این‌صورت و در دنیای مجازی می‌توانی از مال‌دوستی خود دفاع کنی و از تظاهر به انسان‌دوستی، نجابت، غیرت، حقوق برابر و ...بپرهیزی.
می‌توانی به "صورت زیبای ظاهر" دل خوش کنی...بگویی که بین مال من و جان غیر "اولویت" با مال من است...می‌توانی "رخت‌ها را بکنی"...دعوت به "ارتداد موقت" کنی... از تملک سهم خودت در خانواده دفاع کنی...از عدم نشر علم دفاع کنی.
می‌توانی برای رفتار و افکار خودت اسم‌های مناسب اختیار کنی...رفتار متکبرانه را ...فضل‌فروشانه را...نظربازانه را...رذیلانه را...از خود بروز دهی و آنها را به نام واقعی خود بشناسی، نه نامی که در دنیای واقعی و برای حفظ شخصیت اجتماعی خود بر آنها می‌نهی.

باری در این دو سال بسیار آموخته‌ام و نوشته‌ام و احتمالا بسیار کسان را رنجانده‌ام...بر من ببخشایید.
بزرگترین افتخار وبلاگ‌نویسی‌ام نوشتن مطلبی است با 340 کامنت.
حسرتی که برایم مانده است، ضبط و تصرف آرشیو یک و نیم سال اول وبلاگ‌نویسی من توسط پرشین بلاگ است که علی‌رغم چند بار مکاتبه آن را پس نداده‌اند. در آینده اگر فرصت کنم برخی از مطالب آن را که در ذهن دارم دوباره خواهم نوشت.

در دنیای واقعی بر مرگ بسیار کسان گریسته‌ام و در دنیای مجازی بر مرگ وبلاگ‌های فراوانی غمگین شده‌ام...ولی فقط بر اولین مرگ آنها!! بر مرگ‌های متعدد همیشه می‌خندم چرا که فنا را به سخره می‌گیرند.

دوستان بسیاری به من لینک داده‌اند که گه‌گاه در وبلاگ‌هایشان می‌بینم...لطفا اگر نام‌تان در لیست من نیست نام وبلاگ و نشانی خود را در کامنت‌دانی من بنویسید تا در اولین فرصت لینک‌تان را اضافه کنم.
اگر توصیه‌ای برای مطرح کردن سوال خاصی دارید برایم ای‌میل بزنید...مانند ای‌میل دوستی که راجع به س.ک.س پیش از ازدواج مرا به این بحث هدایت کرد، اگر موضوع به نظرم جالب و قابل طرح بیاید مطرح می‌کنم.


دو سالگی کودک را از شیر می‌گیرند...ولی من هنوز آمادگی‌اش را ندارم!!

پی نوشت:


فرضا ما به واسطه كمك گرفتن از شخصیت ناشناس، و با فرار از خودسانسوری، به قول شما محتوای ضمیر ناخودآگاه خودمون رو بهتر بشناسیم، بعدش چه اتفاقی می‌افته؟


از کامنت ابوالفضل


برای اینکه بدانیم دسترسی به ضمیر ناخودآگاه چه فایده ای دارد باید نخست بدانیم که ضمیر ناخودآگاه چیست و من به طور ساده توضیح می دهم.
شخصیت روانی هر فرد از سه جزء تشکیل شده است...اید (غرایز و امیال) ایگو (من اجتماعی) و سوپرایگو( وجدان یا اخلاق یا هر قاضی سختگیری که در وجود ما ناظر بر رفتار ایگو است)


در طفولیت بچه انسان و کره خر و گوزن شبیه همند!!
هر دو منعی در ابراز احساسات و غرایز خود ندارند ولی به تدریج که بزرگتر می شوند بچه آدم در مرحله اول در اثر تربیت خانواده از بسیاری از غرایز خود چشم می پوشد ولی در مراحل بعدی به سبب سختگیری سوپرایگو من اجتماعی یا ایگو مجاب می شود که بسیاری از غرایز را باید نهان و "سرکوب"کرد.


فروید معتقد است که در نوزادی طفل پسر عاشق مادرش می شود (عاشق جنسی و سکسی) ولی پس از مدتی در می یابد که این عشق جنسی از نظر اجتماع پذیرفته نیست و ایگو برای حفظ یکپارچگی خود، از این عشق چشم پوشی می کند و به سراغ خواهر، خاله و سایر نزدیکان مونث می رود تا زمانی که در می یابد چنین ابراز عشقی "از کجا مجاز می شود" و مرزهای ایگو مشخص می گردد.


در داخل این مرز ها که برای هر یک از غرایز و امیال دست نیافتنی ( و منع شده از طرف اجتماع و سوپر ایگو) جداگانه تعریف و مشخص شده اند ضمیر ناخودآگاه قرار دارد و در بیرون آن ضمیر خودآگاه قرار دارد.
هر چه را سوپرایگو نامناسب تشخیص داد ایگو سعی می کند که آن را در ضمیر ناخودآگاه مخفی و محصور کند و البته این غرایز سرکوب شده همه دارای انرژی روانی اند و ایگو برای مهار آنها باید انرژی مضاعفی صرف کند.


ابتدا عشق جنسی به مادر و خواهر کتمان می شود سپس میل به کشتن یا آزار دادن رقیب و بعد کم کم بسته به جوامع مختلف و وسعت "فرهنگ خوب و بد" در آن جوامع سوپرایگو رشد می کند و فربه می شود و ایگو را مجبور می کند که بدیهی ترین غرایز خود را نه تنها سرکوب کند بلکه آن را هم فراموش نماید.


ایگو مثل بادکنکی که هر روز فوتی در آن دمیده شود هر لحظه بیشتر تحت فشار قرار می گیرد تا اینکه چند حالت برایش محتمل می شود:


یا فرد دچار اضطراب و افسردگی می گردد.
یا به سختگیری های سوپرایگو بی اعتنا می شود و مقداری از امیال خود را دور از چشم اجتماع برآورده می کند
و یا به مکانیسم های دفاعی روی می آورد.

مکانیسم های دفاعی از انرژی روانی محتوای غریزه سرکوب شده می کاهند مثلا موقعی که شما از طرف شخصی در مهمانی کنف می شوید به جای آنکه به او حمله کنید (غریزی...مثل هر حیوان دیگری) این خشم و ناراحتی را به ضمیر ناخودآگاه می فرستید (چرا که حمله به او هم از طرف اجتماع و هم از طرف سوپرایگو نهی می شود ...به زبان ساده تر هم سبب آبروریزی و از بین رفتن اعتبار شما می شود و هم بعدش دچار عذاب وجدان می شوید) ولی انرژی روانی که باید صرف کنترل خود کنید زیاد است.


بنابراین با یک مکانیسم دفاعی مثل شوخی آن را استحاله می کنید و موضوع را با حداقل مصرف انرژی خاتمه می دهید.
در مثالی دیگر فرض کنید که شما به همسر یکی از دوستانتان نظر سکسی و جنسی دارید ولی ابراز این نظر هم به معنی از بین رفتن اعتبار اجتماعی است و هم سبب سرزنش وجدانی(در حالی که اگر گوزن بودید در جلوی چشم همان دوست و سایر افراد گله کار خود را می کردید و به مکانیسم دفاعی هم احتیاجی نبود!)
این میل و غریزه را در ضمیر ناخودآگاه استحاه می کنید و محصول نهایی ممکن است چند چیز باشد
یا اینکه رفیقتان را همیشه در برابر همسرش و در جمع مسخره و تحقیر می کنید.
یا اینکه زنی شبیه به او می گیرید
یا اینکه سعی می کنید با او قطع رابطه کنید(اگر فرد مذهبی باشید و از به گناه افتادن می ترسید)
مهمترین قسمت قضیه این است که مکانیسم های دفاعی کاملا ناخودآگاهند و فرد نمی داند که دارد از آن استفاده می کند.
زمان از انرژی محتوای ضمیر ناخودآگاه می کاهد و به فرد اجازه می دهد که آن را به خودآگاه بیاورد.
وقتی فردی در کودکی مثلا مورد آزار جنسی قرار می گیرد استرس و شرمساری و "سرزنش خود به واسطه قرار گرفتن در آن موقعیت و ترس, به همراه سعی در مخفی کردن ماجرا در فرد چنان استرسی ایجاد می کند که کودک سعی می کند هر چه سریعتر ماجرا را فراموش کند.
ولی چیزی به نام فراموشی وجود ندارد...هر چیز که مخصوصا به عمد فراموش می شود فضایی را در ضمیر ناخودآگاه اشغال می کند و در آن فضا انرژی دارد و ایگو باید با صرف انرژی اضافه این واقعه را فراموش کند.
همین کودک بیست سال بعد فقط با یادآوری این موضوع و بدون هیچ کار اضافه درمانی می تواند مشکل را حل کند چرا که هم هیجان و استرس ناشی از آن کاهش یافته و هم به عنوان یک بزرگسال قادر به هضم و حل مشکل خود می باشد.
هر چه از حجم ضمیر ناخودآگاه کم شود ما از نظر روانی سالم تر و متعادل تر خواهیم شد.
آموزش روشهای دسترسی به محتوای ضمیر ناخودآگاه از برنامه های این وبلاگ نیست ولی اگر بسیار عصبی یا زودرنج یا حسود یا مذهبی یا خرافی یا وسواسی یا...غیرمتعادل هستید با مراجعه به یک روانکاو می توانید با روانکاوی علت بسیاری از رفتارهای غیر عادی خود را دریابید.




پی نوشت2:


برای این پی نوشت به این دور و درازی حتی یک کامنت مرتبط هم نوشته نشد!


همین امر نشان می دهد که پرداختن به مسایل تخصصی به صورت پایه ای در این وبلاگ طرفداری ندارد و ضریب مقبولیت آن پایین است پس بهتر است به طور موردی و لا به لای پاسخ ها و مثالها به آن بپردازم.


ضریب مقبولیت یک مطلب وبلاگی بنا به تعریف "گوشزد" درصد کسانی است که برای یک مطلب کامنت مرتبط می گذارند نسبت به کل کسانی که یک مطلب را می خوانند.


به عنوان مثال اگر مطلبی نوشته اید و هزار بازدید کننده و بیست و سه کامنت دارد که از این بیست و سه نفر 2 نفر قربان صدقه تان رفته و یکی فحشتان داده است(البته فحش نامربوط به نوشته!!) ضریب مقبولیت مطلب شما 2% است.

از راهنمایی (ننوشته و نگفته) شما در این باره سپاسگزارم!

از وجدان کاری تا بیکاری

دو روز تعطیلی غیر منتظره من به بطالت گذشت.
بعد از اینکه روزهای چهارشنبه و پنجشنبه تعطیل اعلام شد، زن و بچه اصرار کردند که به یک مسافرت کوتاه مدت برویم ولی من مخالفت کردم و گفتم که هم چهارشنبه و هم پنجشنبه به تعدادی از بیماران نوبت داده ام و اگر بیایند و نباشم برایشان سخت خواهد بود.
به خانه منشی ها زنگ زدم و گفتم که باید فردا و پس فردا بیایید.
غرغر مبسوطی ارایه دادند که دولت تعطیل کرده...جواب قاطعی تقدیمشان کردم که غلط کرده!!
گفتند: شما که ویزیتشان را از قبل گرفته ای فوقش شنبه می آیند...گفتم: ما باید به قرار خود پایبند بمانیم.
با دلخوری همه را کشیدم سر کار...هشت نفر برای چهارشنبه و 4 نفر برای پنجشنبه نوبت گرفته بودند، یک نفرشان هم نیامد!!
حتی یک تلفن هم نزدند که بپرسند مطب باز است یا نه...دلم برای چه کسانی سوخته بود.
دفعه دیگر خر باشم(دور از جانم) اگر به قول و قرار ایچنینی پایبند بمانم.


دوستی تعریف می کرد که چند وقت پیش در یکی از کنفرانس های علمی، رادیولوزیستی آمده بود که طرز تشخیص پارگی منیسک زانو را توضیح دهد.ایشان که سالها وقت خود را صرف کرده بود و آرتروگرافی (تزریق ماده حاجب به داخل مفصل و گرفتن عکس) مفاصل مختلف همراه با تکنیک ها و ریزه کاریهای آن را فراگرفته بود و چنان متبحر شده بود که از کل رشته رادیولوژی به این شاخه پرداخته بود و دیگران هم که او را در این کار بسیار متبحر یافته بودند از همه استان بیمارانی که نیاز به آرتروگرافی داشتند را به ایشان معرفی می کردند.
در چند سال گذشته موقعیت تراژیکی برای این رادیولوژیست به وجود آمده بود به این ترتیب که با آمدن ام آر آی (
(MRI و ارزش تشخیصی بسیار بهتر آن و نیز بی نیازی آن از تزریق آمپول به داخل مفصل، به کلی آرتروگرافی منسوخ شد و این برای رادیولوژیست مذکور که بیشتر دوران حرفه ای خود را صرف آموختن این روش کرده بود و سایر شاخه های رادیولوژی را تقریبا فراموش کرده بود یک فاجعه به حساب می آمد.

او با روش وگفتاری که استیصال و همزمان بی منطقی از آن مشهود بود سعی داشت ثابت کند که آرتروگرافی نسبت به ام آر آی روش بهتری است...حرفهایی که هیچکس را در آن سالن قانع نکرد!


تا قبل از آمدن رضاشاه روحانیون مشاغل متعددی را اداره می کردند...ازدواج، طلاق، ثبت احوال، دفترداری و محضر، قضا و دادرسی، آموزش و پرورش، اعلان جهاد و تحریم اقتصادی و ...از جمله مشاغلی بود که با آمدن رضاشاه از روحانیون گرفته شد و سازمانهای مستقلی برای آنان تاسیس گردید.
علت بیشتر دشمنی روحانیت با رضاشاه و مدرنیته همین بود که مشاغل آنان را گرفت...همان دشمنی که رادیولوژیست مذکور با بر ضد ابزار مدرن تر ابراز می کرد.

اگر روزی ابزار مدرن تر شغل شما که عمری صرف آموختن آن نموده اید و از راه آن امرار معاش کرده اید را از شما بگیرد چه می کنید؟

پی‌نوشت:

در کار ما تکنیک‌های عملی را فقط از طریق رو در رو می‌توان آموزش داد و نه از طریق کتاب.

این تکنیک‌ها را هر کس که علاقه مند باشد به مرور و در طی تجربیاتش به دست می‌آورد و به همین علت است که مثلا فلان جراح در جراحی سرطان پستان زبردست می‌شود و همه کارش را قبول دارند.

حدود 3 سال پیش 2 نفر از همکاران که مطب من مراجعه کردند و با گل و هدایایی که آورده بودند از من خواهش کردند که تکنیک کاری را که بلد هستم (در واقع تریک‌ها و حقه‌های کار) را به آنان بیاموزم و من قبول کردم.

حدود 2 ماه هر روز در مطب من حاضر می‌شدند و من هم به آنها تقریبا!! هر چه می‌دانستم آموختم.

بعد از آن به ارائه اینکار با این تکنیک و با کمتر از نصف قیمتی که من می‌گرفتم (در واقع کمتر از نصف تعرفه دولتی ) مبادرت ورزیدند چنان‌که حدود نیمی از بیماران من کم شدند.

به آنها پیغام دادم که اینکار اخلاقی نیست...پسغام دادند که شما استادی و ما نباید به اندازه شما بگیریم!
در دو سال گذشته دانشگاه چند بار از من دعوت کرده است که این تکنیک‌ها را به دستیاران بیاموزم و هر بار من طفره رفته‌ام.

امروز دوباره تلفن زدند و کلی هندوانه زیر بغل من گذاشتند و خواستند که در یک کارگاه آموزشی عملی این تکنیک‌ها را آموزش دهم.

من فعلا جواب دادن را موکول به چند روز "فکر ‌کردن ‌راجع ‌به‌‌ موضوع" کرده‌ام.

از طرفی فکر می‌کنم که برگزاری چنین کارگاهی سبب می‌شود که همه اهل فن مرا در این شاخه خاص در این شهر به عنوان "برترین" بشناسند و این شهرت حرفه‌ای سبب رونق اقتصادی می‌شود.

از طرف دیگر در این اندیشه‌ام که انسانها فراموشکارند و حداکثر 3-2 ماه این شهرت کارکرد خود را خواهد داشت و پس از این مدت مکانیسم‌های بازار و در راس آن رقابت (بخوانید ارزان فروشی) سکان کار را به دست خواهد گرفت...

لطفا با کمک "عقل بشری" و بدون بهره گیری از احساسات و وجدان و خدا و خلق و معاد و سوگند‌نامه بقراط و...فقط و فقط با محاسبات کاسبکارانه به نظر شما و با توجه به تجربه قبلی، به من بگویید که اگر جای من بودید چه می‌کردید و چرا؟

اگر هم می‌خواهید نصیحت کنید یا شعار بدهید یا ناسزا بگویید به این وبلاگ بروید که من برای یکی از دوستان باز کرده‌ام و از آن استفاده نمی‌کند و در کامنت‌دانیش حاجات خود را ادا کنید!


خرافه...سهل‌ترین فراگیری

موقعی که دانشجو بودم در یک طرح یک ماهه بهداشتی باید به روستایی می رفتیم و در آن ساکن می شدیم.

من با یک دانشجوی دیگر که یهودی بود در روستایی ساکن شدیم.

پس از بیست و چهار ساعت در حالی که من من می‌کرد با شرمساری و هزار بار عذر خواهی به من گفت:

اگه بهتون بر نمی‌خوره اجازه بدین که کار نظافت و پخت و پز با من باشه...آخه ما از نظر آیین مذهبی ظرف شستن شما رو قبول نداریم.

من، در حالیکه نیشم تا بناگوش باز شده بود و از این پیشنهاد سخاوتمندانه او (مخصوصا ظرف شستن در آن سرمای یخبندان) ذوق زده شده بودم گفتم:

ولی من تا دلت بخواهد ظرف شستن و نظافت شما را قبول دارم! همه‌اش را بشور!

حالا بعد از این همه سال پشیمانم که چرا در قبال این گذشت مذهبی!! پولی از او دریافت نکردم!

به نظر شما چه چیز سبب می‌شود که یک باور یا عقیده از 5600 سال یا 1400 سال قبل بتواند زندگی امروز ما را چنان کنترل کند که بر خودمان و دیگران سخت بگیریم و توان تخطی از آن را نداشته باشیم؟

چرا ایمان و باور مذهبی و حتی خرافات دینی که فقط با یک دقیقه تفکر بی‌پایه بودنش آشکار می‌شود چنان نافذ و جاری است و فراگیریش آسان است که توده‌های مردمی که گاه به چشم و عقل و گوش خود هم اطمینان نمی‌کنند به آسانی آنان را می‌پذیرند؟

چگونه است که برای طرح واکسیناسیون عمومی فلج اطفال که یک ماه تمام رادیو و تلویزیون و مطبوعات درباره نحوه و زمان انجام آن اطلاعیه می‌دهند دست آخر نیمی از مردم از آن بی‌اطلاعند ولی همه همین مردم بدون کمک هیچ رسانه‌ای در چند شب به روی پشت‌بام‌ها می‌روند تا عکس یک رهبر مذهبی را در ماه ببینند؟

چرا خرافه و حماقت بدین حد مسری است ولی منطق و روشن‌بینی را با هزار سختی می‌توان بطور محدود ترویج داد؟

لطفا بنویسید شاید به کمک هم پاسخی بر این پرسش بیابیم.

پی‌نوشت:

تا این بحث باز است خواهش می‌کنم به سوال زیر هم فکر کنید و در صورت صلاحدید به آن پاسخ دهید.

اگر به هر طریقی به این باور برسید که نه خدایی وجود دارد و نه معادی و نه نبوتی...همه زندگی همین دوره محدود احتمالا 80-70 ساله است و بعد از مرگ به قول خیام خاک کوزه‌گران خواهی شد...

مسلما زندگی پیش روی شما دستخوش تحولات عمیقی می‌شود.

دیگر هیچیک از دستورات مذهبی و مناسک آن را اجرا نخواهید کرد.

دیگر امیدی به کمک خدا در انجام امور خود نخواهید داشت.

دیگر خدا را ناظر بر کار خود نخواهید دانست...نه بیم دوزخ و نه شوق بهشت.

بعد از مرگ عزیزانتان باور خواهید کرد که او را برای همیشه از دست داده‌اید و ...

اما پرسش مشخص من این است:

اگر به این باور برسید در رفتار اجتماعی شما چه تاثیری خواهد گذاشت؟

آیا به فکر استیلای نامحدود بر محیط خود خواهید افتاد؟

لطفا حتی‌الامکان بدون آنکه به کالبدشکافی افکار من بپردازید!! به این سوالات فکر کنید...مهم است.

پی‌نوشت2:

به نظر من یک راه موثر برای دور ریختن خرافات، ارتداد موقت است.

به مدت یک ماه (به اندازه یک ماه رمضان) مرتد شوید و حتی اگر بسیار مسلمانید نگران نباشید چرا که می‌توانید این یک ماه را به عنوان فرصتی برای تفکر در نظر بگیرید که ثواب آن از عبادت صد سال بیشتر شمرده شده است.

در این یک ماه طوری رفتار کنید که فقط از عقل و احساس و غریزه خود کمک بگیرید.
تمام آنچه شریعت نهی کرده است را بی هیچ پروایی انجام دهید.
نترسید...بیش از نیمی از مردم روی زمین در حال حاضر بی‌دینند...بیش از 80٪ مردم نامسلمانند و بیش از 98٪ مردم روی زمین غیر شیعه‌اند.
با این یک ماه و با این یک نفر عرش خدا نمی‌لرزد ولی شاید در پایان این دوره ذهن شما اندکی تکان بخورد.

پس از این مدت شما می‌توانید خدا را، معاد را، مسلمانی را، تشیع را و مهدویت را انتخاب کنید و آن را انتخاب آگاهانه بنامید ولی قبل از طی این طریق خود را سالک این راه ندانید و نخوانید!


روز حافظ...روز میلاد عاشقی و رندی

بیستم مهر ماه، روز حافظ، و نیز روز تولد گوشزد عزیز گرامی باد!
اولی را هم اگر فراموش کردید عیبی ندارد اما مشمول ذمه هستید اگر دومی را از یاد ببرید.
دست آقایان و لپ خانم ها را می فشارم!


می گویند فلان دو دلداده جانشان برای هم در می رود...


ما که جانی برایمان نمانده است اما آیا از این همه وبلاگه نویس! کسی نیست که جانش برای ما در برود! به حق این روز عزیز!!

پی نوشت:

من چند روز نبودم و به اینترنت هم دسترسی نداشتم.

حالا که برگشتم لطف شما چنانم تنگ در آغوش گرفت که نفسم بند آمد!
دلم خوش است به چند حرفی در دنیای مجازی که محبت را در لابلای خود می پیچانند و احساس "مطلوب بودن" را به آدم تزریق می کند.

خانمم می گوید: بچه ای دیگه...بازیچه پیدا کرده ای مرد گنده!
راست می گوید این زن ...او مرا خوب می شناسد.

راستی آیا تا به حال دقت کرده اید که زندگی کردن با کسی که شما را خیلی خوب می شناسد چقدر سخت است...مثل بازی کردن با کسی است که بازی شما را می داند...نه می توانی فریبش دهی و نه مخش را بپیچانی.

خاطرات دهه شصت


اینترن که بودیم شبی با یکی از دوستان در اتاق استراحت خوابیده بودیم که در باز شد و رییس انجمن اسلامی به داخل اتاق آمد و تخت دیگر را در این اتاق اشغال کرد.


این حضور در آن سالها (دهد شصت) به معنی آن بود که صبح قبل از اذان باید بیدار شویم و وضو بگیریم و نماز صبح را بخوانیم! صبح با اکراه بیدار شدیم و من با رییس رفتیم و وضو گرفتیم و برگشتیم و آن دوستم هم بعد از ما رفت و موقعی که نماز ما تمام شد نماز خود را شروع کرد.


من همینطور که با رییس حرف می زدم دیدم که دوستم رکعت دوم را که تمام کرد نماز را ختم نکرد! و برای رکعت سوم بلند شد.


از ترس آنکه رییس متوجه شود تند و تند شروع به صحبت با رییس کردم تا حواسش پرت شود و با کمال تعجب دیدم که رکعت سوم را هم تمام کرد و مشغول رکعت چهارم شد!


رییس را با هر زحمتی بود به بهانه ای از اتاق بیرون کردم و چنان با اردنگی به ماتحت رفیقم که به سجده رفته بود زدم که سکندری خورد و افتاد گوشه اتاق...


کره خر! نماز که نمی خواند هیچ...اصلا نمی دانست نماز صبح چند رکعت است ولی کوتاه هم نمی آمد!



شما از دهه شصت چه می دانید؟...خاطره ای ندارید؟



پی‌نوشت1:



لطفا به این نوشته لینک بدهید!



به باور من حکومت مصرانه در پی ایجاد و نهادینه کردن شرایطی مشابه دهه شصت است.


شرایطی که در آن 4-3 روزنامه کاملا حکومتی همراه با دو کانال تلویزیون دولتی کار اطلاع رسانی را به عهده داشتند و کوپن های ارزاق ماهیانه و اقتصاد کاملا دولتی چرخ جامعه را می‌چرخاند. دوره ای که فضای امنیتی سبب شد که هزاران نفر در زندانها اعدام شوند و کسی نه مطلع شود و نه در صورت اطلاع جرئت مخالفت داشته باشد. دورانی که جنگ نعمت خوانده می‌شد و کسی حتی تلویحا به آن اعتراض نمی‌کرد.


روزگاری که بیش از 50 امام زمان قلابی سوار بر اسب در جبهه‌ها توسط ارتش عراق دستگیر شدند.


حکومت ایران بی‌صبرانه خواهان برگشت به موقعیتی است که حکومت کردن آسان بود.


همه کسانی که آن دوران را درک کرده‌اند (یعنی نه تنها در آن دوران زندگی کرده‌اند که پیگیرانه حوادث آن را دنبال کرده‌اند) از آن به عنوان سیاهترین فصل تاریخ معاصر ایران یاد می‌کنند.


با این وصف گمان نمی‌کنم رهبری کردن در این دهه واجد کوچکترین افتخاری بوده باشد!


خاطرات خود را بنویسیم تا شاید از باز تولید عامدانه دهه وحشت و جنگ و ویرانی جلوگیری کنیم.



پی‌نوشت 2:



از دید من مهمترین عوارض جنگ نه کشته‌های فراوانش بود که صدها هزار نفری که در این سالها در حوادث رانندگی یا زلزله از بین رفته‌اند، دیگری یادی از آنان نیست، و نه خسارات ملیاردی آن.


بزرگترین عارضه این جنگ، که اثر آن تا به حال پا بر جاست، قبضه کامل قدرت با استفاده از فضای جنگی و در عین حال خفه کردن کامل دموکراسی و مهمتر از همه جایگزین کردن اولویت‌های ارزشی حکومت با اولویت‌های ارزشی جامعه بود.


حکومت توانست برای دوره‌ای مرگ را از زندگی ارزشمندتر جلوه دهد و این باور را به بسیجیانی که به جبهه می‌رفتند قبولاند.
همچنین آنطور که در اکثریت کامنت‌ها دیده می‌شود غم، نوحه و روضه ارزش شدند و شادی و خنده ضد ارزش، بوسه‌ای شایسته شلاق شد و رابطه جنسی سزاوار سنگسار!...و این باور را تا سالها در میان مردم رواج داد.
ملا محمد باقر مجلسی بر کانت و هگل برتری یافت و علم حدیث بر بیوتکنولوِی مقدم شد!
این اولویت بخشی ارزش‌های حکومت بر ارزش‌های جامعه هنوز در جامعه و بخصوص اقشار پایین رواج دارد و حکومت از آن نهایت استفاده را می‌کند.
لطفا خاطرات خود را بنویسید تا فراموش نکنیم از کدام مسیر گذشته‌ایم و نگذاریم دوباره به آن راه ما را برگردانند!




اولویت

1-فرض کنید در بزرگراهی در تهران با مرسدسی کورس گذاشته اید که ناگهان پیرزن هفتاد ساله ای که چادرش را دور خودش پیچیده، بدون اعتنا به بوق زدنهای شما جلوی ماشینتان می پرد.


شما محکم بر روی ترمز می‌کوبید ولی یک ثانیه فرصت دارید که فرمان را به سمت راست بگردانید و اتوموبیل خود و مرسدس را داغان کنید و بیش از 15-10 ملیون تومان خسارت بپردازید یا اینکه مستقیم بروید و به پیرزن بخورید با فرض اینکه اگر هم کشته شود خودش مقصر است و جریمه‌ای به شما تعلق نمی‌گیرد.


از الآن یک دقیقه به خودتان فرصت دهید و سپس جواب دهید که چکار می‌کردید.(لطفا از همه زمان خود برای پاسخ به این پرسش دو جوابی استفاده کنید!)


2-تا مشغول فکر کردن به سوال اول هستید (که 2 نمره دارد!) به این پرسش هم فکر کنید.


در نظر بگیرید که در موزه‌ای مشغول تماشای اشیاء گرانبهای تاریخی هستید که ناگهان بچه شیطانتان شما را هل می‌دهد و شما تلو تلو می‌خورید و برای اینکه درشیشه پنجره نخورید و زخمی نشوید یک ثانیه فرصت دارید که انتخاب کنید.
یا با دستتان یکی از اشیاء گرانبهای موزه را بگیرید و آن را به زمین انداخته و از بین ببرید ولی تعادل خودتان را حفظ کنید.
یا اینکه به شیشه پنجره بخورید و چند جای بدنتان زخمی شود و بخیه بخورد.
اگر بنا باشد که خانه‌تان را بابت خسارتی که به آن شیئ گران‌بها زده‌اید بفروشید و وجه آن را به موزه بپردازیدکدام راه فوق را برمی‌گزیدید؟(1 نمره!)


اولویت‌ها را در زندگی خود چگونه انتخاب می‌کنید؟


پی‌نوشت:


من از ظهر تا به حال که نیمه شب است منزل نبوده‌ام جز چند دقیقه و حالا که برگشتم متوجه شدم که کسی وبلاگ مرا پینگ کرده است.


من هنوز نظر خودم را راجع به این موضوع ننوشته‌ام و حتی قصدم را از این سوالات پی‌درپی بیان نکرده‌ام.


لطفا در قضاوت عجله نکنید!


پی‌نوشت2:


به نظر شما


1) اولویت با معنویات است یا مادیات؟


2)اولویت با فرد است یا اجتماع؟


چرا حاضرید به خاطر حفظ جان دیگری، مال خود را بدهید ولی به خاطر حفظ سلامت خود حاضر به پرداخت مال خود نیستید؟(اکثر کسانی که گفته‌اند به پیرزن نمی‌زنند، تاکید کرده‌اند که به طور آگاهانه به اشیاء موزه آسیب نمی‌رسانند)


چرا "فردی" که با حضور بی‌پروای خود در وسط بزرگراه جان و مال شما و قوانین "اجتماع" را به خطر انداخته است باید چنین موجب مراعات شما قرار بگیرد؟


تا زمانی که معنویات را بر مادیات و فرد را بر اجتماع ترجیح می‌دهیم...در تشخیص اولویت از احساس و نه عقل مدد می‌گیریم، زیر پیراهنمان را روی کتمان می‌پوشیم، برایمان نوشته‌های روزنامه‌ای در دانمارک مهمتر از بی لباسی فرزندمان است، حاضریم زیر بار فقر بمانیم ولی زیر بار زور نرویم...تا زمانی که لیست اولویت‌هایمان مبتنی است بر مجموعه‌ای از آرمانگرایی، خرافه، شعار و دوری از واقع‌گرایی...درمان بر همان پاشنه می‌چرخد که تا به حال چرخیده است!

رخت‌ها را بکنیم

بیست و یکی دو ساله که بودم در گروه همتایان همه مان "مرد" شده بودیم جز علی، همان که در پست پیشین ماجرای عروسیش را نوشتم.
بد جور به همه پیله کرده بود و سپرده بود که: "اگه خانوم بلند کردین باید منو هم خبر کنین" ما هم در جوابش می‌گفتیم: "با همون کفدست خانوم حال کن!"
روزی یکی دو بار به همه دوستان زنگ می‌زد و سراغ می‌گرفت تا اینکه شبی با 3 نفر از بچه‌ها تصمیم گرفتیم سر به سرش بگذاریم.
من، علیرضا؛ حمید و سروش با ماشین علیرضا به در خانه آنها رفتیم.
سروش چادری سرش کرد و در صندلی جلوی ماشین بغل دست علیرضا نشست.
من و حمید هم زنگ در خانه علی را زدیم و گفتیم زود بدو بیا که خانوم جور کرده‌ایم!
ده دقیقه بعد در صندلی عقب پشت سر سروش و کنار دست من نشسته بود.
هوا بسیار سرد بود و برف ملایمی هم می‌آمد...از من پرسید اسمشون چیه؟ گفتم سپیده خانوم!
6-5 دقیقه در خیابان پرسه زدیم و فکر می‌کردیم که فورا متوجه کلک ما بشود ولی نشد.
یکباره پشت یک چراغ قرمز دیدیم که ماشین گشت منکرات بغل دست ما ایستاد.
رنگ علی مثل زردچوبه شد و رفت زیر صندلی و نالید : بدبخت شدیم...حالا جواب مامانمو چی بدم!؟
سروش هم از فرصت استفاده کرد و بلافاصله چادرش را برداشت و از پشت چراغ که رد شدیم دوباره چادر را سرش کرد و علی بالا آمد!
من گفتم بهتره سپیده خانم را پیاده کنیم...فریاد علی به آسمان رفت که خود تو رو پیاده می‌کنیم!
گفتم آخه جا نداریم...گفت می‌ریم خونه علیرضا که دارن می‌سازن!
علیرضا گفت آخه اونجا که هیچ وسیله‌ای نیست...هنوز رنگ و نقاشی نشده و حتی یک موکت هم توش نیست...جواب داد من این حرفها حالیم نیست!
به خانه علیرضا رفتیم که در یک مجتمع در حال ساخت بود و در طول این مدت سپیده خانم یک کلمه هم حرف نمی‌زد.
دم در خانه بنا شد که سپیده خانم و علیرضا اول بروند تا نگهبان شک نکند!! و بعد ما برویم.
وارد آپارتمان که شدیم با یک ساختمان که تازه چند تا از درهایش را آورده بودند مواجه شدیم...بسیار سرد بود و شیشه هم نداشت.
علیرضا وسط هال ایستاده بود و گفت سپیده داخل اتاق است و باید قرعه بکشیم که چه کسی اول برود سروقتش!
قرعه کشی انجام شد...اول حمید، دوم علیرضا، سوم من و چهارم علی!...کاردش می‌زدی خونش در نمی‌آمد.
حمید رفت و یک ربع ساعت بعد بیرون آمد و با گفته‌هایش چنان آتش علی را تیز کرد که هر چه به علیرضا التماس کرد که نوبتش را به او بدهد قبول نکرد!
علیرضا به داخل اتاق رفت و علی شروع به تطمیع من کرد که اگر نوبتت را به من بدهی جبران می‌کنم و ...چه و چه!
گفتم پانصد تومان می‌گیرم و نوبتم را می‌دهم...قبول کرد و پانصد تومان را داد.
علیرضا نامردی نکرد و سه ربع ساعت در آن سرما ما را وسط هال نگه داشنت و علی که بی‌قرار شده بود چند بار می‌خواست که داخل اتاق شود و ما نگذاشتیم.
بالاخره علیرضا بیرون آمد و گفت عجب تکه‌ایه لامصب!
علی می‌خواست وارد اتاق شود که من پیشنهاد کردم که چون داخل اتاق جایی برای آویزان کردن لباسهایت نیست بهتره همین جا در‌بیاری تا برات نگه داریم...قبول کرد.
پالتو و کت و ژاکت و پیراهن و لباس گرم و زیر پیراهنی را که درآورد دیدیم که زیرش شکم‌بند!! هم پوشیده است!...آن را هم درآورد و شکم دنبه‌ای بدون مویش را بیرون انداخت.
سپس شلوار و شلوار گرو را در آورد و زیرش فتق‌بند هم بسته بود...با خنده پرسیدم مگه تو فتق هم داری؟...گفت بابام داره!!! مامانم می‌گه تو هم احتیاطا ببند!!
شورتش را که درآورد نزدیک بود از خنده روده‌بر شویم...علی کوچولو بزرگ شده بود و با وردست‌های ناموسش که تا به تا بودند منظره‌ای بس بدیع را ایجاد کرده بود!
به اتاق که رفت فریادش بلند شد...سپیده...سپیده خانوم...کوجای؟‌(کجایی؟)...ما در حالی که از شدت خنده منفجر شده بودیم به اتاق رفتیم و دیدیم که علی در بالکن اتاق با همان حالت ایساده و می‌گه: نیستش!


و در همان حال سروش از داخل کمد اتاق بیرون پرید و ما از شدت خنده وسط ساختمان روی سرامیک‌ها ولوشدیم...


امروز که به یاد این ماجرا افتاده بودم با خودم فکر کردم که در جامعه امروز ما که فاصله بین بلوغ جنسی و ازدواج گاه بیش از 15 تا بیست سال طول می‌کشد با غریزه جنسی چه باید کرد؟


به طور مشخص:


نظر شما راجع به س.ک.س قبل از ازدواج چیست؟

برای خودتان...همسرتان(قبل از ازدواج)...پسرتان... و دخترتان

سوال سختی است...قبول دارم.


رخت‌ها را بکنیم؟
یار در یک قدمی است.

پی نوشت:

لطفا به بحث کامنتدانی بپیوندید و اگر این پیامگیر "بد ادا" اجازه داد نظرتان را بنویسید.

اگر دوستی بتواند از نظر فنی مشکل کامنتدانی مرا حل کند سپاسگزار او خواهم بود.



پی‌نوشت2:


قصد داشتم که شرح بازدیدم از جنده‌خانه آنکارا را برای انبساط خاطر شما در اینجا بنویسم که با تشر عیال، فعلا منصرف شدم!


او یادآوری کرد که به سبب دهن لقی برخی از معتمدین، در حال حاضر در دنیای حقیقی تعدادی از متشخصین ،که من نزد آنان اندک آبرویی داشتم، مرا به عنوان صاحب این وبلاگ می‌شناسند و شکرهایی را که می‌خورم دنبال می‌کنند!


بنابراین آن خاطره که از کفتان رفت مثل همان آبرو که از کف من رفت!


قبلا گفته بودم که "ترجیح می‌دهم در پره بمانم و فاش بگویم تا آنکه فاش گردم و در پرده بگویم" ولی احتمالا بعد از این باید فاتحه فاش‌گویی را بخوانم چرا که از پرده برون افتادم!

صورت زیبای ظاهر

تا سی چهل سال پیش، به هر شکلی که به دنیا می‌امدی باید با آن می‌ساختی و زندگی می‌کردی و می‌مردی!

اما اکنون سالهاست که با جراحی پلاستیک شما می‌توانید که دماغ بزرگتان را کوچک کنید یا سینه‌های بدفرم خود را زیبا نمائید.

نظر شما راجع به جراحی پلاستیک چیست؟

آیا از قیافه و اندام خود راضی هستید؟

آیا حاضرید زشتی‌های خود را با این روش اصلاح کنید؟

و اگر حاضرید به نظر شما این ترمیم و اصلاح ظاهری چه تاثیری بر زندگی شما خواهد داشت؟

آیا با اقدام والدینی که تنها پس‌انداز خود را صرف عمل پلاستیک بینی دخترشان می‌کنند موافقید؟

آیا زیبایی همسرتان تا چه حد برای شما مهم است؟...حاضرید با زن یا مرد زشت رو ولی خوش قلبی برای همه عمر زندگی کنید؟

آیا جراحی پلاستیک دخالت در کار خداست؟

و بالاخره...آیا شما هم عقیده دارید که صورت زیبای ظاهر هیچچچچ نیست!؟



پی‌نوشت:


موقعی که ازدواج کردم، من با آمیزه‌ای از عقاید رادیکال چپ و عرفان اسلامی و غیر ظاهربینانه، وارد خانواده‌ای شدم که بیست سال پیش نیمی از زنانش بینی خود را عمل پلاستیک کرده بودند ( و امروز همه زنان و نیمی از مردانش یکی دو عمل زیبایی را انجام داده‌اند)!

به مرور کارکرد واقع‌گرایی را در زندگی آنان و همزمان "کارنکرد" آرمانگرایی را در زندگی خودم مشاهده کردم.

همه آنان بلا استثنا ازدواج‌هایی داشته‌اند که آنان را به مقصود خود رسانده است و از آنچه استحقاق آن را داشته‌اند بیشتر بوده است.

به عنوان مثال یکی از آنان ( که اگر نامش را ببرم بسیاری او را خواهند شناخت چرا که یکی از مجری‌های تلویزیونهای لوس‌آنجلسی است) قصد داشت که به وسیله شوهر کردن به آمریکا برود و ابتدا زن مردی شد که مهندس بود و گرین کارت داشت ولی وقتی که اظهار کرد که نمی‌خواهد به آمریکا برگردد از او طلاق گرفت و زن مردی شد که بیست سال از خودش مسن تر بود و سیتی‌زن آمریکا بود و به وسیله او به آمریکا رفت و به خاطر زیبایی (پلاستیکیش!) به عنوان مجری در یکی از شبکه‌های تلویزیونی مشغول شد و بلافاصله از او هم طلاق گرفت و این‌بار با یک مهندس جوان و خوش تیپ ازدواج کرد.

جالب اینجاست که در مراسم عروسی اولش که من هم بودم متنی شاعرانه، لطیف و عاشقانه راجع به داماد قرائت کرد که همه را تحت تاثیر قرار داد.

در مراسم عروسی دوم و سومش هم که بسیاری از مهمانان تکراری بودند با پررویی تمام همان متن!! را از نو برای داماد دوم و سوم قرائت کرد ولی اینبار فقط نیمی از مهمانها تحت تاثیر قرار گرفتند!

حالا هم یکی از اقوام که مردی است خوش‌قیافه(به ضرب جراحی پلاستیک) و دیپلمه و راننده آژانس است دارد با دختری مهندس و نسبتا سرمایه‌دار ازدواج می‌کند.


لطفا مرا با نصایح خود دوباره گمراه نکنید!!


پی نوشت2:


برای من ملاک‌های قابل اندازه گیری مثل ثروت، زیبایی، تحصیلات و خانواده در امری مثل ازدواج بسیار مهمتر از ملاک‌های غیر قابل اندازه گیری مثل نجابت، صداقت، مهربانی و سازگاری است.


می‌دانم که گزاره فوق مخالفین بی‌شماری دارد ولی چه باک!

بیت:!!

ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر

دوستی دارم که قبل از ازدواج همیشه می‌گفت: من فقط می‌خوام زنم نجیب باشه...محرم و نامحرم سرش بشه سر باز جلو نامحرم نیاد!
با هیچ مردی حرف نزنه سنگین و رنگین باشه!


یک روز آمد و گفت: یه دختری پیدا کردم که خیلی نجیبه...چند بار خواستم با ماشین سوارش کنم سوار نشده


گفتم: اینکه چیزی نیست من هم حاضر نیستم بغل دست تو بشینم توی ماشین!

گفت: تلفنش رو هم گیر آوردم...زنگ زدم جواب نداد...گفتم : من هم بودم جواب نمی‌دادم!

گفت: تازه مامانم هم پسندیده اونو...گفتم مگه مامانت اونو دیده؟

گفت: نه...ولی می‌گه اسم تو علیه اون زهرا...بنابراین مثل حضرت علی و حضرت زهرا به هم میاین!

پرسیدم باباش چه‌کاره‌س...من‌من کرد و گفت باغبان!

گفتم کجاییه؟ اسم یکی از روستاهای اطراف اصفهان را برد...

گفتم تحصیلات؟...چیزی در پاسخ نگفت فقط تاکید کرد خیلی نجیبه!

قیافه را هم که جرات نکردم بپرسیم!

ما را برای عقد دعوت کردند. با تعدادی از دوستان رفتیم.


عروس چادری بین داماد و مادر شوهر نشسته بود...!!

خطبه عقد را خواندند و بعد از اتمام مراسم چند تا از دوستان با شیطنت خواندند: عروس باید برقصه و فامیل عروس هم همنوایی کردند.


رنگ داماد سرخ شده بود که ناگهان عروس بلند شد و گفت با این چادر و روسری که نمیشه!
بلافاصله چادر و روسری را کنار گذاشت و یک رقص حرفه‌ای انجام داد که مادر شوهر به حالت قهر مجلس را ترک کرد!


این دوست من در همان شب اول تمام ملاک‌های غیر قابل ارزیابیش بر باد فنا رفت و البته هنوز دارد با همسرش زندگی می‌کند البته با دعواهای دایمی.

Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes